شناخت،انواع شناخت، مراحل تحقیق علمی
شناخت، انواع شناخت، مراحل تحقيق علمي
مقدمه اول
شناخت[1]
انسان كه جزئي از هستي بي كران است ، به ناگزير وابسته ساير اجزاي هستي است و با آنها ارتباط دائم دارد. اگر هستي بدون انسان را طبيعت بناميم ، ميتوانيم بگوييم كه انسان و طبيعت تجانس دارند و همواره متقابلأ در يكديگر نفوذ ميكنند. در جريان زندگي هر انسان، روابط پيچيده فراواني ميان او و محيط (كه شامل طبيعت و ساير انسان هاست) برقرار ميشوند. اين روابط كه انسان را به طبيعت و انسانهاي ديگر پيوند مي دهند، چون در اورگانيسم (بدن) انعكـــاس يابند، ذهـــــــن (mind) نام مي گيرند.
اورگانيسم انسان در آغاز كار تنها قادر به فعاليت هايي ساده است. اين فعاليت هاي ساده كه همانا بازتاب هاي فطري (inborn reflexes) يا مسامحتاً كنشهاي غريزي اند ، نسبت به دگرگونيهاي زندگي فرد انسان ، ثابت مينمايند. با اين همه در جريان زمان دراز، به اقتضاي محيط ، كمابيش دگرگوني ميپذيرند . تصادم اورگانيسم و محيط به تغيير هر دو ميانجامد: محيط با كار انساني تغيير ميكند، و انسان به تحريك محيط، تكامل مييابد و بازتابهاي فطري را به صورت بازتاب هاي شرطي (reflexes conditioned) يا كنش هاي غير غريزي در مي آورد. آگاهي (consciousness) يا شناخت (cognition) نتيجه اين كنشهاست.
الف) مراحل شناخت
آگاهي يا شناخت دو مرحله دارد: مرحله شناخت حسي و مرحله شناخت منطقي.
در مرحله شناخت حسي تحريكهاي محيط از طريق...
برای تهیه فایل کامل این مطلب، لطفا اینجا را کلیک فرمایید. باتشکر. موفق باشید.
حواس بر اورگانيسم تأثير مي گذارند: تحريك محيط نخست به صورتي مبهم در مغز انعكاس مييابد و احساس (sensation) نام ميگيرد و سپس به صورتي مشخص در ميآيد و ادراك (perseption) مي گردد. انسان بر اثر ادراك ، به وجوه يك نمود جزئي پي ميبرد. ادراك با قطع تحريك خارجي، از ميان ميرود، ولي اثر آن موجد نگار يا تصوير ذهني (mental image) ميشود. نگارهاي ذهني اگر به اقتضاي تحريكهاي بعدي محيط، به صورت اصيل خود تجلي كنند، يادآوري (recollection) دست مي دهد، و اگر با سيمايي دگرگون رخ نمايند، تخيــــل (imagination) پيش ميآيد.
اورگانيسم همواره در برابر ادراكات و نيز در برابر نگارهاي ذهني واكنش مي كند و حالتي كه در عرف روان شناسي عاطفه (emotion) نام دارد، به خود مي گيرد.
در مرحله شناخت منطقي ادراكها يا نگارهاي ذهني كه نماينده صريح نمودهاي جزئي جهان بيروني هستند، به سبب برخورد با ادراكات يا نگارهاي ذهني پيشين، مقايسه و سنجيده و رده بندي ميشوند. پس عناصر خصوصي و استثنائي ادراك يا نگار به كنار ميروند و عناصر اصلي مهم آن تمركز مي يابند. در نتيجه، ادراك يا نگار جزئي و سطحي كه متعلق به يك نمود معين و حاكي از ظواهر آن نمود است، به ياري نگارها يا ادراكهاي پيشين، تعميم مي پذيرد، تحت نامي عام در ميآيد و ذات يا ماهيت آن نمود و نظاير آن را نمايش مي دهد. ادراك يا نگار ذهني پس از طي اين جريان، مفهوم (concept) ناميده ميشود. از برخورد و گسترش مفهوم ها در وهلة اول، حكم (judgement) و در وهلة دوم، استنتاج (reasoning) فراهم ميآيد. حكم گوياي روابط نسبتاً دور و ژرف واقعيت است، و استنتاج از جمع شدن حكمهاي متعدد و حصول حكمي وسيعتر به دست ميآيد (استقراء)؛ و اين حكم وسيعتر به سبب شباهتهايي كه به احكام سابق ذهن دارد، مشمول آن احكام ميشود، و بدين وسيله دقت و صراحت يا روشني بيشتري مييابد (قياس). بنابراين استقراء (رسيدن از نمودهاي جزئي به مفهوم كلي) و قياس (شامل كردن مفهوم كلي بر مصاديق آن) در هر استنتاجي دخيل اند و از يك ديگر جدايي ندارند.
پس از استنتاج، ارگانيسم جهتي معين به خود ميگيرد و به اصطلاح «اراده ميكند»، و بر اثر آن، به فعاليت ميپردازد. در اين صورت ميتوان گفت كه عمل آغاز و پايان شناخت است، و حيات ذهني حدفاصل اين دو است.
ب) شناخت تدريجي و شناخت ناگهاني
مرحلة اول شناخت – شناخت حسي – معمولاً به مرحلة دوم – شناخت منطقي – مي انجامد. ولي در زندگي روزانه در بسا موارد، بين مرحلة اول و مرحلة دوم شناخت فاصله مي افتد، يا اساساً شناخت از مرحله اول در نمي گذرد. از اين گذشته جريانهاي هر مرحله با شدت و سرعت يكساني طي نمي شوند. ادراك گاهي به تندي و گاهي به كندي دست ميدهد. زماني عاطفه شدت مي گيرد و زماني ادراك بر عاطفه چيرگي مي ورزد. جريانهاي شناخت گاهي به طور منظم و متوالي طي مي شوند و گاهي در يكي از آنها وقفه و يا توقفي روي مي دهد. ممكن است كسي پس از ادراك يك نمود، از استنتاج بازماند و دير زماني بعد ناگهان در خواب و يا بيداري نتيجه گيري كند. بر همين شيوه ممكن است كسي در موردي بسرعت جريان هاي گوناگون شناخت مسئله اي غامض را در نوردد و به حل آن نائل آيد، حال آنكه در مواردي ديگر از عهده چنين كاري برنيايد. تاريخ علم و هنر در اين زمينه نمونه هاي بسيار عرضه داشته است: تارتي ني (tartini)، آهنگساز ايتاليايــي قرن هيجدهم صورت نهائي آهنگ معــروف خود، «سونات شيطان» را در خـــواب تنظيم كـــرد، و آرخي مه دس (Archimedes)، دانشمند يوناني سدة سوم پيش از مسيح بغتتاً در گرمابه به كشف قانون علمي بزرگي توفيق يافت.
شناخت ناگهاني – خواه معلول سرعت عمل استثنائي باشد، خواه نتيجة غائي تفكرات پيشين – به نظر كساني كه طبعي كرامتبين يا معجزهجو دارند، كاري خارق العاده است. اين گونه مردم شناخت را دو گونه مي دانند : يكي شناخت «عقلي»، ديگري شناخت «اشراقي» يا «شهودي». به گمان اينان، شناخت عقلي نتيجة احساس و ادراك و استنتاج است، و شناخت اشراقي يا شهودي شناختي دفعي و از عالم حس بركنار است و تنها به مدد عبادت يا رياضت دست مي دهد، غافل از آنكه شناخت دفعي وجهي از شناخت تدريجي است، با اين تفاوت كه يا مراحل مقدماتي آن به سرعت روي ميدهد يا بين مقدمات و نتيجه نهائي آن فاصله مي افتد.
پ) شناخت ادراكي و شناخت عاطفي
نكتهاي كه از لحاظ بحث كنوني ما اهميت دارد، اين است كه هر شناختي داري دو عنصر ادراكي و عاطفي است. شناخت چون معلول تصادم ارگانيسم و محيط است به ناگزير از هر دو نقشي برميدارد و هم از نمودهاي بيروني خبر ميدهد و هم نمودار حالات دروني است. ادراك انعكاس واقعيت خارجي است، و عاطفه از واكنش انسان در مقابل ادراك پديد مي آيد و نشانه زنده بودن و فعال بودن اورگانيسم انسان است. عواطف ميرسانند كه ذهن منفعل نيست، و روابط ذهني انساني از تصاويري مرده و ماشيني فراهم نميآيد. اورگانيسم در برابر هر ادراك، واكنشي مي كند و با اين واكنش، دستخوش عاطفه اي مي شود.
عاطفه كه مبين رابطة جديدي بين اورگانيسم و محيط است، وابستة ادراك است. ادراك يعني انعكاس تحريك خارجي پيوسته با عاطفه يعني واكنش اورگانيسم در مقابل تحريك خارجي همراه است: آنچه ادراك مي شود، الزاماً در اورگانيسم تغييري پديد ميآيد و به عاطفه مي انجامد. عاطفهاي كه بر ما دست مييابد ضرورتاً با ادراكي همراه است. پس شناخت، در هر حال هم ادراكي است، و هم عاطفي. تنها نسبت اين دو در موارد متفاوت فرق ميكند. گاهي عاطفه بر ادراك غالب ميآيد و گاهي برعكس. عاطفه صد در صد «عميق» وجود ندارد، زيرا عاطفه اي كه بركنار از عامل ادراكي باشد، قابل دريافت نيست. ادراك كاملاً «خالص» يا «خارجي» نيز هرگز ميسر نميشود، زيرا ادراك هنگامي رخ مينمايد كه محركي خارجي با اورگانيسم برخورد كند و بر آن تأثير گذارد و از آن متأثر شود.
بر روي هم، شناخت حسي به مراتب بيش از شناخت منطقي با عواطف آميخته است. زيرا انسان در ميان نمودهاي محسوس جزئي محاط است و با آنها بستگي دائم دارد، و از اين رو ادراكاتي كه از نمودهاي محسوس جزئي برمي گيرد، براي او پرمعني و با ارزش و ملازم عواطفاند، حال آن كه مفاهيم انتزاعي كلي به دشواري ميتوانند موضوع عواطف او قرار گيرند.
ت )ملاك شناخت: حقيقت
چون شناخت ناشي از برخورد انسان و محيط است، چگونگي شناخت هركس در هر موردي بسته به چگونگي برخورد او با محيط است. در اين صورت هر كس به تناسب آزمايش هاي زندگاني خود يعني برخوردهايي كه با محيط ميكند، به درجهاي از شناخت نايل مي آيد. شناخت يكي به درجهاي ميرسد كه عرفاً آن را «صحيح» ميخوانند، و شناخت ديگري به درجهاي مي رسد كه به صفت «سقيم» متصف ميشود. همچنين چه بسا كه شناخت كسي نسبت به يك امر «درست تر» از شناخت ديگري است نسبت به همان امر.
از كلمات «صحيح» و «سقيم» و «درست تر» برمي آيد كه شناخت را ميتوان سنجيد. براي سنجش شناخت از ديرگاه ميزان يا ملاكي به كار برده اند. اين ملاك كه حقيقت (truth) نام گرفته است، تطابــق شناخــت است با هستـي يا واقعيت (reality). شناختي كه موافق نظام هستي باشد، در خور صفت «حقيقي» است، و معرفتي كه از واقعيت به دور باشد، شناخت «سقيم» يا دور از حقيقت است. بنابراين حقيقت يكي از صفات يا كيفيات شناخت است.
ميدانيم كه تمام هستي در تغيير و تكاپوي دايم است. انسان كه شناسندة واقعيت است، همواره در تحول است، و محيط كه موضوع شناخت انسان است، هر لحظه دگرگون مي شود. چون فاعل شناخت (انسان) و موضوع شناخت (محيط) هر دو در تغييرند، رابطة آن دو كه شناخت باشد، بريك حال نمي ماند؛ و در نتيجه، حقيقت كه صفت شناخت است، نمي تواند كيفيتي ثابت و معين باشد. همچنان كه هستي جاودانه در كار دگرگوني است، حقيقت ها نيز دگرگون ميشوند. در مورد هر نمود واحد، آنچه ديروز حقيقت بود، امروز جاي خود را به حقيقتي ديگر ميدهد، و آنچه امروز حقيقت است، فردا مبدل به حقيقتي بزرگ تر خواهد شد. پس حقيقت همراه با پويايي (ديناميسم) درنگ ناپذير واقعيت، پيوسته در جريان آفرينش است، و اين آفرينش البته در زمان واقع ميشود. زمان دو وجه دارد: گذشته و آينده، و ما كه همواره در مقطع اين دو قرار داريم، نقطه جدايي گذشته وآينده را اكنون ميخوانيم، و ميكوشيم تا در زمان حال، به ياري حقايق گذشته، حقايق آينده را پيش بيني كنيم و در پيش از گام برداشتن، راه خود را ببينيم و هموار سازيم. در اين صورت، حقيقت زمان دارد. حقيقت بيزمان پوچ و موهوم است. حقيقت انعكاس هستي پويا و جرياني تكاملي است.
ث) انواعشناخت
شناخت منظم در تاريخ انسان به دو صورت اصلي نمايان شده است:
شناخت علمي و شناخت هنري. اين دو شناخت به شناختي ديگر – شناخت فلسفي – ميانجامند.
1-شناختعلمي: هركس در زندگي خود به مدد حواس، با محيط روبه رو ميشود و با ادراكات پراكنده اي كه از نمودهاي پيرامون خود مي گيرد، مرحلة اول شناخت را طي مي كند و تا اندازهاي به شناسايي هستي نائل مي آيد. چنين شناختي كه وسيلة لازم حيات علمي است، ساده و سطحي و جزئي است و جنبة عاطفي نيرومندي دارد. ولي انسان ميتواند با طي مرحلة دوم شناخت، ادراكات خود را به صورت مفهوم درآورد و شناخت خود را عمق و وسعت بخشد و به واقعيت نزديك تر كند. چنين شناختي كه سخت مقرون به واقعيت است، علم (science) خوانده مي شود. هدف علم مانند هدف ساير فعاليتهاي انساني، غلبه بر واقعيت و تسهيل زندگي انسان است. علم يعني شناخت قوانين واقعيت، انسان را قادر به پيش بيني و تنظيم نقشه مي كند و بر واقعيت چيره ميگرداند. چون شناخت واقعيت فقط با تجربه يعني مداخله در واقعيت ميسر مي شود، همة علوم – رياضي و فيزيكي و زيستي و اجتماعي – مبتني بر تجربة دقيقاند. در اين صورت، ميتوان گفت كه علم شناخت واقعيت است از طريق تجربه.
در اين شك نيست كه تجربة علمي نيازمند تبيين (explanation) است، و بدين سبب، طرز تفكر يا فلسفة عالمان نيز در تجارب آنان دخالت مي ورزد. بنابراين، بايد بگوييم كه علم شناخت واقعيت است از طريق تجربه به اتكاي يك فلسفه.
ميدانيم كه شناخت انساني در هرمورد دو وجه جدايي ناپذير دارد: وجه ادراكي و وجه عاطفي. وجه ادراكي خبر از محيط ميدهد، و وجه عاطفي نمايشگر حالات دروني اورگانيسم است. شناخت علمي به ناگزير شامل هر دو وجه است: ادراك محض نيست، بلكه جنبة عاطفي نيز دارد. با اين وصف، شناخت علمي چون از شناخت حسي دور و برمفاهيم انتزاعي استوار است، از لحاظ عاطفي قوي نيست. عالم مي كوشد تا آن جا كه ميتواند، محيط را بر كنار از كيفيات دروني اورگانيسم بسنجد و بشناسد. به عبارت ديگر، علم جنبة كمي واقعيت را مورد تأكيد قرار ميدهد. بنابراين مي توان در تعريف علم چنين گفت: شناخت واقعيت از طريق تجربه به اتكاي يك فلسفه با تأكيد بر كميت.
ميان وجه ادراكي و وجه عاطفي شناخت نسبتي برقرار است، و اين نسبت در مورد همة علوم يكسان نيست، چنان كه جنبة ادراكي علوم رياضي از ديگر علوم بيشتر است. ولي هيچ علمي نيست كه سراسر بركنار از جنبة عاطفي يعني مستقل از حالات اورگانيسم باشد. حتي علوم رياضي كه «ادراكي ترين» يا انتزاعي ترين علمها به شمار مي روند، فعاليتهايي انساني هستند و البته به حيات دروني يا عاطفي مانيز بستگي دارند.
علم مانند هر شناخت ديگر در جريان زمان، به تناسب نيازمنديهاي انسان دگرگون مي شود و بر اثر افزايش تجارب نسل ها، پيوسته دقت و وسعت بيشتري مييابد. پس علم نوعي شناخت نسبي يا متغير است. اما شناسايي علمي در عمل بر واقعيت منطبق ميشود. پس در عين نسبي بودن، حقيقي و معتبر و مطلق است. به بيان ديگر، علم تا آن درجه كه در عمل با واقعيت تطبيق ميكند، مطلق است.علم و عمل لازم و ملزوماند. مقتضيات عملي متغير حيات همواره انسان را به شناختهاي جديد ميكشانند، و شناختهاي جديد سبب دگرگوني مقتضيات عملي ميشوند .
2- شناخت هنري: چنان كه در بيان علم ذكر شد، اگر براي دريافت واقعيت پا به مرحلة شناخت منطقي گذاريم و به لفظ ديگر، برجنبة ادراكي شناخت تأكيد ورزيم، به شناخت علمي دست مييابيم و با كميت سروكار پيدا ميكنيم. حال اگر در مرحلة اول شناخت يعني شناخت حسي درنگ كنيم و جنبة عاطفي شناخت را مورد تأكيد قرار دهيم، به شناخت هنري ميرسيم . همچنان كه دانشمند با تكيه بر مفاهيم كلي انتزاعي، واقعيت بيروني را تا حد امكان از حالات اورگانيسم انتزاع مي كند و به زباني كمي باز مي گويد، هنرمند، با تكيه بر نگارهاي جزئي ذهني، واقعيت دروني را تا اندازهاي از واقعيت بيروني تجريد ميكند و به زبان كيفي گزارش ميدهد. بنابراين، در كار هنري نظام واقعيت دروني بيش از قوانين واقعيت بيروني مورد توجه است، و بر عكس آن، در كار علمي واقعيت بيروني بيش از واقعيت دروني مورد تأكيد قرار ميگيرد.
با اين وصف، هنرمند مانند دانشمند، جوياي شناخت منطبق بر واقعيت است، و همچنان هدفي جز تسخير واقعيت ندارد. شناخت هنري مانند شناخت علمي مستلزم تجربه است، و تجارب هنرمند نيز از زمينة فلسفي او رنگ مي گيرند. در نتيجه ميتوان هنر را چنين تعريف كرد: نوعي شناخت واقعيت است از طريق تجربه، به اتكاي يك فلسفه با تأكيد بر كيفيت.
نسبت عاطفه به ادراك در همه هنرها يكسان نيست، چنان كه جنبة عاطفي موسيقي از ساير هنرها بيشتر است. اما بيگمان هيچ هنري نيست كه يك سره از واقعيت بيروني بيگانه باشد، و نه علمي هست كه از واقعيت دروني هيچ خبري ندهد. حتي موسيقي كه «عاطفي ترين» هنرهاست، خود نسبت به اورگانيسم عاملي بيروني است و ناچار به واقعيت خارجي بستگي دارد. هنر صد در صد عميق يا دروني (Subjective) – اگر اساساً يافت شود – فورمولي است از فعاليتي بدني كه در اندرون اورگانيسم روي ميدهد و هرگز بر ما معلوم نمي شود. علم صد در صد خالص يا بيروني (objective) هم – اگر اصلاً ممكن باشد- معادلـه اي است از حركاتي كه متشتت كه به هيچ روي نميتواند مورد گرايش ما قرار گيرد.
هنر مانند علم، موافق مقتضيات زندگي انسان، تحول مي پذيرد و در هر زماني شناخت جديدي به دست ميدهد. اين شناخت جديد نيز به نوبة خود مقتضيات عملي جديدي را ايجاب ميكند و به تغيير زندگي اجتماعي ميانجامد. هنرمند و دانشمند، هر دو، واقعيت را تغيير ميدهند. دانشمند در پرتو واقعيت دروني، واقعيت بيروني راكشف مي كند. هنرمند در ساية واقعيت بيروني، واقعيت دروني را ميشناسد. هر دو كاشف حقيقت اند: يكي حقيقت علمي را ميجويد، ديگري حقيقت هنري يا زيبايي را خواستار است.
انسان در عمل با دگرگون كردن محيط، آن را مي شناسد، و بر اثر شناسايي آن، خود دگرگون ميشود. چون دگرگون شد، با نظري نو به پيشباز محيط ميرود و در آن دگرگوني جديدي پديد ميآورد و به شناختهاي جديدي نايل ميآيد، و بار ديگر خود دگرگون ميشود. دانشمند به كشف چگونگي دگرگونيهاي جديدي كه بر اثر عمل انساني در واقعيت ها پديدار ميشوند، همت ميگمارد، و هنرمند به شناسايي اميدها و آرزوها يا امكانات تازهاي كه دگرگونيهاي جديد در انسان برميانگيزند، ميپردازد. دانشمند با شناختن واقعيت با لفعل موجود – آنچه هست – انسانها را براي برخورد با حوادث فردا آماده ميكند. هنرمند با شناختن واقعيت بالقوه – آنچه بايد باشد – مسير فعاليتهاي امروز انسانها و راه برآوردن امكانات و انتظارات انساني را پيشبيني و تعيين ميكند.
انسان برخلاف ساير جانوران، در طي زندگي عملي، واقعيت را تغيير ميدهد، و با تغييرات واقعيت، آن را ميشناسد، و با شناسايي قوانين آن، راه غلبة بر آن را مي يابد و از جبر قهار طبيعي ميرهد. پس كار انساني كه ماية شناخت است، وسيلة كسب حريت است. كار علمي انسان را بر جبر بيروني مسلط ميگرداند، و كار هنري اورا با ضرورت دروني دمساز و در نتيجه بر آن چيره ميكند. در اين صورت، علم بيان آزادي انسان است در دنياي ادراكات، و هنر نغمة حريت انسان است در جهان عواطف. هنر در عالم نظر، شخصيت فاعل شناسايي (انسان) را از قوام يا نظامي فعال برخوردار ميكند، و در عالم عمل موضوع شناسايي (واقعيت خارجي) را سازمان يا نظم ميبخشد. علم در عالم نظر، شخصيت فاعل عمل (انسان) را تحت نظامي ادراكي در ميآورد و در عالم عمل، سازماني ادراكي بر موضوع عمل (واقعيت خارجي) تحميل ميكند. همنوايي يا همزيستي علم و هنر از اينجاست كه فاعل عمل همان فاعل شناسايي است، و موضوع عمل همانا موضوع شناسايي. همين همنوايي يا همزيستي علم و هنر است كه به فلسفه امكان وجود مي دهد.
3-شناخت فلسفي: همة ما در جريان زندگي بر اثر مجموع ادراكات و عواطفي كه مييابيم، داراي بينشي كلي كه شامل همة شناختهــاي ماست، ميشويم. ايـــــن بيــــنش كلــــي يا جهــانبينــــي (Weltanschauung) را ميتوان فلسفه خواند. واژة «فلسفه» تحريفي است از كلمة يوناني فيلوسوفي يا (Philosophia) به معني «دانش دوستي». ولي در تاريخ علم، اين كلمه را در معناي مجموع معارف يك فرد يا يك گروه يا يك جامعه يا يك دوره به كار برده اند.
هر انساني – چه بخواهد، چه نخواهد – براي خود جهان بيني يا فلسفهاي دارد، و چگونگي فلسفة او بسته به چگونگي شناختهاي او يا بر روي هم بسته به مقتضيات زندگي اوست. چون هر گونه شناختي كمابيش از واقعيت خبر ميدهد، فلسفة او بسته به چگونگي شناختهاي او يا بر روي هم بسته به مقتضيات زندگي اوست. چون هر گونه شناختي كمابيش از واقعيت خبر مي دهد، فلسفة هر كس تا اندازه اي حقيقي يا درست است. با اين همه، معمولاً درست ترين فلسفه ها از آن فيلسوفان اند. در تاريخ انسان كساني كه آگاهيهاي خود را به دقت سنجيده اند و جهان بيني خويشتن را بر شناختهاي بسيار درست استوار كرده اند، فيلسوف نام گرفته اند. كار فيلسوفان همواره تنظيم و تعميم آگاهيهاي علمي و هنري موجود بوده است، با اين تفاوت كه در روزگاران پيشين، فلسفه نه تنها به تعميم يافتههاي علوم و هنرها مي پرداخت، بلكه عملاً وظيفة علوم و هنرها را عهده دار بود. فيلسوف هم در رشته هاي متفاوت علم و هنر كار ميكرد و نتايج تحقيقات خود را تعميم ميداد و فلسفه ميساخت. اما پس از عصر رونسانس اروپا كه دامنة شناخت گسترده شد و تخصص علمي پيش آمد، رفته رفته علوم استقلال يافتند، و از آن پس تنها وظيفة تعميم علوم و هنرها براي فيلسوف به جا ماند، چنان كه امروز برخلاف پيش، فلسفه نه جامع علوم و نه علم العلوم يا فوق علوم است. شناخت فلسفي كنوني آن شناختي است كه از آميختن و عموميت دادن آگاهي هاي علمي و هنري زمان ما به دست ميآيد و براي دريافت طبيعت و مقام و مسير جامعة انساني ضرورت دارد.
به طوري كه مي دانيم، هيچ فردي نيست كه فلسفهاي نداشته باشد. پس برخلاف پندار عموم، مسئله اين نيست كه آيا داراي فلسفه اي باشيم يا نباشيم؛ مسئله اين است كه تا چه پايه ميتوانيم فلسفة خود را درست بدانيم و بدان تكيه كنيم. فلسفه مطلوب فلسفه اي است كه از آخرين اكتشافات علوم و هنرهاي زمان ما ناشي شده باشد. فيلسوف اين عصر كاري ندارد جز اين كه به ياري علوم و هنرهاي گوناگون، بينش كلي درستي فراهم آورد و مردم را به تصحيح جهان بيني هاي خود برانگيزد و بدين وسيله موجب بهبود زندگي اجتماعي شود.
شناخت فلسفي چون جامعيت دارد، هم واقعيت دروني و هم واقعيت بيروني را در بر ميگيرد. به لفظ ديگر، هم متضمن شناسايي علمي است و هم شامل شناسايي هنري. وجوه كمي و كيفي واقعيت كه در علم و هنر از يك ديگر جدا ميشوند، در فلسفه وحدت مييابند. شناختهاي نمودهاي واقعيت – فرد، جامعه، طبيعت – كه به نيروي علم و هنر فراهم ميآيند، متشتت و نسبتاً كم دانه هستند. چون اين شناختها به كمك تخيل منطقي، مرتبط و منتظم شوند و تعميم يابند، شناخت فلسفي دست ميدهد.
شناخت فلسفي در زندگي انسان اهميت فراوان دارد. زيرا از يك سو، راهنماي عمل انساني است و از سوي ديگر، علم و هنر را رهبري مي كند. هركس موافق فلسفة خود، راه و رسم حيات خود را برميگزيند و به فعاليت ميپردازد و هر هنرمند و دانشمندي به تناسب شناسايي فلسفة خود، به جهان مي نگرد و كائنات را تبيين ميكند. پس شناسايي فلسفي همچون روشي است كه هم مسير زندگي فرد متعارف را معين مي كند و هم هنرمند و دانشمند را در جستجوي مجهولات و پركردن فواصل معلومات مدد مي دهد.
فلسفه در همان حال كه خود زادة شناختهاي علمي و هنري است، علم وهنر را به پيش مي راند همچنان كه علوم و هنرها به پيش مي روند و به اكتشافات جديدي نائل مي آيند، تعميم هاي جديدي لزوم مييابد و فلسفه هاي نوي فراهم ميشود، و فلسفههاي جديد همچنان كه قوام ميگيرند، علوم و هنرها را به حوزه هاي ناشناخت تازه اي مي كشاند و موجب اكتشافات نوي مي شوند. پس، هرچه فلسفة خصوصي دانشمند يا هنرمند حقيقي تر باشد، شناخت علمي يا هنري او ژرف تر و بارورتر خواهد بود.
ج) پيوندهايفلسفه و علم و هنر
فلسفه محصول علم و هنر است. علم شناختي است مبتني بر مفاهيم كلي و داراي جنبه ادراكي قوي. هنر شناختي است مبتني بر نگارهاي جزئي و داراي جنبه عاطفي و قوي. هنر بر خلاف علم، واقعيت دروني را بيش از واقعيت بيروني مورد توجه قرار ميدهد. هنر مؤيد علم است، زيرا شناخت عاطفي جديد محرك شناخت ادراكي جديد است. علم پشتيبان هنر است، زيرا شناخت علمي جديد، عواطف تازهاي به بار ميآورد. اين دو به يك ديگر پيوستهاند و با هم پيش ميروند، زيرا هر دو به منظور نهائي و احدي، در آغوش جامعه پروده ميشوند.
شناختها گاه با يك ديگر گرد ميآيند. مثنوي جلال الدين بلخي و كمدي الهي دان ته شامل عناصري از علم و فلسفه اند، و داستان جنگ و صلح تالستوي و خوشههاي خشم استين بك (Steinbeck) جامعهشناسي محسوب ميشوند. ناصر خسرو قبادياني شاعر و نويسنده و مورخ و فيلسوف است. لئوناردو داوينچي نگارگر و پيكر تراش و معمار و مهندس و كالبد شناس و رياضيدان است. بر روي هم در عصر او – عصر رونسانس اروپا – هنر از تخيل علمي سرشار است. در اعصار بعد نيز وضع كمابيش برهمين منوال است.
دانشند و هنرمند، هر دو در جامعه به سر ميبرند و موافق مقتضيات آن، جهت يابي مي كنند: نيازهاي زمان خود را در مييابند و سپس هر يك در حوزة خود، درصدد كشف وسيلة رفع آن نيازمندي ها بر ميآيند.
دانشمند و هنرمند، هر دوبر ميراث فرهنگي جامعه خود و احياناً جامعههاي ديگر تكيه دارند. اين ميراث شامل سنن علمي و هنري و فلسفي و ديني و فني و جز اين هاست. هر دو ميكوشند كه به مدد اين ميراث، راهي به منظور خود بگشايند.
همة عناصر سنن در اختيار دانشمند و هنرمندند. ولي هريك به بعضي از آن عناصر حاجت و نظر دارند. مثلاً دانشمند ميتواند بر عناصر ديني و هنري سنن تأكيد نورزد، و هنرمند قادر است كه عناصر علمي سنن را مورد تأكيد قرار ندهد. بر روي هم، بيشتر عناصري كه مورد نظر هنرمند قرار مي گيرد، مربوط به زندگي عمومي هستند، ولي دانشمند بر عناصر تخصصي تكيه ميكند. بر اثر برخوردهايي كه دانشمند و هنرمند با ميراث فرهنگي مييابند، گشايشي دست ميدهد، راهي براي حصول مقصود آنان پيدا مي شود، انديشهاي در ذهن آنان طلوع مي كند.
با آنكه كار دانشمند از لحاظ كلي به كار هنرمند ميماند، انديشه هريك در قالب هايي خاص مي ريزد. دانشمند در قالبمفهوم مي انديشد، و هنرمند به وساطت نگار يا تصوير ذهني فكر ميكند – و اين مهمترين تفاوت آن دو به شمار ميرود. اين تفاوت به تفاوتهاي ديگري منجر ميشود. مفهوم، انديشهاي فشرده است مشتمل بر وجوه مشترك افراد يك نمود، و از اين رو كلي است. تصوير انديشه اي ساده است مشتمل بر يك فرد معين، و از اين رو جزئي است. مفهوم انتزاعي و خشك است و تصوير حسي و عاطفي است. مفهوم همواره كلي است و شامل افراد جزئي. تصوير هميشه جزئي است و مايه و زمينه مفهوم كلي….
هنرمند و دانشمند هر دو براي بيان انديشه خود – تصوير جزئي و مفهوم كلي – از شيوه ها و وسايل صورياي كه در اختيار آنان هستند، سود ميجويند. از ميان شيوه ها و وسايل پييشين جامعة خود، برخي را مناسب مي يابند و موافق منظور خود، آنها را دگرگون ميكنند وبه اين ترتيب، شيوه ها و وسايل تازهاي بر مواريث گذشتگان ميافزايند.
دانشمند و هنرمند ميكوشند تا با شيوهها و وسايلي كه فراهم ميآورند، انديشة خود را با روشن ترين و رساترين صورت نمايش دهند. دانشمند بزرگ طوري مفهوم كلي خود را طرح ميكند كه شامل همة موارد جزئي شود، و هنرمند بزرگ تصوير جزئي خود را چنان ميپرورد كه نمايندة تام و تمام همة امثال آن باشد. شناخت دانشمند شناخت منطقي است. از اين رو بيان اوهم منطقي است – انتزاعي است، تبييني ا ست. شناخت هنرمند شناختي حسي است. از اين رو بيان او هم حسي است – مردم پسند است، تشريحي است.
مقدمةدوم
علوم به تناسب گونه گوني نمودهاي هستي، به دستههايي تقسيم شده اند. اگر علوم رياضي را زمينه يا بنياد علوم ديگر بشماريم، طبقه بندي علوم چنين خواهد شد:
الف. علوم فيزيكي(hysical sciences) يا علوم مادة بي جان . از اين جمله اند زيست شناسي و شيمي شناسي و زمين شناسي و اختر شناسي.
ب علوم زيستي (biological sciences) يا علوم مادة جان دار. از اين جملهاند زيست شناسي وتن كارشناسي (فيزيولوژي) و گياهشناسي و جانورشناسي.
پ. علوم اجتماعي ( social sciences) يا علوم انساني. از اين جمله اند تاريخ شناسي و اقتصاد شناسي و روانشناسي و جامعهشناسي.
دستة اول در پي قوانين حركات گوناگون مادة بي جان است، دستة دوم جوياي قوانين حركات متنوع مادة جان دار است، و دستة سوم قوانين حركات بخشي از مادة جان دار را كه انسان نام دارد و همواره به صورت اجتماعي زيست ميكند، ميجويد.
اين هر سه دسته از آن جا كه به جلوههاي واقعيتي يگانه ناظرند، با يكديگر ارتباط دارند، و از آن جا كه علم هستند، با متودولوژي (methodology) كمابيش يكساني هستي را مي كاوند.
واژة متودولوژي كه مفهوم لغوي آن روششناسي است، به دو معني به كار ميرود:
اول: بررسي روش (method) هاي تحقيق علمي.
دوم: مجموع روش هاي هر علم.
متودولوژي در معني اول، وسيلهاي است كه محقق را از گمراهي و كج انديشي باز ميدارد و او را در رسيدن به حقيقت، ياري ميكند. از اين رو متودولوژي شاخهاي از منطبق يعني فن درست انديشيدن محسوب ميشود. متودلوژي در معني دوم شامل تعدادي روش است.
مجموع فعاليت هايي كه رسيدن به مقصدي را ميسر ميگرداند، روش نام مي گيرد . در اين صورت روش علمي مجموع فعاليت هايي است كه محقق را به علم يعني قوانين واقعيت رهبري ميكند. روشهاي علمي مانند خود علوم متعددند، و هر روشي تا اندازه اي به كشف قوانين علمي مدد ميدهد. محقق در هر موردي مناسب ترين روش را برميگزيند. مناسب ترين روش آن است كه دقيق تر از روش هاي ديگر، قوانين واقعيت را عرضه مي دارد. با اين همه، تمام روشهاي علمي از يك جهت به يك ديگر مي مانند: همه بر تجربه استوارند. تجربه آغاز و انجام كار علمي و زمينة روشهاي علمي است.
چون زمينة هر تجربه اي يك سلسله اعمال و احكام ذهني است، افكار يا به لفظ ديگر، فلسفة محقق نيز در كار او مؤثر است. به اين معني كه محقق با فلسفة شخصي خود به موادي كه از تجربه ميگيرد، نظام و شكل و معني مي دهد. كار محقق وقتي نتيجه بخش خواهد بود كه نه تنها به تجربه هاي وسيع دست زند، بلكه افكار يا فلسفة خصوصي او نيز صحيح يعني مبتني بر اصول علمي باشد. روش درست از آن محققي است كه بر تجربههايي وسيع و فلسفه اي علمي دست داشته باشد.
الف. مراحل تحقيق علمي
روشهاي علمي متضمن اعمال يا مراحل متعددي هستند. بر روي هم ميتوان مراحلي را كه محقق از آغاز كار تا كشف واقعيت مي پيمايد، چنين دانست:
1- تشخيص مسئله.
2- تجربة ابتدائي.
3- طرح گمانه يا فرضيه.
4- تجربة وسيع براي وارسي گمانه.
5- كشف قانون.
6- تنظيم نگرش يا نظريه.
1- تشخيص مسئله: محقق در آغاز كار با مسئلهاي مواجه ميشود و حدود آن را تعيين مي كند.
2- تجربة ابتدائي: محقق براي حل مسئله، دست به تجربه (experience) ميزند يا به مطالعة تجربههايي كه از ديگران براي او ماندهاند، ميپردازد. تجربه مجموع مداخلات انسان است در واقعيت.
3- طرح گمانه يا فرضيه: بر اثر مطالعهها يا تجربههاي مقدماتي، نمودهايي مورد توجه محقق قرار ميگيرند. ولي اين نمودها با يكديگر ارتباطي ندارند، و راه حل مسأله را به دست نميدهند. از اين رو محقق به نيروي خيال سنجيدة خود،به طور موقت آن ها را به يكديگر ميپيوندد وبه آن ها نظام ميبخشد. در نتيجه، راه حلي موقت به دست ميآيد. اين راه حل يا تبيين موقت مسئلة گمانه يا فرضيه (hypothesis) خوانده مي شود
4- تجربة وسيع براي وارسي گمانه: گمانهاي كه تجربه در پي نداشته باشد، پوچ و بيارزش است، همچنان كه تجربة بدون گمانه فاقد ارتباط ومعني و نتيجه است. از اين رو محقق كه در ابتدا براي هدايت تجارب خود، از خيال خود سود ميجويد، در اين مرحله به قصد تشخيص صحت يا سقم گمانه خود، آن را با تجربههاي وسيعي مورد سنجش قرار ميدهد.
تجربه شامل فعاليت هاي گوناگوني مانند مشاهده ، آزمايش، تجزيه، تركيب، اندازه گيري، تعريف، آمارگيري، مقايسه و طبقهبندي است.
مشاهده (observation) ادراك دقيق نمودهاست با حواس و ابزارهاي علمي. مشاهده يا فعال است يا منفعل. مشاهدة منفعل يا ساده معاينة نمودهاست در شرايط وجودي آن ها با حداقل مداخله. مشاهدة فعال يا مشاهدة آزمايشي معاينة نمودهاست در شرايطي مصنوعي كه به وسيلة محقق فراهم ميآيند. در هر علمي براي مشاهدة فعال، شيوههاي مخصوص وجود دارند.
آزمايش (experimentation) نوعي تجربه است كه با دقت تمام صورت ميگيرد تا دقايق نمودها را
آشكار گرداند.
تجزيه تحويل يك نمود است به عناصر سازندة آن.
تركيب ساختن يك نمود است از عناصر آن.
اندازه گيري تعيين درجه تغيير نمودهاست. برخي از دانشمندان شيوههايي براي سنجش و ثبت تغييرات
نمودها ابتكار كرده اند. از اين قبيل اند فرن سيس بي كن و استوارت ميل.
تعريف جمع آوردن مشخصات اساسي يك نمود است در يك جمله به طوري كه آن جمله شامل تمام افراد مورد
تعريف باشد و از شمول بر افراد ديگر ممانعت كند.
آمارگيري صورت دقيق شمارش متعارف و مقدمه طبقه بندي است. محقق از مشاهدة عدة زيادي نمود و ثبت موارد مثبت و منفي و تنوع نتايج و استثناها، روابط ميان نمودها برقرار ميكند و به لفظ ديگر، آمار ميگيرد. آمارگيري وقتي لزوم مييابد كه نتوان نمودها را به حد كفايت تجزيه كرد و در شرايط متفاوت مورد مطالعه قرار داد. بنابراين، محقق در مواردي كه بتواند نمودي را با وسايل ديگر كشف كند، به آمارگيري متوسل نمي شود. مثلاً سابقاً كه علم نجوم پيشرفت كافي نكرده بود، براي پيش بيني خسوف و كسوف، ناگزير از گرفتن آمار خسوف و كسوف و نگاهداري جدولهاي مخصوصي بودند. ولي امروز كه قوانين خسوف و كسوف به دست آمدهاند، ديگر كسي به گرفتن آمار خسوف و كسوف نميپردازد.
مقايسه برابر نهادن نمودهاست. مقايسه وابسته تجزيه است. تجزيه نمودها مغايرتها و شباهتهاي آنها را معلوم ميكند و مقايسه را ميسر مي گرداند. مقايسه همچنان كه نتيجة تجزيه است، بهنوبة خود منجر به تجزيههاي جديد و دقيقتري مي شود. شباهت و يا مغايرت نمودها درجاتي دارد. اگر شباهت نمودها زياد باشد، تعميم نمودها و طبقه بندي آنها امكان مييابد.
طبقه بندي مبتني بر تعريف و مقايسه و متضمن تقسيم نمودهاست به دستههاي متفاوت، به طوري كه نمودهاي هر دسته با يك ديگر متشابه و از نمودهاي ساير دستهها متغاير باشند. طبقهبندي وقتي ميسر ميشود كه نمودها سخت به يك ديگر بماند، و بتوان آنها ار افراد يك طبقه يا يك مورد كلي شمرد.
5- كشف قانون: آخرين مرحلة شناخت علمي كشف قانون (law) است. اگر گمانه با تجربه تأييد شود به صورت قانون علمي درميآيد. قانون علمي بيان روابط و وجوه كلي واقعيت است و آزمايشهاي گذشته را به صورتي فشرده عرضه ميدارد و در نتيجه، انسان را در پيشبيني حوادث آينده و كشف قوانين ديگر واقعيت رهبري ميكند.
6.تنظيم نگرش يا نظريه: نظريه يا نگرش (theory) از تعميم چند قانون علمي حاصل مي شود. اگر بتوان چند قانون علمي را به يكديگر مربوط كرد و تعميم داد، نگرش فراهم ميشود و عدة زيادي از نمودهاي متفاوت را تبيين ميكند، هرنگرشي در ميان نمودهاي گوناگون هستي نظمي برقرار ميكند، در كثرت وحدت مييابد، و راه علم و عمل را روشن ميگرداند. علم اگر فاقد نگرش باشد، چيزي جز گزارش هايي از نمودهاي نامرتبط يا مجزا نخواهد بود و ارزش نظري و عملي قابلي نخواهد داشت.
الف. مراحل تحقيق
ب.روش هاي خاص علوم اجتماعي
اشاره شد كه تحقيق علمي مشتمل است بر شش مرحله يا فعاليت – تشخيص مسأله، تجربيات مقدماتي، گمانهسازي، تجربه وسيع، كشف قانون و وضع نگرش. همه علمها در اين شش مرحله يا فعاليت شريك اند. ولي روشهاي آن ها مخصوصاً در مرحلة تجربه كاملاً يكسان نيستند. بر روي هم تجربه در علوم گوناگون به دو صورت در ميآيد: برخي از علوم مانند فيزيكشناسي و شيميشناسي سخت بر آزمايش تكيه ميكنند، و بعضي مانند زمينشناسي و تاريخشناسي مشاهده را مورد تأكيــد قرار ميدهـــند. بنابراين در مرحلـــة تجربه دوگونه روش به وجود ميآيــــــــــند:
روشهـــاي آزمـايشـــي (exprimental methods)
روشهاي مشاهدهاي (observational methods)
1- روشهاي آزمايشي: اين روشها اساساً به علوم فيزيكي و زيستي تعلق دارند و از اين رو از بحث كنوني ما خارج اند.
2- روش هاي مشاهده اي: اين روشها اصلا از آن علوم اجتماعي هستند و به دو بخش اصلي منقسم مي شوند:
اول. روش هــاي توصيفــــــي (descriptive methods).
دوم. روش هـــاي سنـــــــدي (documentary methods).
روش هاي توصيفي شامل فعاليتهايي هستند كه براي مشاهدة مستقيم نمودها صورت ميگيرند، و روشهاي سندي شامل فعاليتهايي هستند كه براي مشاهدة غير مستقيم نمودها به عمل ميآيند.
علوم اجتماعي بيش تر با روشهاي مشاهدهاي به تحقيق دست ميزنند، ولي برخي از آنها مانند روانشناسي و مردمشناسي از روشهاي آزمايشي نيز سخت سود ميجويند. برخي از علوم اجتماعي چون تاريخ شناسي معمولاً با روشهاي سندي يعني مشاهدة غير مستقيم به تحقيق ميپردازند، و بعضي چون جامعهشناسي بيشتر با روشهاي تشريحي يعني مشاهدة مستقيم تحقيق ميكنند.روشهاي توصيفي: روشي كه براي مشاهدة مستقيم نمودهاي اجتماعي به كار ميرود، مبتني بر چند نوع وسيله و شيوه (technique) است.
وسيله: وسيلههاي مشاهدة مستقيم نمودهاي اجتماعي بسيار متعددند.
مصاحبه (interview) و پرسشنامه(questionnaire) و نمونه گيري (sampling) و اسناد خصوصي و ابزارهاي سنجش علمي از آن جمله اند. مصاحبه ملاقاتي است سنجيده كه بين محقق و فرد يا افراد مورد نظر او صورت ميگيرد و معمولاً محقق را بخوبي با وضع افراد و يا فرد مطلوب آشنا ميكند. پرسشنامه برگي است شامل پرسشهايي سنجيده كه دربارة مسئلة مورد تحقيق فراهم آمده اند. محقق پرسش نامه را نزد فرد يا افرادي كه مورد نظر او هستند، ميفرستد، و از پاسخهاي آنان به وضع مسألة مورد تحقيق حكم ميكند. نمونه گيري وسيلهاي است كه باعث تسهيل تحقيق مي شود، به اين معني كه محقق به جاي بررسي همة مصاديق مسئلة مورد نظر خود، برخي از آنها را كه نمونة بقيه به شمار ميآيند، برميگزيند و به محتواي آنها ميپردازد. اسناد خصوصي با آنكه جزو وسايل تحقيق سندي هستند، در روش تحقيق توصيفي نيز بكار ميآيند، زيرا محقق با مطالعه نامه ها و سرگذشت فرد يا افرادي كه مورد مشاهدة او قرار گرفته اند، بصيرتي ژرف تر مييابد. وسايل سنجش علمي ابزارهايي هستند كه محقق گاهي براي اندازه گيري مختصات و واكنشهاي فرد يا افراد مورد تحقيق خود استعمال ميكند.
-وسيله
-شيوه: روش مشاهده مستقيم شامل دو شيوه اصلي است. يكي شيوهاي است كه موجب تشريح كلي وضع موجود نمودي وسيع ميشود. اين شيوه كه وجه كمي نمودها را مورد تأكيد قرار ميدهد، انواع سرشماري را در برميگيرد. پيمايش يا زمينه يابي (survey) يا وضع پژوهي يا مطالعة وضع (status study) يا مطالعة توصيفي (descriptive study) نام هايي هستند كه به وجوه كمابيش متفاوت اين شيوه داده شده اند. وسيله هاي اصلي اين شيوه پرسش نامه و نمونهگيري هستند. تكنيك ديگر شيوهاي است كه موجب توصيف دقيق جريان گذشته و حال نمودي معين ميشود. اين شيوه كه بر جنبة كيفي نمودها تأكيد ميورزد، به منزلة نوعي زندگي نامه(بيوگرافي) است.
ســــرگذشتپژوهـــــي(case study) يا سرگذشت كاوي (caseanalysis) يا سرگذشت پژوهي تاريخي (case history) تكويني (genetic study) نام هايي هستند كه به وجوه كمابيش متفاوت اين شيوه داده شده اند. اگر اين گونه بررسي در مورد حالات رواني انسان صورت گيرد، آن را روان نگار (psychograph) ميخوانند. وسيلههاي اصلي اين شيوه مصاحبه و اسناد خصوصي و وسايل سنجش علمي هستند.
روش هاي سندي: روشي كه براي مشاهدة غيرمستقيم نمودهاي اجتماعي به كار ميرود، مبتني بر چند نوع وسيله و شيوه است.
وسيله: وسيلههاي مشاهدة غيرمستقيم نمودهاي اجتماعي بسيار متعددند. از اين گونه اند كالاهاي كهن، ساختمان هاي باستاني، افسانهها و ترانهها و امثال و آيين هاي قومي و مخصوصاً كتابها و نامهها و ساير اسناد.
شيوه:روش هاي مشاهدة غيرمستقيم نمودهاي اجتماعي متضمن شيوههاي گوناگوني است براي تدارك اسناد لازم و كافي و سنجش اصالت و صحت آن ها و معني كردن و تفسير آنها. اين شيوهها محقق را بر آن ميدارند كه مسموعات و شايعات را ناديده گيرد، اسناد متعدد را جست و جو كند، از روي چگونگي خط و جنس كاغذ و تاريخ و امضاء و سبك و مطالب سند به درجه صحت آن پي برد، هر سندي را در پرتو تمدن عصر و جامعهاي كه خاستگاه آن است، معني كند، دقت و صداقت و فهم نويسندة سند را بسنجد، و اسناد را با يكديگر مقايسه كند و كمابيش به واقعيتهاي گذشته برسد.