گرایش های قومی در ایران (مطالعه ی مورد استان آذربایجان غربی) 2
5- طرفداران و منتقدان نظر ملت سلطه گر و ملت زیرسلطه
حزب توده هيچگاه نظريهي رواداشتن ستم توسط يكي از ملل سرزمين كثيرالمله به ديگري را نپذيرفت. اما اولين سازمان سياسي كه بحث ستمكشيدگي ملي را مطرحكرد، چريكهاي فدايي خلق بودند كه در جزوهاي بهنام "19 بهمن تئوريك" و در مقالهاي باعنوان "چهگونه مبارزهي مسلحانه تودهاي ميشود؟" براي اولينبار از ستمديدگي ملت كُرد توسط فارسها سخن بهميان آورده است.[1] ناديده انگاشتن گوناگونی فرهنگی، زبانی، مذهبی افراد ملت، فراهم آوردن گذشتهی تاريخی ساختگی، تحميل زبان يا مذهب ويژهای به آحاد ملت، آسيب زدن به روند شکلگيری ملت و پايداری همبستگی ملی است. آنها بر این نظرند که فارس ها به عنوان ملت سلطه گر بخش اعظم منابع ، درآمدها ، منزلت های اجتماعی و قدرت قانونی را تصاحب کرده و با شعار همزیستی مسالمت آمیز و ایران یکپارچه خون دیگر اقوام زیر سلطه را در شیشه می کند.صداوسیما ،آموزش و پرورش، گزینش های اداری ، زبان و مذهب رسمی ، تاریخ گزینشی و... از ابزارهای تداوم این سلطه به شمار می آیند.
در نقد این نظر می خوانیم « در ايران، مناسبات "ملت سلطهگر" كه ظاهراً "ملت فارس" ناموجود مدنظر است و" ملتهاي زيرسلطه" كه از قرار، اقوامِ ساكن ايران هستند، وجود نداشته و ندارد. اين بهمعني انكار برخي تبعيضات موجود و عدم رعايت حقوق اقوام و اقليتهاي زباني-فرهنگي نيست.»[2]
6- طرفداران و منتقدان نظر فدراليسم در ایران :
« در این سیستم علاوه بر تفکیک قوای سه گانه حکومتی ، به موجب قوانین اساسی ملی و ایالتی و یا قوانین عادی ، اعمال حکومتی بین مرکزی و حکومت های ایالتی و ولایتی و محلی تقسیم می شود.ایالات وولایات کوچک تر کشوری حتی دهکده تا حدی که قانون اجازه می دهد در امور داخلی خود آزادند و می توانند امور مربوط به محل خود را متناسب با اوضاع و احوال و رسوم و شرایط محلی و تمایلات خود انجام دهند..[3]»
در مصوبه کنگرهی انزلی حزب کمونيست ايران«بلشويک» (از ۳ تا ۵ خرداد ۱۲۹۹ خورشيدی برابر ۲۳ تا ۲۵ ژوئن ۱۹۲۰) آمده که «حزب برای اتحاد فدراتيو همه مليتهای ساکن ايران» جهد میکند و جزو طرفداران نظر تشکیل فدراسیون اقوام می باشد » هر چند این متفاوت از سیستم و ساختار فدرالی است اما در واقع نتیجه و هدف هر دو اتحاد نهایی اقوام و رسیدن به حقوق حاقه ی آنهاست.
پس از انقلاب اسلامی ایران و روی کارآمدن نودولتیان است که اصطلاح «ايران کشور کثير المله» و شعار «حق تعيين سرنوشت ملل»، «حق تعيين سرنوشت تا جدايی» در برنامهها و سياستهای تبليغاتی گروهها و صورتبندیهای گوناگون چپ وارد میشود. نخست بايد يادآورشد که بر پايهی فرمولبندی و تصريح لنين، «حق ملل در تعيين سرنوشت» فقط به معنای حق تاسيس دولت مستقل است و نه خودمختاری يا خودگردانی. از اينرو فرمولبندی پارهای گروههای چپ در ترکيب «حق ملل در تعيين سرنوشت خود»و «چارچوب ايران واحد» اساساً در سرشت خود متناقض است. و بهعنوان نمونه، سازمان فداييان خلق ايران ، با اين تناقض روبرو هستند. اما بعد و باز بنا بر درک لنينی «حق ملل در تعيين سرنوشت» و «تاسيس دولت مستقل»، حقی است در چارچوب حقوق دموکراتيک يعنی حقی است بورژوايی و يعنی حقی ذاتاً مستقل نيست. برخورداری از اين «حق»، امری است ثانوی و ذيل و تابع مصلحت انقلاب پرولتری و منافع پرولتاريای سراسری. از اينرو و در عمل آن «ملل» و «جمهوریهای فدرال» آزادانه و مستقلاً به «اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی» نپيوستند.[4]
تاريخ ايران فاقد دوران بردهداري بهمثابه شيوهي توليد و نيز فاقد سيستم فئودالي از نوع اروپايي آن بوده است. در اروپا، فئودالها هر يك در قلمروي خود همچون "شاهك"هايي، مانع مركزيت و تمركز قدرت در دست پادشاهان بودهاند. روند شكلگيري دولت و ملت در اين كشورها، يا بهگونهي فرانسه ، از راه حذف قهرآميز فئودالها و نظام فئودالي، صورت گرفته است يا مثل آلمان، از اتحاد آنها در يك نظام فدراتيو. در ايران به دلايلي كه ورود به آن خارج از حوصلهي اين نوشته است، از سههزار سال پيش، جز در دورههاي كوتاه و گذراي ضعف و ازهمپاشيدگي كشور كه ناشي از تهاجمات و كُشت و كُشتارهاي بيگانگان بوده است، معمولاً دولت مركزي با شاهان كموبيش پرقدرت حكومتكرده و مانع از "فئوداليزه" و قطعهقطعهشدن ايران شدهاست.تشكيل دولت واحد و مركزي در ايران، چه در ايران باستان و چه از پانصدسال پيش به اينسو، بهطور عيني دستآوردي مترقي و فرجام يك روند طولاني است؛ لذا اصلاحات ساختاري و دموكراتيزهكردن آن ميبايد با حفظ اين دستآورد تاريخي صورت بگيرد نه بهگونهي برگشت به دوران غمانگيز ملوكالطوايفي! افراد صادق و با حسننيتي كه از روي اعتقاد، بر سيستم فدرالي در ايران اصرار ميورزند، بايد عنايتكنند كه فدراليسم در ايران، مستقل از غيرعمليبودن كه در بالا به آن اشارهشد، تحت هرشكلي كه ارايه شود، با توجه به بافت مردمشناسي كشور و وجود مناطق و ايالاتي كه ساكنان آن، بافت قومي- تباري نسبتاً يكپارچه دارند، درعمل، بههمان فدراسيون اقوام تقليل خواهد يافت. چنين راهيافتي، در موقعيت جغرافياي سياسي ايران در منطقه، ميتواند عواقب ناگواري بهبارآورد. [5]
شايان توجه و درنگ است كه اغلب سازمانهاي سياسي و قاطبهي صاحبنظران قومگرا كه راهحل فدراتيو را براي ايران مطرح ميسازند، منظورشان همان فدراسيون اقوام است و اگر نيك بنگريم، همانها نيز از كشور چندملتي يا "كثيرالمله" ايران سخن ميگويند و طرفدارآتشين تحقق اصل "حق ملتها براي تعيين سرنوشت خويش" درمورد اقوام ايرانند.
فدراليسم مناسب ايران نيست با درنظرگرفتن ملاحظات بالا و نيز راهحل "انجمنهاي ايالتي" كه بهباور من مناسبترين شيوهي ساختار غيرمتمركز دولتي در شرايط ايران است، بهنظر ميرسد راهكارهايي نظير فدراليسم و بهويژه استقرار فدراسيون اقوام در ايران مغاير با واقعيتهاي عيني و سياسي-جامعهشناختي كشور بوده و حتي براي ايران زيانبار است. مقايسهي ايران با كشورهاي ديگر، از جمله كشورهاي مرجع نظير ايالات متحدهي آمريكا، سويس، كانادا، هندوستان و غيره، قياس معالفارق است؛ حتي مقايسهي ايران با تركيه و عراق نيز نادرست ميباشد. اصولاً سيستم فدراتيو بهمثابه شيوهي كشورداري، مناسب ايران نيست؛ زيرا فدراليسم معمولاً هدف و انگيزهي ديگري جز همگرايي واحدهايي كه قبلاً بهدلايل گوناگون تاريخي- سياسي، جدا از هم ميزيستهاند، نداشته است و هدف غايي آننيل به يگانگي و تشكيل دولت مشترك واحد بوده است. بنا برحقوق بينالمللي، دولت فدرال جامعهاي سياسي مركب از كشورها يا واحدهاي كوچكتر است و هدف اساسي آن همگونكردن دولتهاي عضو يا واحدهاي جدا از هم، در قالب و چارچوب كشوري نوين است. دولت فدرال، پويشي از تفرق به تجمع و از پراكندگي بهسوي يگانگي است. اين واقعيت درمورد ايالات متحده، سوييس، آلمان، جمهوري فدراتيو سابق يوگسلاوي و ايضاً شوروي سابق و هندوستان ـ بههنگام كسب استقلال آن ـ و بسياري از كشورهاي فدراتيو صادق و قابل روِيت است. ايالات متحدهي آمريكا از اتحاد 13 دولت مستقل بهوجود آمد. دولت سوييس شكل فدرال را از سال 1848، برپايهي اتحاد كانتونها بهخودگرفت. اتحاد فدراتيو آلمان در آغاز، ناشي از اتحاد دولتهاي پروس و باوير و ساكس و ورتمبورگ بود. هندوستان نيز بههنگام استقلال در سال 1949 ، با نهصدميليون نفر جمعيت و بيش از هشتصد زبان و گويش و چندين مذهب و سيستم كاست و خطرات و دشواريهاي بيشمار، براي جلوگيري از پارهپارهشدن كشور و جنگهاي داخلي، سيستم فدراتيو تمركزگرا را برگزيد. جمهوري فدراتيو يوگسلاوي و اتحاد شوروي سابق و ساير نمونهها نيز انگيزه و سرگذشت مشابهي داشتهاند؛ بهعبارت ديگر، پيش از گزينش فدراليسم، جدا از هم و گاه بيگانه باهم بودهاند.
آيا ايران در چنين شرايطي قراردارد؟ پاسخ منفي است. ملاحظه ميشود كه تحميل فدراليسم به ايران، جداكردن مصنوعي اقوام ايراني از يكديگر است كه طي سدهها زير چتر يك دولت مركزي و با هارموني در كنار يكديگر زندگيكرده و همزيستي داشتهاند. به شهادت تاريخ، جداشدن پارههايي از پيكر ايران، هيچگاه محرك و انگيزهي داخلي نداشته است و همواره ناشي از تجاوزات خارجي و شكست ايران در جنگهاي تحميلي و نابرابر بوده است.
يادآوري اين نكته نيز ضرورت دارد كه جز يكي-دو مورد، نادرند كشورهايي كه ساختار دولتي متمركز خود را بهسود ساختار فدراتيو تغييردادهاند. تنها مورد تيپيك، كشور بلژيك است. جمهوري تازه تأسيس شدهي عراق كه حاصل يك وضعيت كاملاً استثنايي، با آينده و چشمانداز نامطمئن و شكننده است، مورد ديگر آن است. اما مقايسهي اين كشورها با ايران و مدل قراردادن آنها موضوعي واقعاً ناوارد است. بلژيك كشوري جوان و حاصل ساخت و پاختهاي دولتهاي بزرگ است؛ ملت بلژيك سابقهي تاريخي نداشته است و از 1970 و بازنگري قانوناساسي و گزينش سيستم فدرالي، خطر تجزيهي كشور و جدايي فلامانهاي هلنديتبار از والونيهاي فرانسهزبان، پيوسته كشور را تهديد ميكند.
تا سال 1932 كشوري بهنام عراق و با اين تركيب قومي وجود نداشت. عربها و كُردهاي ساكن عراق، هرگز درطول تاريخ زندگي مشترك نداشتهاند. و از لحاظ ريشه و تبار قومي و زبان و فرهنگ، كوچكترين سنخيتي با هم نداشته و ندارند و معلوم است كه براي زندگي و همزيستي اجباري آنها در چارچوب يك كشور، سيستم فدرالي گريزناپذير و مناسبترين راه است. در مناطق تحتكنترل كردها، همزمان و موازي با انتخابات اخير در عراق، براي استقلال كردستان نيز رأيگيري شد و 90 درصد به آن رأي موافق دادند، ملاحظه ميشود تا چه اندازه چشمانداز فدراسيون عراق تيره و شكننده است.
خلاف نظر بعضي طرفداران فدراليسم در ايران كه موضوع ممالك محروسه در ايرانِ زمان قاجاريه را براي توجيه نظريهي خود پيش ميكشند، يادآوري اين نكته لازم است كه تقسيمبندي كشور براساس ممالك محروسه، بههيچوجه مبتني بر مرزهاي قومي نبوده است؛ بهطورمثال، ناصرالدينشاه در فرمان خود، كشور را برپايهي اهميت و جايگاه مناطق مختلف كشور به معيار آنزمان، به چهاربخش بزرگ تقسيم كرده بود؛ اين چهار مملكت عبارت بودند از: "مملكت آذربايجان" كه وليعهدنشين بود، "مملكت اصفهان"، "مملكت خراسان و سيستان" و"مملكت كرمان و فارس." ملاحظه ميشود كه در اين تقسيمبندي تنها آذربايجان رنگ و نشان قومي دارد. نه از كردستان نامي هست و نه از تركمن و بلوچ و عرب! دوران مشروطه نيز پس از تصويب قانون انجمنهاي ايالتي و ولايتي، در تلگرامي به سراسر كشور، فقط چهار مملكت آذربايجان، خراسان، فارس، كرمان و بلوچستان بهعنوان ايالت مقبول شد.[6]
منتقد دیگری معتقد است برخی افراد که در اجرای سیاست های استعماری بیگانگان ناتوان مانده اند، سخن از فدرالیزم برای کشوری می زنند که هزاران سال است دوش تا دوش یکدیگر ایستاده اند ، جنگیده اند ، شادی و سوگواری کرده اند . این افراد حکومت های فدرال آمریکا ، سوئیس و آلمان یا کانادا را برای توجیه اندیشه خود می آورند ولی هرگز نمی اندیشند که آلمان برای اتحاد آلمان شرقی و غربی حکومت فدرال تشکیل داد . آمریکا برای هزار و یک مللی که به خاک آمریکا مهاجرت کرده اند فدرالیزم را بنا کرد . سوئیس پس از پذیرفتن چندین ایالت من جمله : سنگال، مناطق گريزوفنر ، آرگووي ، تسن و دوود و . . . فدرالیزم شد . کانادا یکی از کشورهای زیر نفوذ بریتانیای کبیر است و به همین جهت با قوانین فدرالیزم اداره می شود .وحشت از به قدرت رسیدن ایران ، کوتاه کردن دست بیگانگان از سرمایه های هنگفت ایران ، متحد شدن تیره های ایرانی و تشکیل یک اتحادیه یا کنفدراسیون بزرگ با وجود تمامی اشتراک ادیان ، باورها ، فرهنگ و آداب و رسومی که در مناطق اطراف ایران جاری است و زنده کردن سرزمینهای کوروش بزرگ ابر مرد آزادی بخش گیتی و نام بزرگ ایران و ملت دلاور و فرهنگ پرورش در جهان از عوامل تفرقه و ساخت ملیت های جداگانه توسط بیگانگان برای ایران است.
7 – طرفداران و منتقدان نظر تجزیه ی قومی و استقلال قومیت ها
در کنگره دوم در سال ۱۹۲۷ است که از «حق هر ملت بر استقلال کامل خود حتی مجزا شدن» صحبت میشود.
تحلیلگران تجزیه قومی عموماً به آثار تخریبگر آن توجه میکنند و این با توجه به مصائب انسانی مستقیمی که این پدیده اغلب به همراه دارد، قابل درک است. اما چنین رویکردهایی تصویری وارونه به دست میدهند و از کنار هزینههای کمتر واضح و همچنین مزایای مهمی که جداییسازی قومی داشته است، میگذرند. این واقعیت که مرزهای قومی و دولتی اکنون تا حدود زیادی با هم منطبقاند باعث شده کمتر اختلافی بر سر مرزها یا جوامع خارجنشین در بگیرد و نتیجه باثباتترین آرایش منطقهای در تاریخ اروپا بوده است. در بعضی جوامع چندقومیتی موجود، آگاهی قومی همچنان ضعیف است و حتی مفهوم قومیتی مستحکمتر نیز به خواستههای سیاسی کمتر از حق حاکمیت خواهد انجامید. شاید تجزیه انسانیترین راهحل پایدار به چنین تخاصمهای فرقهای شدیدی باشد. دانشمندان اجتماعی معاصر که در مورد ناسیونالیسم نوشتهاند سعی دارند به عناصر شکلدهنده هویت گروهی اشاره کند. درجهای که آگاهی ملی از نظر فرهنگی و سیاسی توسط ایدئولوگها و سیاستمداران ساخته میشود. آنها معمولا به سراغ مفهوم «جوامع تخیلی» بن آندرسون میروند انگار نشان دادن اینکه ناسیونالیسم مصنوعا ساخته شده است آن را از مفهوم قدرتش تهی میکند.شکی نیست که هویت قومیملی هیچوقت به آن اندازه که ناسیونالیستها مدعی آن هستند، طبیعی نیست.
البته آثار ناسیونالیسم قومی به هیچوجه مختص به اروپا نبوده است.در بخش اعظم جهان در حال توسعه، استعمار زدایی به معنای تجزیه قومی از طریق تبادل یا اخراج اقلیتهای محلی بوده است.در کنار روند تجزیه اجباری قومی در دو قرن گذشته، روندی از اختلاط قومی نیز موجود بوده است که در اثر مهاجرت داوطلبانه اتفاق افتاده است. شماری از عوامل، از مولتیکالچرالیسم رسمی گرفته تا دولترفاههای دستودلباز تا سهولت تماس با موطنهای قومی، ایجاد جزایر قومی را ممکن ساخته و در این جزایر تلفیق در فرهنگ و اقتصادِ بزرگتر، محدود است. ناسیونالیسم قومی نتیجه مستقیم عوامل کلیدی مدرنیزاسیون است البته که در بعضی جوامع چندقومیتی موجود، آگاهی قومی همچنان ضعیف است.» [7]
مطالبات به حق و قانوني اقوام مختلف در ايران نیز از ترك آذربايجاني گرفته تا ترك تركمن و از كُرد كرمانشاهي گرفته تا كرد كردستاني و از بلوچ و لر گرفته تا عرب خوزستاني در طي 30 سال حاكميت اسلامي نيز بر روي هم انباشته شده و التهاب قومي چنان در حال شعلهورشدن است كه ديگر بعيد بهنظر ميرسد كه اقوام مختلف در اين جهانِ هويتخواهي و دموكراسي و حقوقبشر اجازه دهند كه مطالبات قانوني و مدني آنها سركوب شود و رشد و گسترش مبارزان راه اعادهي حيثيت تاريخي و فرهنگي اقوام سركوبشده، طليعهي روشني در به عقب راندن شوونيسم است.[8]
با توجه به توضیحات ساختاری فوق ، لیبرالیسم به عنوان مبانی فلسفی پشتیبان این ساختار و مسایل فرهنگی آن ذکر می شود. تجزیه ی قومی با بودن اندیشه ی آزادی خواهی امکان پذیر است و اتحاد ملی با بودن اندیشه ی پیشینه ی تاریخی و مذهبی ایران. ليبراليسم با تمركز قدرت دولتي و مسلكي ناهماهنگ است و قدرتگرايي مذهبي، ناسيوناليستي و سوسياليستي در تضاد با آن مشتركاند؛ يعني نقطهي اشتراك هر سه انديشهي سنتي[9]، طرفداري آنها از مفهوم "دولت اقتدارگرا" است.دولت اقتدارگرا دولتي است كه در اِعمال سلطه بر جامعهي مدني موفق است -مانند دولتهاي بيسمارك و رضاخان- و به ايدئولوژي يا اقتصاد يا آميزهي آنها بيش از آزاديهاي مدني، سياسي و حزبي بها ميدهد ولي امروز ليبراليسم مذهبي جايگزين اقتدارگرايي مذهبي شده است؛ جنبش ملي جايگزين ناسيوناليسم شده است؛ و بهجاي سوسياليسم سنتي، اعتقادگرا و قدرت مدار، سوسيال دموكراسي مينشيند؛ كه ديگر به "دولت سوسياليستي" باور ندارد.[10]
«ضرورت ليبراليشدن انديشهي مذهبي در ايران، مسألهي شماره يك جامعهي ایرانی شناخته ميشود. مشكل اپوزيسيون مذهبي اما اين است كه جرأت تحول ليبراليستي را ندارد. نفي ليبراليسم در جامعهي كنوني ايران از ويژگي تركيبگرايي انديشههاي چپ و مذهبي برميخيزد؛ درحاليكه يك سوسياليست ميتواند با كاربستهاي نئوليبراليستي موافق نباشد اما در حوزهي آزاديهاي سياسي و احزاب، انديشهي ليبرال را انديشهي آزاديخواه بداند در جامعهاي كه استعداد نيرومند ايدئولوژيكي، اعتقادي و اتوپيايي دارد، آدم هميشه در خطر گرايش ناآگاهانه به بنيادگرايي قرار دارد.تركيبگرايي اعتقادي چپ و مذهبي، از تفكيك ناتوان و به تركيب علاقهمند است؛ چرا كه يكدستكردن، همواره آسانتر است از تفكيككردن، كه مستلزم پيچيدگي فرهنگي بيشتري است.ذهن سادهي اعتقادي، از تفكيكگرايي بالا سوسيال-ليبراليسم را ميفهمد، بدون اينكه توجهكند كه سوسيال-ليبراليسم بهمعناي سازش با ايدئولوژي بورژوازي است؛ درحاليكه سوسيال-دموكراسي با فرهنگِ پلوراليستي و ليبرالِ بورژوازي سازش ميكند نه با ايدئولوژي سرمايهداري. قشريگرايي مذهبي برعكس، طرفدار سرمايهداري و مخالف بورژوازي است. واقعيتي كه توسط انديشهي چپ و مذهبي در جامعهي ايران ناديده ميماند اين است كه جامعهي ايران يا نظمي ليبرالي ميپذيرد يا بنيادگرا ميشود و انتخاب سومي وجود ندارد. دموكراتها با بنيادگرايان زبان مشترك دارند و از واژههاي مشترك سياسي استفاده ميكنند؛ يعني هنوز به سعادت "تودهها" و "خلقها" يعني به سعادت كليتها باور دارند و با تجزيهي اين كليتها مخالف هستند. تئوري وحدت نتيجهي كاربرد اين واژههاست.»[11]
تجاهل است كه به وحدت نيرو ميدهد. تئوري وحدت در فضايي از ابهام آگاهانه (دوكتا ايگنورانسيا)[12] يا ناداني به عمد است و بعد از بياعتبارشدن تئوري وحدت، تئوري انقلاب از كار افتاده و منسوخ ميشود؛ چرا كه وحدت ستون تئوري انقلاب است. مخالفت با ليبراليسم، مخالفت با انديشهاي است كه از انقلاب فرانسه يك تجربهي موفق پلوراليستي بيرون آورد . ليبراليسم در تاريخ، تعصب مذهبي و ناسيوناليستي را كاهش داده است.[13]
از جمله منتقدان و مخالفان این نظر ، می توان به نظرهای قبلی مبنی بر حفظ یکپارچگی ایران اشاره داشت.
8- طرفداران و منتقدان نظر بنيادها و نگرشهای جداگانه به مفهوم ملیت – قومی و رویکرد حافظه یا فراموشی تاریخی
«اگر به گونهای بسيار فشرده از مفهوم نوين ملت (که پس از مشروطه وارد مباحث و قوانین شد) در تاريخ انديشهی سياسی نوين سخن بگوييم، میتوان از دو مکتب فرانسوی و آلمانی در تعريف مفهوم ملت ياد کرد.در مکتب فرانسوی با مفهوم ملت- قومی سياسی و در مکتب آلمانی با مفهوم ملت – قومی فرهنگی ملت روبرو میشويم.»[14]
ارنست رُنان(مفهوم سیاسی)در تعريف ملت بر خصلت تعهد ارادی و خود خواسته تاکيد میورزد و می نویسد:«ملت همهپرسی هر روزه است.» جوهر اين گفته اين است که ملت در صورتی ملت است که آزادانه، آگاهانه و رضامندانه، همسرنوشتی خود را جلوهگر کند.رنان از ميان دو عنصر مفهوم ملت يعنی گذشتهی مشترک و ميل و اراده برای اشتراک در آينده، بر عنصر خواست و اراده زيستن در آينده تاکيد میورزد. رُنان هرچند که ملتها را محصول شرايط تاريخی میداند و وجود خصوصيات مشترک از جمله خصوصيات تاريخی مشترک برای شکلگيری ملتها را ضروری میشمارد با اينهمه تعريف ملت بر اساس گذشتهی تاريخی مشترک را رد میکند و برعکس «فراموشکاری تاريخی» را برای تشکيل ملت لازم میشمارد. بدين قرار ارنست رنان به خلاف نظری که بر «حافظه تاريخی» ملتها تاکيد میکند میگويد ملت برای آن که بتواند ملت بشود میبايست بسياری از رويدادهای گذشته را فراموش کند.
مفهوم دولت – ملت ساختاری حقوقی ، سیاسی دارد مانند مدل سوييس و آمريكا. با این نوع نگرش به مفهوم ملت، اصل با دموكراسي و مدرنيته يعني تنوعخواهي پلوراليستي است.
مفهوم فرهنگ- ملت ساختاری حقیقی ، فرهنگی دارد که در آن رابطهي جداييناپذير دولت با مفهوم ملت گم ميشود.این نگرش پس از تجربهي فاشيسم از رونق افتاد ودر آن اصل با وحدتگرايي قومي يا مذهبي يا قومي-مذهبي است. براساس مفهوم دولت-ملت، "شوبرت" يا "موتسارت" اطريشياند، درحاليكه مطابق مفهوم فرهنگ-ملت، آلمانياند.
در ایران نیز روشنفکران و نخبگان سياسی گرد آمده بهدور «کاوه»[15] و «ايرانشهر»[16] و «آينده»[17] در کنار پژوهش تاريخی و ادبی، رفته رفته مفهومی از «ملت» و «ملت ايران» را میپروراندند که ديگر برخلاف مفهوم ملت سياسی، و در چارچوب مفاهيم ملت قومی- فرهنگی عواملی چون تاريخ گذشته، زبان فارسی و نيز- در نهايت- مذهب شيعه را همچون پايهها و عناصر تشکيلدهندهی «ملت ايران» معرفی شدند. اگر در مفهوم ملت سياسی از گوناگونی نژادی، مذهبی، زبانی فرا میروند تا آحاد ملت صرفنظر از اين گوناگونیها برابر دانسته شوند، در مفهوم قومی- فرهنگی ملت، يک يا چند عنصر عينی همچون زبان يا مذهب يا سرزمين پايهی تعريف و شناسايی ملت قرار میگيرد.باری، در اين دورهی پس از جنگ جهانی اول است که مفهوم ملت ايران بر پايهی تاريخ گذشته، زبان فارسی و مذهب شيعه، پرورده و گسترده میشود.همين مفهوم قومی- فرهنگی ملت ايران، پشتوانهی فکری- سياسی تشکيل «دولت مقتدر مرکزی سلطنتی پهلوی» است. درباره ايران باستان، تاريخی پرداخته میشود سراسر شکوه و عظمت و اقتدار و پيشرفت. اين گذشته به قوم ويژه، قوم پارس نسبت داده میشود که بنيانگذار دولت باستانی ايران است. پس شیوه ی تاریخ نگاری نیز تبدیل به تاریخ گزینشی می شود.
بنابراین « مفهوم ملت با مفهوم "دولت-ملت" Nation State به هستي ميآيد. دولت-ملت شكلِ به هستي آمدن ملت پس از انقلاب فرانسه است. مفهوم مخالفِ دولت-ملت، "فرهنگ-ملت" Nation Cultur است كه گرچه بر واقعيتهايي تاريخي مبتني است، ولي چون رابطهي حقوقي دولت و ملت را ملاك اصلي شناخت ملت نميداند، و عوامل فرهنگي، زباني، قومي يا نژادي را بهجاي آن مينشاند، پيامدهاي فاسدي بهبار ميآورد. »[18]
9- طرفداران و منتقدان نظر بررسی ذهنی یا عینی مفهوم ملیت و رابطهي حقوقي دولت و ملت
«ناسيوناليسم به انقلاب فرانسه يا دستكم نيمي از حقيقت انقلاب فرانسه تكيه ميكند؛ يعني بر برافراشتهشدنِ پرچم "تولد يك تولد"[19]. اغراق در مفهوم ملت با تكامل آزاديهاي اپوزيسيوني متعادل شد؛ يعني تكامل بعدي، اغراق آغازين را توجيهكرد. نگرشِ ناسيوناليستي ولي از آنجاييكه بر پيامدهاي دموكراتيك انقلاب فرانسه تأكيد نميكند، به مبالغه در مفهوم ملت گرفتار ميآيد؛ يعني ملت را به مفهومي پيشيني و متافيزيكي تبديل ميكند و آنرا محركِ پويايي تاريخ ميشناسد؛ يعني بهجاي اينكه مفهوم ملت را -كه بهگفتهي ماكس وبر در اساس مفهومي ذهني و سوبژكتيو است- چارچوبي از آزاديهاي فردي و سياسي ببيند و از اين راه آنرا عينيكند، بر تفكيك و تجزيهي اين مفهوم از پلوراليسم[20] سياسي پاي ميفشارد. اين ناشي از ناتواني از درك رابطهي حقوقي دولت و ملت است؛ رابطهاي كه بدون آن، ملت حتي به مفهومي ساختگي تبديل ميشود.
اولويت رابطهي حقوقي دولت و ملت به تحقق دموكراسي -يعني مدرنيته- ميانجامد و شهروندان آزاد به مفهوم ملت و حاكميت ملي هويت ميبخشند. ناسيوناليزمي كه زادهي انقلاب فرانسه بود با پيامدهاي دموكراتيك خود، جنبش ناسيوناليستي را به جنبش ملي، يعني جنبشي براي همهي مردم و همهي احزاب آنها تبديلكرد؛ و از اين راه، غرور را به غرور اشتراكدهنده تبديلكرد. برخلاف كشورهاي عربي كه همواره ناسيوناليسم و مذهب در آنها، درهم تنيده بوده است، در ايران ميان گرايشهاي مذهبي و ملي، گونهاي دواليسم مدرن شكلگرفته بود. ايرانيان در مسجد يا منزل عبادت خود را بهجا ميآوردند و در قهوهخانه شاهنامهخواني ميكردند.
اشتراك ناسيوناليسم با سياستِ مذهبي، مخالفت آنها با دولت مدرن است كه متافيزيك آنها را سست ميكند؛ متافيزيكي كه آميزهاي از وهم و وابستگي به شكل است و اين از قاعدهناپذيري ريتواليسم مذهبي و ناسيوناليستي برميخيزد كه خود را موظف به پذيرش هيچ شكل شناختهشدهي دولتي نميداند و به برتريطلبي، ويژهانگاشتن خود و انحصار حقيقت به خود ميگرايد و ميان دو ضمير "ما" و "ديگران" تضادي آشتيناپذير حاكم ميكند.»[21]
به طور کلی در نگرش غيرتاريخي، ملت مستقل از دولت است؛ يعني مفهومي انتزاعي است. اگر دولت مدرن شكل موجوديت ملت باشد، ملت به دولت مدرن تأخر منطقي مييابد و بر اين اساس دموكراسي گزير ناپذيرميشود، چون دموكراسي چيزي جز چارچوب مناسبات مادي و معنوي اين دو مفهوم مدرن با يكديگر نيست.
14- طرفداران نظر تفاوت جنبش(حزب،حاکمیت) ناسیونالیستی با جنبش(حزب،حاکمیت) ملی
دولت ملی(جنبش ملی،حاکمیت ملی،حزب ملی) با دولت ناسیونالیستی(جنبش ناسیونالیستی،حاکمیت ناسیونالیستی،حزب ناسیونالیستی) متفاوتند:
- دولت ملي گرايش ذاتي به دموكراسي و دولت غيرايدئولوژيك دارد ولی دولت ناسیونالیستی گرایش به برتريطلبي، ويژهانگاشتن خود و انحصار حقيقت به خود دارد.
- جنبش ملي، ناسيوناليسم را نسبي و كماثر ميكند.
- پوشش ملي، پوشش عمومي است؛ بنابراين بايد اعتقادهاي گوناگون را در بر بگيرد و به وحدتگرايي اعتقادي باور ندارد.پوشانندگي ملي همان دموكراسي است. اما دولتهاي ناسيوناليستي يا مذهبي يا بههرحال اعتقادي، بهخاطر اعتقاد به وحدت، ناتوان از نسبيكردن اعتقاد خود هستند و بههميندليل با اعتقادهاي ديگر بيگانهاند. چنانکه ذکر شد حاكميت ملي نیز با حاكميت ناسيوناليستي تفاوت دارد و به تبع آن حزب ملي هم با حزب ناسيوناليستي متفاوت است.مانندحزب ملت ايرانِ زندهياد داريوش فروهر که با وجود علايق ناسيوناليستي، بهخاطر اولويتدادن به انديشهي مصدقي و پلوراليستي، يك حزب ملي است و نه ناسيوناليستي.
- گرايش ذاتي دولت ملي به دموكراسي و دولت غيرايدئولوژيك، تمايز ديگر آن از دولت ناسيوناليستي است. جنبش ملي، ناسيوناليسم را نسبي و كماثر ميكند. تضمين آزادي در سازماندادن مخالفت با هر اعتقاد يا هر قدرتي، مضمون قانوناساسي ملي است.
15- طرفداران و منتقدان نظر گذشته ی ملی و کهن بودگی فرهنگی
« برای این که "ملتی" به وجود بیاید باید گذشته ای وجود داشته باشد که ما با نام "گذشته ملی" از آن یاد می کنیم. این گذشته ملی در ذهن هر یک از این مردم یک چیز بوده است، زیرا هنوز آگاهی جمعی وجود نداشته است.
در حکومت های ایرانی، هویت قومی هیچ گاه به یک مسئله اول تبدیل نشده است. بلکه حکومت مسئله اول بوده است. در عین حال ما دو پدیده فرهنگی می بینیم که بسیار گویا است. یکی در پدیده ازدواجهای بین قومی که در ایران بسیار رایج بوده است. در ایران به اغلب خانواده ها می توان گفت: خانواده چند قومی. ما تقریباً هیچ وقت اقوام را در اشکال کاستی نمی دیدیم. و تقریباً هیچ گاه ازدواج یک فرد از یک قوم با یک فرد از قوم دیگر شکل تابو نداشته است. پدیده دوم، مهاجرت قومی است. یعنی اقوام در کشور ما لزوماً در یک نقطه باقی نمانده اند. البته در مواردی، هنوز در یک منطقه متمرکز هستند اما در موارد بسیاری هم به دیگر نقاط مهاجرت کرده اند و پراکنده شده اند. دلیل این مهاجرت وسیع چیست؟ دلیلش این است که بر یک پهنه سیاسی، آزادی عمل کاملی وجود داشته است که اعضای این اقوام بتوانند حرکت کنند و بروند در جاهای دلخواه مستقر شوند. بنابراین، این دو پدیده(ازدواجهای بین قومی و مهاجرت قومی) و رفتار حاکمان نشان می دهد که نه از جانب حاکمان و نه از جانب مردم این تمایل وجود نداشته است که مسئله "هویت قومی" به یک تنش تبدیل شود بلکه حکومت مسئله اول بوده است.
کهن سالی فرهنگی، هنوز یک بحث بیش از اندازه مبهم است. وقتی ما از "حافظه تاریخی دموکراتیک" یا "حافظه تاریخی ملی" صحبت می کنیم، از یک چیز مشخص صحبت می شود. در این دو عبارت ما پذیرفته ایم و توافق کرده ایم که در یک گذشته مشخص ، مشترک هستیم؛ به این گذشته، نظم خاصی داده ایم که این "از آن خود کردن"، یک فرایند خود آگاهانه ولی تصنعی است. ولی وقتی از "کهن بودگی فرهنگی" حرف می زنیم، این امر نوعی ابهام به همراه دارد. این کهن سالی، کجاست؟ ایران جغرافیایی یا ایران اسلامی؟ دهاتی 1000 سال قبل وقتی می پرسیدی اهل کجایی؟ می گفت کشور ایران یا آبادی فلان ؟»[22]
از طرف دیگر دکتر جوکار معتقد است که «با توجه به گذشته اين مرز و بوم، ملت به تعبير اسميت و هوگ اتسون، در اين كشور وجود داشته و به تبع آن نه تنها مفهوم هويت ملي بلكه آگاهي جمعی از آن نيز وجود داشته است وگر نه چگونه ممكن است فردوسي با رنج سي ساله در پي ساختن دوباره ايران باشد. هويت ملي ايران و آگاهي از آن بنا به ويژگي ملتهاي قديمي و كهن به طور مداوم و با فراز و فرود در دورههاي تاريخي جريان داشته و هرچند در اين مسير گذار از بحرانها، تأثيراتي را پذيرفته اما عناصر ذاتي خود را حفظ نموده و پيوسته باز توليد نموده است»[23]
نکته ی دوم ) هویت ، مدرنیته ، جهانی شدن و مسایل قومی – ملی
«مدرنيته از طريق بي دخالتي ما در شكل گيري وضعيت نوين كشورمان ، بحراني در هويت تاريخي ماايجاد نمود . يعني ايراني بودن و ايرانيت ما را دچار مسئله كرد . پرسش از چيستي و هويت تاريخي و تمدن مان را از طريق و به واسطه حضور غرب از خود ميكنيم . يعني اين غير ما ، ديگريست كه شرايط طرح پرسش را در ما ايجاد نموده است . به اين ترتيب اساساً طرح مسئله هويت در ايران مقوله اي دفاعي است .
«مدرنيتهي بومي و حداقلي كه در افكار، برنامهها و قوانين رهبران مشروطيت بود و همهي آنها از بطن خواستههاي مردم نشأت گرفته بود، تبديل به مدرنيزاسيوني شد كه پايههاي ديوار ساخت اين مملكت را در قرن معاصر سست و بيبنيان كرد؛ و تأسفآور اينكه موتور حركت آن را ناسيوناليسم فارسگرا بر عهده گرفت.»[24]
اما امروزه مسئله اين است كه دريابيم كه هويت ما فقط در هويت قومی یا ملي مان خلاصه نشده است ، بلكه داراي يك خاطره ي جمعي و قومي است و در برگيرنده ارزش هاي فردي و اجتماعي . شايد هويت نژادي و مذهبي ما علي رغم رابطه با غرب ، كم و بيش استوار مانده است ، اما هويت تاريخي و جمعي مان ، مشخصه هاي فكري مان درباره هستي ، زمان ، تاريخ ، جامعه ، سياست و مجموعه ارزش هاي فردي و اجتماعي مان دچار تزلزل هاي جدي شده اند.»[25]
بنابراین می توان انواع هویت مانند هویت قومی؛ هويت ملي؛ هويت نژادي؛ هویت مذهبي؛ هویت تاريخي و هویت جمعی را برشمرد.
پس باید متوجه باشیم که « دوران ما دوران خروج از واحدهاي كشوريست . از اين به بعد اشكال جديدي از هويت در ما آشكار خواهند شد كه متعلق به عصر جهاني شدن هستند .
چهار دگرگوني كلي و مهم را مي توان مشخص كرد .
نخست اين كه جهاني شدن تا حدود زيادي موجب تجديد جهت گيري سرمايه داري و فعاليت هاي دولت ها شده، در نتيجه اين روند موجب تقويت برخي دگرگوني ها در شكل ملت ها شده است . بويژه ، رشد فضاهاي فرا جهاني گرايش به تضعيف پيوندهاي سنتي ميان دولت و ملت را نشان مي دهد . بنابراين ، دنياي معاصر ، علاوه بر دولت ملي (يعني ، اجتماع ملي كه با يك حاكميت دولتي رابطه دارد ) از مجموعه گسترده اي از
- دولت ملت ها ( state-nations )
- قوم – ملت ها ( ethno-nations )
- ملت هاي منطقه اي ( region-nations )
- ملت هاي فرا جهاني (transworld-nations) تشكيل شده است.
دوم اينكه ، جهاني شدن موجب تقويت ظهور چار چوب هاي هويت جمعي غير ملي نيز شده است . روابط جهاني موجب تقويت رشد برخي از همبستگي هاي بي قلمرو شده است . اين پيوندها در زمينه هايي مانند سن ، طبقه اجتماعي ، جنسيت ، نژاد ، مذهب و غيره گسترش پيدا كرده اند .
سوم ، گسترش سريع فوق قلمروگرايي در دههي 1960 موجب افزايش علايق جهان وطني به جامعه انساني شده است . با وجود اين ، نبايد در گستردگي اين روند اغراق شود . جهاني شدن تا اين تاريخ نشانه اندكي از جانشين شدن وابستگي هاي گروهي جزئي گرايانه به جاي همبستگي جهاني واحد بروز داده است.
چهارم ، جهاني شدن در رشد هويت هاي دورگه و جوامع متداخل ( overlapping ) در عرصه سياست دنيا نقش داشته است . سه روندي كه در بالا اشاره شد ، غالباً در افراد تنها به همگرايي منجر مي شود .
دورگه شدن ، انسان را وادار به روياروئي با وابستگي هاي گوناگون ملي و يا بدون قلمرو در خويشتن مي كند . به علاوه ، در دنيايي كه در آن معمولاً جوامع از طريق حذف متقابل ( reciprocal exclusion ) شكل گرفته اند ، اشخاصي كه هويت هاي دورگه دارند (و نسبت آنها در جمعيت رو به افزايش است ) مايل به حفظ هويت خود نيستند.»[26]
با يك جمع بندي ميتوان گفت كه عوامل مشخص كننده هويت يك ملت شامل:
نظام فرهنگي مشخص، جفرافيا، حقوق و قواعد بين مردم/ مردم و حكومت ، زبان ، ميراث تاريخي ميباشد. حال برآنيم تا با بررسي دورههاي تاريخي ايران زمان تكوين اين هويت ايراني را پي گيريم. براي اين منظور تاريخ ايران را با توجه به 4 بحران هلنيستي، اعراب، بيابانگردان و غرب تقسيم بندي مينماييم. [27]
دوره اول دوره تكوين ملت و هويت ملي ايران همزمان با تشكيل اولين عوامل هويت بحران ايراني
(ظهورزرتشت، حكومت مادها وهخامنشيها انديشه ايرانشهري و شهرياري آرماني ايراني) ←بحران هلنیستی
دوره دوم- دوره ملت بدون دولت (حمله اعراب) ← بحران اعراب
دوره سوم- تكاپوي تشكيل دولت (از صفاريان به بعد) ← بحران مغول ها
دوره چهارم- تشكيل دولت ملي مستقل(دوره صفويان) ← بحران غرب
از جمله مدل هاي مختلف درك و تحليل مسايل هويتي نیز که در راستای درک مسایل قومی – ملی می باشد می توان به موارد زیر اشاره کرد:
« 1- هويتهاي قومي (آذری ، كردي ، عربي ، لري ، بلوچي و … ) مانند اتكّا بر اشتراكات و منافع بين اقوام ساكن در قلمرو كشور ، احترام متقابل و روابط چند سويه ی اقوام براي حفظ موجوديت خود در برابر هژموني صورت گرفته از نواحي سطوح هويتي زيرساختي و رسمي دولتي …
2- هويتهاي زيرساختي ناشي از احزاب ، انجمنها ، نهادها ، سازمانها و…….
3- هويتهاي رسمي ، دولتي و به اصطلاح ملي و مسلط در ايران
4- هويتهاي منطقهاي (فراكشوري ) مانند : هويت اسلامي مذهبي تاريخي شكل گرفته در خاورميانه ، ایران، ترکیه، عراق و سوریه،آسیای مرکزی، آذربایجان و قفقاز ، همگرايي نژادي ، زباني ، قومي کردها و آذری ها ساكن در منطقه های جغرافيايي ياد شده.
5- هويتهاي جهاني و بينالمللي ( ناشي از كشورها ، سازمانها ، نهادها ، گروهها و رهبران ) . مانند: حقوق بشر ، صلح دوستي ، نفرت از جنگ ، اتكا بر اشتراكات و قدر مشتركهاي انساني ، اعتقاد بر پلوراليسم ، عنايت به مواد كنوانسيون هاي مورد توافق ملل ، تلاش در جهت حفاظت از منابع طبيعي و ميراث فرهنگي و تمدني به ويژه در مناطق قومي نشين و اقليت نشين،بهرهگيري از قواعد حقوق انساني در سازمانها و مجامع بينالمللي ، حق تعيين سرنوشت براي ساكنان يك منطقه ی جغرافيايي بر اساس ميثاق جامعه ملل و منشور سازمان ملل متحد ، تأمين آزادي ، عدالت ، صلح و امنيت جهاني و ….
لازم به ذكر است كه ارتباط متقابل و فرايندي بين هويتهاي قومي با هويت هاي منطقه اي و جهاني روز به روز رو به گسترش بوده و ورودي ها(Input) و خروجي هاي(Output) سطوح ياد شده به تقويت هويت هاي قومي و تضعيف هويت هاي رسمي دولتي منجر ميگردد.»[28]
[1] - شباني ، مريم ؛ مطالبات قومی: مروري بر 28 سال قومگرايي در ايران ، نامه ، شماره 52- مرداد 1385
[2] - اميرخسروي،دكتر بابك ؛ درنگهايي دربارهي اقوام ايراني و ساختار سياسي مطلوب ، نامه ، شماره 52- مرداد 1385
[3] - طاهری ، دکتر ابوالقاسم؛ حکومت های محلی و عدم تمرکز ، نشر قومس ، تهران ، چاپ دوم ، 1372 ، ص94
[4] - رحیمخانی، ناصر؛ «ملت ایران» یا «ایران، کشور کثیرالمله»؟ ، بنيادها و چشماندازها- پارهی نخست
[5] - اميرخسروي ، دكتر بابك؛درنگهايي دربارهي اقوام ايراني و ساختار سياسي مطلوب ، نامه ، شماره 52- مرداد 1385
[6] - اميرخسروي ، دكتر بابك؛درنگهايي دربارهي اقوام ايراني و ساختار سياسي مطلوب ، نامه ، شماره 52- مرداد 1385
[7] - منبع: نشریه فارین افرز (مسائل خارجی)، مارس/آوریل 2008
[8] - نميني،اتابك ؛ تنوع ملي و قومي: مطالبات قومي پر التهاب دموكراسي در هواي سرد، نامه ، شماره 53- شهريور 1385
[9] قدرتگرايي مذهبي، ناسيوناليستي و سوسياليستي
[10] - همان
[11] - كاخساز ،دكتر ناصر؛ ناسيوناليسم ليبراليسم و قدرت ، نامه ، شماره 52 ، مرداد 1385
[12] رابطهي تئوري وحدت با تئوري دوكتا ايگنو رانسيا (Dockta ignorantcia)بهاينگونه قابل توضيح است كه طرفداران وحدت، گاه حتي ميدانند كه عمر تئوري وحدت به پايان رسيده است و اين را نيز ميدانند كه وحدت پهنهاي است كه ورود به آن بينتيجه يا حتي مخرب است، با اينهمه به اين پهنه وارد ميشوند؛ يعني رابطهي آنان با وحدت در حوزهي خِرَد سياسي نيست و اين متأسفانه طبيعت فعاليت سياسي است. احسان طبري در دوران رونق سياست اتحاد با جمهوري اسلامي در نشستي گفته بود: احتمال دارد كه ما بهخاطر اين سياست همگي نابود شويم... باري، تجاهل است كه به وحدت نيرو ميدهد.اهميت عملي تحليلي كه در بالا ارايهكردم اين است كه نشان ميدهد كه در ايران طرفداران سازش با محافظهكاران شكوفايي فرهنگي را دشوار ميسازند.در اروپا نزديكي با محافظهكاران بهايندليل درست بود كه فرهنگ ليبرالي گسترده بود و در بسياري از پهنهها محافظهكاران از چپهاي "جوامع مرسوم" پيشرفتهتر بودند.
[13] - كاخساز ،دكتر ناصر؛ ناسيوناليسم ليبراليسم و قدرت ، نامه ، شماره 52 ، مرداد 1385
[14] - رحیمخانی، ناصر؛ «ملت ایران» یا «ایران، کشور کثیرالمله»؟ ،بنيادها و چشماندازها- پارهی نخست
[15] مجلهی «کاوه» به سرپرستی و هدايت سيدحسن تقیزاده
[16] مجلهی «ايرانشهر» بهمديريت حسين کاظمزاده در برلین
[17] مجله «آينده» به سرپرستی محمود افشار در ایران
[18] - كاخساز ،دكتر ناصر؛ ناسيوناليسم ليبراليسم و قدرت ، نامه ، شماره 52 ، مرداد 1385
[19] - Nasciدر لاتين بهمعناي متولدشدن است.
[20] - پلوراليسم، يعني آزادي همهي احزاب سياسي و پلوراليستي می شود يعني عيني ميشود.
[21] - كاخساز ،دكتر ناصر؛ ناسيوناليسم ليبراليسم و قدرت ، نامه ، شماره 52 ، مرداد 1385
[22] - هویت ایرانی در گذار از قومیت به ملیت، گفتگو از : شکوفه آذر، سایت میراث فرهنگی، پنجشنبه، 23 فروردین 1386
[23] - جوکار ، دکتر صادق؛ هويت و مليت ايراني در فراخناي تاريخ ، تبریز نیوز، روزنامک، بهمن 1386
[24] - نميني، اتابك ؛ تنوع ملي و قومي:مطالبات قومي پر التهاب دموكراسي در هواي سرد، نامه ، شماره 53- شهريور 1385
[25] - شکر بیگی،عالیه(دكتراي جامعه شناسي)،جهاني شدن مليت و هويت قومي در قوم آذري،پايان نامه، نگارش: ايرج ساعي ارسي،تهران، 1385
[26] - همان
[27] - جوکار ، دکترصادق؛ هويت و مليت ايراني در فراخناي تاريخ ، تبریز نیوز، روزنامک، بهمن 1386
[28] - محرمعلي عرفاني http://irfani.blogfa.com