3

خود را سبز ساختن: نهضت محيط زيست

اگر بنا باشد نهضتهای اجتماعی را بر اساس نيروی مولد تاريخی آنها، يعني تاثير آنها بر ارزشهای فرهنگی نهادهای جامعه ارزيابی کنيم ، نهضت محيط زيست ربع پايانی قرن بيستم جايگاه ممتازی در چشم انداز  تاريخ کسب می کند. مسلماً، قسمت اعظم مسائل محيط زيستي ما همچنان باقي است. زيرا حل آنها مستلزم تغيير شكل شيوه‌هاي توليد و مصرف و همچنين شيوه‌هاي سازمان اجتماعي و زندگي‌هاي شخصي است. گرم شدن كره زمين همچون تهديدي مرگبار در افق طالع شده است. نهضت محيط زيست پردامنه‌اي كه از اواخر دهه 1960 در اكثر نقاط جهان پديد آمد و نقاط كانوني نيرومند آن در آمريكا و اروپاي شمالي است، تا حد زيادي ريشه اصلي تحول چشمگير نحوه انديشيدن ما درباره رابطه بين اقتصاد جامعه و طبيعت است و از همين روي نقطه گذار فرهنگي نويني است. به هر حال، سخن گفتن از نهضت محيط زيست نوعي داوري شخصي است، زيرا اين نهضت به لحاظ تركيب نيروهايش چنان ناهمگون است، و در هر كشور و فرهنگ چنان صور متنوعي دارد كه به دشواري مي‌توان آن را نهضت واحدي دانست.

ناهمخواني‌هاي خلاق

محيط زيست گرايي: سنخ شناسي

آن دسته از كنش‌هاي جمعي، سياست‌ها و گفتمان‌هايي كه تحت عنوان محيط زيست گرايي گروه بندي مي‌شوند چنان ناهمگونند كه انديشه وجود يك نهضت واحد را به چالش مي‌خوانند. تمايز مذكور را بايد ميان محيط زيست گرايي و اكولوژي برقرار ساخت. در رهيافت جامعه شناختي اكولوژي به معناي حفظ تعادل سيستم در چشم اندازي تكاملي و پويا است. حفظ طبيعت، و صور مختلف آن، سرچشمه نهضت محيط زيست در امريكاست كه در دهه 1980، سازمان‌هاي اصلي قديم و جديد نهضت محيط زيست در معاهده‌اي كه به نام «گروه ده» شناخته مي‌شود متحد شدند. آنچه آنها، و بسياري از سازمان‌هاي مشابه ديگر را، گرد هم مي‌آورد دفاع عملي از نهضت‌‌هاي محافظت از محيط است. قله‌اي كه آنها در پس صعود به آنند،‌ حفظ جلوه‌هاي مختلف طبيعت وحشي است.

بسيج اجتماعات محلي براي دفاع از فضاي زيستي‌شان در برابر هجوم بهره‌برداري‌هاي نامطلوب، رشد يابنده‌ترين صورت جنبش محيط زيست را تشكيل مي‌دهد و در موارد ديگر، در حومه‌هاي طبقه متوسط نشين، تحركات عمومي ساكنان، بيشتر روي حفظ وضع موجود در برابر توسعه ناخواسته متمركز بوده است. اما، صرف نظر از تركيب طبقاتي آنها، تمامي صور اعتراض متوجه اعمال كنترل بر محيط زيست به نفع اجتماع محلي بوده است، و از اين جهت بسيج‌هاي محلي تدافعي مطمئناً مؤلفه عمده‌اي از نهضت محيط زيستي وسيع‌تر است.

محيط زيست گرايي برخي از پاد- فرهنگ‌ها را نيز تغذيه كرده است كه از نهضت‌هاي دهه 1960 و 1970 ريشه گرفته‌اند. منظور از پاد- فرهنگ، كوشش عمدي براي زندگي بر اساس هنجارهاي متفاوت و تا حدي متناقض با هنجارهاي مورد حمايت نهادهاي جامعه، و همچنين تعارض با اين نهادها بر اساس اصول و عقايد بديل است. برخي از نيرومندترين پاد- فرهنگ‌ها در جوامع ما به صورت پيروي محض از قوانين طبيعت بيان شده‌اند، و از همين روي بر اولويت احترام به طبيعت در مقابل تمامي نهادهاي بشري تأكيد مي‌كنند. به همين دليل است كه مي‌توان، جريان‌هايي كاملاً متمايز را در ميحط زيست گرايي پاد- فرهنگ جاي داد.

صلح سبز بزرگترين سازمان محيط زيستي جهان است، و شايد معروف‌ترين نشريات محيط زيستي جهان نيز متعلق به اين سازمان باشد كه متكي بر اقدامات مستقيم غير خشن و جهت گيري رسانه‌اي است. صلح سبز به طور توأمان يك سازمان بسيار متمركز و يك شبكه جهاني نامتمركز است. صلح سبز الگويي از توسعه را دشمن خود مي‌داند كه به پيامدهاي توسعه براي زندگي در كره زمين توجه نمي‌كند. بر همين اساس اين سازمان تمامي امكانات را به كار مي‌گيرد تا اصل حفاظت از محيط زيست را به عنوان اصل اولي كه همه سياست‌ها و فعاليت‌ها بايد تابع آن باشند تقويت كند. «جنگجويان رنگين کمان» به جهت اهميت رسالتي كه دارند وارد مناقشه با ديگر گروه‌هاي محيط زيست گرا نمي‌شوند، همچنين در زمينه پاد- فرهنگ، عليرغم تنوع و گوناگوني نگرش‌هاي اعضاي پرشمار خود، چندان زياده روي به خرج نمي‌دهند.

سياست سبز، در وهله اول، بخودي خود يك نهضت نيست بلكه استراتژي معيني است؛‌ يعني وارد
شدن به دنياي سياست انتخاباتي براي پيگيري اهداف محيط زيست گرايي، اما نماي درشت مهمترين
نماينده سياست سبز يعني سبزها، به وضوح نشان مي‌دهد كه در اصل،‌ اين جريان يك سياست به معناي معمول نبود. برنامه سبزها شامل اكولوژي، صلح، دفاع از آزادي‌ها، حمايت از اقليت‌ها و مهاجران، فمينيسم و دمكراسي مشاركتي بود. در واقع سبزها، خود را يك «حزب ضد حزب معرفي مي‌كردند كه هدفش سياست مبتني بر درك جديد قدرت يعني ضد قدرت طبيعي و مشتركي بود كه همه در آن سهيم باشند و همگان براي همگان از آن بهره گيرند.»

معناي سبز شدن:

مسائل جامعه و چالش اكولوژيست‌ها

حفظ طبيعت، تلاش براي بهبود كيفيت محيط زيست و رهيافت اكولوژيك (زيست بوم شناسانه) به زندگي، انديشه‌هايي متعلق به قرن نوزدهم هستند كه مدت‌هاي مديد تنها براي نخبگان روشنفكر كشورهاي مسلط مطرح بود‌ه‌اند. تنها در اواخر دهه 60 بود كه در امريكا، آلمان و اروپاي غربي و سپس با انتشار سريع در بقيه جهان، نهضت بزرگي پديد آمد كه هم فعالان اجتماعي در سطوح پايين و هم افكار عمومي را در بر گرفت. چرا چنين شد؟ چرا انديشه‌هاي زيست بومي شناختي ناگهان در چمن زاران خشك بي معنايي‌هاي دنياي ما شعله ‌ور شد؟ فرضيه من اين است كه بين مضاميني كه نهضت محيط زيست پيش مي‌كشد و ابعاد بنيادي ساختار جديد اجتماعي، يعني جامعه شبكه‌اي، كه از دهه 70 به بعد در حال شكل‌گيري است تناسب مستقيمي بر قرار است: علم و تكنوولژي ابزارها و اهداف اساسي اقتصاد و جامعه هستند؛ تغيير شكل دادن فضا و مكان؛ تغيير شكل دادن زمان؛ مقهور شدن هويت فرهنگي به وسيله جريان‌هاي انتزاعي و جهاني ثروت، قدرت و اطلاعات كه از طريق شبكه‌هاي رسانه‌هاي جمعي مجاز واقعي را برمي‌سازند. بدون ترديد، مي‌توانيم در آشفته بازار محيط زيست گرايي همه اين مضامين را پيدا كنيم، و در عين حال ممكن است هيچ كدام از آنها در يك مورد معين وجود نداشته باشند. اما، به عقيده من يك گفتمان زيست بوم شناختي (اكولوژيك) منسجم اما تلويحي وجود دارد كه وجه مشترك جهت گيري‌هاي سياسي گوناگون و خاستگاه‌هاي اجتماعي گوناگون در اين نهضت است.

من با پذيرش خطر دچار شدن به ساده انگاري، خطوط اصلي گفتمان موجود در نهضت محيط زيست را در چهار موضوع عمده جمع‌بندي خواهم كرد.

اول، پيوندي ژرف اما مبهم با علم و تكنولوژي دارد. «بسط و گسترش انديشه‌هاي سبز در واقع انقلاب علم عليه علم بود كه در اواخر قرن 19 در اروپا و امريكاي شمالي رخ داد.» اين انقلاب در دهه 70، همزمان با انقلاب تكنولوژي اطلاعاتي، و همراه با توسعه خارق العاده دانش زيست شناسي از طريق مدل سازي كامپيوتري كه از آن پس به وجود آمد، تشديد شد و انتشار يافت. در واقع علم و تكنولوژي در نهضت محيط زيست نقش بنيادين و البته متناقضي دارند. محيط زيست گرايي، نهضتي متبني بر علم است. اين علم گاهي شر است با اين حال در عين انتقاد از سلطه علم بر زندگي، براي مقابله با علم و جانبداري از حيات از علم استفاده مي‌كنند.

دوم اينكه، مبارزه براي تغيير شكل ساختاري به معناي مبارزه براي باز تعريف تاريخي دو جلوه بنيادي و مادي جامعه است: زمان و مكان. و در واقع كنترل مكان، و تأكيد بر محليت كه در جامعه شبكه‌اي تقابلي بنيادي بين دو منطق مكاني به وجود مي‌آيد، كه يكي منطق فضاي جريان‌ها و ديگري منطق فضاي مكان‌هاست.

سوم اينكه، به موازات مكان، كنترل بر زمان نيز در جامعه شبكه‌اي در معرض خطر قرار مي‌گيرد، و احتمالاً نهضت محيط زيست مهمترين كنشگري است كه طرحي نو و انقلابي براي زمانمندي در مي‌اندازد. ويژگي نهضت محيط زيست دقيقاً اين است كه مي‌خواهد زمان نجومي را در زمانمندي آگاهي و خط مشي ما بگنجاند.

     تفكر زيست بوم شناختي (اكولوژيك) در ديدگاهي تكاملي تعامل ميان تمامي صور ماده را مورد ملاحظه قرار مي‌دهد. تصور كل نگرانه يكپارچگي انسان و طبيعت، كه نويسندگان معتقد به «زيست بوم شناسي ژرف» معرف آن هستند، فقط حاكي از پرستش خام مناظر طبيعي بكر نيست، بلكه گوياي اين ملاحظه بنيادي است كه فرد، يا اجتماعات تاريخي بشري، واحد مناسبي براي تجربه نيستند. به بياني بسيار مستقيم و شخصي، زمان نجومي به معناي سنجيدن زندگي‌مان با زندگي فرزندانمان و با زندگي فرزندان فرزندان فرزندانمان است. بدين سان اين فكر كه زندگي‌مان و نهادهاي‌مان را همان قدر كه براي خودمان تنظيم مي‌كنيم براي آنها نيز تنظيم كنيم، معرفي توسعه بي زيان و پايدار به منزله همبستگي بين نسلي، پيوند دهنده خودخواهي سالم و تفكر اندامي در چارچوب ديدگاهي تكاملي است. چيزي كه به دعاوي و مضامين مختلف محيط زيست گرايي وحدت مي‌بخشد، زمانمندي بديل آنهاست، كه مستلزم آن است كه نهادهاي جامعه تكامل تدريجي و آهسته نوع بشر را در محيط زيست‌اش و بي انتها بودن موجوديت كيهاني ما را بپذيرند. وراي قيود زماني كرانه‌هاي زمان ساعتي كه هنوز اكثر مردم جهان آن را تجربه مي‌كنند، مبارزه تاريخي بر سر زمانمندي جديد، بين دو رقيب در مي‌گيرد، يكي محو ساختن زمان در جريان‌هاي جاري در شبكه‌هاي كامپيوتري و يكي تحقق زمان نجومي در فرض آگاهانه خويشتن كيهاني ما.

اكولوژيست‌ها براي فرهنگ‌هاي قومي احترام قائل‌اند و اصالت فرهنگي سنت‌هاي متعدد را قبول دارند. اما دشمن واقعي آنها ملي گرايي دولتي است. به قول ديويد مك تاگارت، رهبر تاريخي بين‌المللي صلح سبز: «بزرگترين تهديدي كه بايد از آن ياد كنيم ملي گرايي است.» اين هويت نوين به عنوان يك سنخ يعني هويت زيست شناختي- جامعه شناختي، به آساني بر سنن تاريخي، زبان‌ها، و نمادهاي فرهنگي گوناگون منطبق مي‌شود، اما به دشواري با هويت دولت- ملي گرا در مي‌آميزد. مسأله حياتي در اثر بخشي فرهنگ نوين اكولوژيك اين است كه بتواند، از تار و پودهاي فرهنگ‌هاي منفرد، فرهنگ انساني واحدي به وجود آورد كه از تنوع تاريخي و اشتراك زيست شناختي سرشته شده باشد.

محيط زيست گرايي در ميدان عمل:

ارتباط با اذهان، مهار سرمايه، مطالبه

از دولت، هگامي با رسانه‌ها

قسمت اعظم موفقيت نهضت محيط زيست از اين واقعيت ناشي مي‌شود كه اين نهضت، بيش از هر نيروي اجتماعي ديگري، به بهترين نحو قادر به سازگاري با شرايط ارتباطات و تجهيز و بسيج در پارادايم نوين تكنولوژيكي بوده است. محيط زيست گرايان در استفاده از تكنولوژي‌هاي ارتباطي جديد به خصوص اينترنت پيشرو بوده‌اند و آنها را به عنوان ابزارهاي ساماندهي و بسيج به كار گرفته‌اند. آنها از اينترنت براي هماهنگ ساختن اقدامات و اطلاعات استفاده كردند، و همچنين شبكه‌اي دايمي ساختند كه خطوط اصلي مبارزه‌هاي محيط زيستي بين‌المللي را در دهه 90 در امريكا ترسيم مي‌كرد. ايستگاه‌هاي شبكه سراسري جهاني همچون ايستگاه‌هايي كه در 1996 به وسيله سازمان‌هايي مثل حفاظت بين‌الملل و شبكه اقدام جنگ‌هاي حاره‌اي تأسيس شد، براي تمامي محيط زيست گرايان جهان بدل به پايگاه‌هايي مبارزاتي شده است.

محيط زيست گرايي صرفاً يك نهضت آگاهي بخش نيست. اين نهضت از همان آغاز توجه خود را به تأثيرگذاري بر نحوه حكومت و قانون گذاري معطوف كرده است. در برخي كشورها به خصوص در اروپا محيط زيست گرايان وارد عرصه رقابت سياسي شده‌اند و با موفقيت نسبي توانسته‌اند نامزدهاي خود را به برخي مناصب برسانند. محيط زيست گرايان از طريق اين تاكتيك‌هاي متنوع به يك نيروي عمده در افكار عمومي تبديل شده‌اند كه در بسياري از كشورها احزاب و كانديداها بايد آن را به حساب آورند. از طرف ديگر، بيشتر سازمان‌هاي محيط زيستي تا حد زيادي نهادينه شده‌اند، يعني آنها لزوم اقدام به عمل را در چارچوب نهادهاي موجود و بر اساس قواعد اقتصاد مولد و مبتني بر بازار آزاد جهاني پذيرفته‌اند. در اين فرايند مضامين و دستمايه‌ها دچار تحريف و در برخي موارد دستكاري مي‌شوند. اما اين مشخصه همه نهضت‌هاي اجتماعي بزرگ است. محيط زيست گرايي به راستي يكي از نهضت‌هاي اجتماعي بزرگ در زمان ماست زيرا توانسته است جنبش‌هاي اجتماعي گوناگوني را تحت لواي عدالت محيط زيستي گرد هم آورد.

عدالت محيط زيستي:

جبهه تازه اكولوژيست‌ها

از دهه 60 به بعد محيط زيست گرايي ديگر صرفاً دلمشغول تماشاي پرندگان، نجات جنگل‌ها و پاكيزه سازي هوا نبوده است. بدين ترتيب مفهوم عدالت محيط زيستي به عنوان مفهوم فراگيري كه مؤيد ارزش بهره‌مندي از حيات در تمامي صور آن است و در برابر منافع ثروت، قدرت و تكنولوژي قرار مي‌گيرد، تدريجاً اذهان و سياست‌ها را تسخير مي‌كند و بدين سان نهضت محيط زيست وارد مرحله جديدي از تحول خود مي‌شود. رويكرد اكولوژيك به زندگي، به اقتصاد و به نهادهاي جامعه، روي ويژگي كليت تمامي صور ماده و تمامي صور پردازش اطلاعات تأكيد مي‌كند

 

4

پايان پدر سالاري: نهضت‌هاي اجتماعي،‌ خانواده و جنسيت در عصر اطلاعات

 

پدر سالاري ساختار بنيادي تمامي جوامع معاصر است. وجه مشخصه پدر سالاري عبارت است از اقتدار نهادي شده مردان بر زنان و كودكان در واحد خانواده. روابط بين اشخاص، و بنابراين شخصيت نيز، نشان از سلطه و خشونتي دارند كه از نهادها و فرهنگ پدر سالاري ناشي مي‌شوند. پدر سالاري از لحاظ تاريخی ريشه در ساختار خانواده و در توليد مثل زيستي- اجتماعي نوع بشر دارد.

خانواده پدر سالار، يعني سنگ بناي پدر سالاري، در پايان اين هزاره به واسطه فرايندهاي دگرگونه شدن كار و آگاهي زنان به چالش خوانده مي‌شود. شركت انبوه زنان در كارهاي درآمدزا باعث افزايش قدرت چانه زني آنان در برابر مردان شده است و مشروعيت سلطه مردان را در مقام نان آوران خانواده تضعيف كرده است. درباره مبارزات زنان نيز بايد گفت كه آنان براي ابراز وجود خويش، تا پايان هزاره منتظر نماندند. آنان تأثير خود را، ولو به اشكال گونه‌گون، بر كل دوره تجربه بشري بر جا گذارده‌اند، هر چند كه غالباً در كتاب‌هاي تاريخ و اسناد مكتوب نشاني از ايشان به چشم نمي‌خورد.

اين نهضت‌ها بر نهادهاي جامعه، و اساسي‌تر از آن، بر آگاهي زنان عميقاً تأثير گذارده است. اين آگاهي به سرعت در سراسر جهان گسترش مي‌يابد. اين مهمترين انقلاب است زيرا تا ريشه‌هاي جامعه و تا قلب كيستي ما، پيش مي‌رود. اين انقلاب بازگشت ناپذير است. اين انقلاب، انقلابي نيست (و نخواهد بود) كه به نرمي و ملايمت پيش رود. منظره انساني آزادي زنان و دفاع مردان از امتيازاتشان، منظره‌اي آلوده به اجساد زندگي‌هاي تباه شده است، و اين همان چيزي است كه درباره همه انقلاب‌هاي حقيقي صادق است.

فرايندي كه اين دگرگوني را خلاصه و متمركز مي‌سازد گسستن خانواده پدر سالار است. اگر خانواده پدر سالار متزلزل شود، كل نظام پدر سالاري و كل زندگي ما، به تدريج اما به يقين دگرگون خواهد شد. اين چشم اندازي هولناك است كه هولناكي آن فقط براي مردان نيست. به همين دليل است كه مبارزه با پدر سالاري يكي از نيرومند‌ترين عوامل محرك نهضت‌هاي بنيادگرايي است، كه در پي حفظ و احياي نظم پدر سالاري هستند، با اين حال هنوز بايد توضيحي براي زمان اين دگرگوني بيابيم. چرا حالا؟ انديشه‌هاي فمينيستي، البته در شكل تاريخي خاص‌شان دست كم به مدت يك قرن وجود داشته‌اند. چرا آنها در زمان ما شعله‌ور شدند؟

تأثير نهضت‌هاي اجتماعي، و به خصوص فمينيسم بر روابط دو جنس، موج تكان دهنده نيرومندي ايجاد كرد: جدا شدن از مردان كه مسئول ستمديدگي آنها هستند، نتيجه منطقي، اگر نه ضروري نگرش آنان به سلطه مردان به عنوان ريشه اسارت زنان است. آزادي جنسي بدون محدوديت‌هاي نهادي، مرزهاي تازه‌اي از خود- بيان گري گشود. تأثير نهضت همجنس بازان مرد و زن بر پدر سالاري، صد البته تأثيري مخرب است. منظور اين نيست كه صور سلطه بين شخصي از ميان مي‌رود. سلطه همانند استثمار، همواره در تاريخ به لباس‌هاي نو در آمده است. اما پدر سالاري، كه احتمالاً از آغاز بشريت وجود داشته است. به شدت به لرزه در آمده است.

بحران در خانواده پدر سالار

وقتي از بحران در خانواده پدر سالار سخن مي‌گويم مي‌خواهم به ضعيف شدن الگويي از خانوده اشاره كنم كه بر اعمال دايمي و پايدار اقتدار و سلطه سرپرست مذكر و بزرگسال خانواده بر كل خانواده مبتني است. گسستن خانوارهاي متشكل از زوج‌هاي ازدواج كرده به واسطه طلاق يا جدايي، اولين شاخص نارضايتي از الگوي خانوده‌اي است كه بر تعهد بلند مدت اعضاي خانواده در قبال يكديگر مبتني است. آشكارترين نتيجه بحران در خانواده پدر سالار در حقيقت اين است كه ميزان باروري در كشورهاي پيشرفته چنان افت كرده است كه پايين‌تر از نرخ جايگزيني جمعيت است. در ژاپن از سال 1975 نرخ كل باروري پايين‌تر از ميزان جايگزيني بوده است و در ايالات متحده نرخ كل باروري طي سه دهه گذشته به شدت كاهش يافته است. به طور كلي، به نظر مي‌رسد در اكثر كشورهاي پيشرفته خانواده پدر سالار به تدريج به يكي از شكل‌هاي زندگي اقليت تبديل مي‌شود. اگر روندهاي فعلي همچنان در سراسر جهان گسترش يابند، خانواده به شكلي كه مي‌شناسيم در برخي از جوامع تبديل به بقايايي تاريخي خواهد شد كه چيزي از عمرشان باقي نمانده است. و در چنان شرايطي شالوده زندگي ما دگرگون خواهد شد، چنانكه از هم اكنون تكان‌ها و لرزه‌هاي اين دگرگوني را احساس مي‌كنيم كه گاهي با درد و رنج نيز همراه است.

 

زنان شاغل

كار، خانواده و بازار كار در ربع پاياني قرن بيستم به واسطه مشاركت انبوه زنان كه در اكثر موارد بيرون از خانه است، عميقاً دگرگون شده‌اند. در سال 1990 در سراسر جهان، 845 ميليون زن به لحاظ اقتصادي فعال بوده‌اند كه 1/32 درصد از كل نيروي كار جهان را تشكيل مي‌دادند. با اين حال، بايد گفت كه در اكثر نقاط جهان، قسمت عمده كار در بخش كشاورزي قرار دارد: 80 درصد از زناني كه در افريقاي سياه فعاليت اقتصادي دارند، و 60 درصد در جنوب آسيا، در بخش كشاورزي اشتغال دارند. در سراسر جهان، حدود نيمي از زنان داراي فعاليت اقتصادي در بخش خدمات هستند. اين نسبت در كشورهاي پيشرفته بسيار بالاتر است، و در طول زمان در حال افزايش بوده است، تا جايي كه در ايالات متحده و بريتانيا به 85 درصد نيروي كار زنان رسيده است. آنان در سرتاسر طيف مهارت‌ها به استخدام در مي‌آيند و رشد مشاغل زنان در قسمت فوقاني ساختار شغلي، سريع‌تر است. و دقيقاً به همين دليل است كه تبعيض وجود دارد: زيرا آنان مشاغلي با سطح مهارت مساوي را با دستمزد پايين‌تري انجام مي‌دهند،  ناامني شغلي بيشتري دارند، و بخت كمتري براي ترقي در شغل دارند.

جهاني شدن نيز نقش عمده‌اي در وارد ساختن زنان به نيروي كار در سراسر جهان داشته است. چرا زنان؟ دليل اول اينكه، بر خلاف اخبار گمراه كننده‌اي كه در رسانه‌ها گفته مي‌شود، روي هم رفته طي سه دهه گذشته به استثناي اروپا در كل جهان روند ثابتي از اشتغال زايي وجود داشته است. اما، حتي در اروپا، مشاركت زنان در كار افزايش و مشاركت مردان كاهش يافته است. بنابراين، ورود زنان به نيروي كار فقط واكنشي در برابر نياز به نيروي كار نيست. اگر نياز به نيروي كار، به لحاظ صرفاً كمي، نمي‌تواند توجه بازار به زنان را توضيح دهد، پس بايد تمايل كارفرمايان به زنان را با متغيرهاي ديگري تبيين كرد. به نظر من در ادبيات مربوط به اين موضوع به خوبي ثابت شده است كه آنچه زنان را به منبع كار پر جاذبه‌اي تبديل ساخته است جنسيتي شدن اجتماعي كار زنان است. بنابراين مسأله مذكور هيچ ربطي به ويژگي‌هاي زيست شناختي ندارد: زنان در همه جاي دنيا ثابت كرده‌اند كه مي‌توانند آتش نشان يا كارگر بارانداز باشند، و كار يدي شاق توسط زنان از همان آغاز از مشخصات صنعتي شدن بوده است. فرمانبرداري تصوري زنان كارگر، اسطوره‌اي قديمي است كه مديران امروزي، به بهايي سنگين به نادرستي آن پي برده‌اند. پس عواملي اصلي گسترش ناگهاني اشتغال زنان كدامند؟

اولين و آشكارترين عامل عبارت است از امكان پرداخت مزد كمتر براي كار معين. با گسترش جهاني سطح تحصيلات، و تحصيلات دانشگاهي، زنان منبعي از مهارت‌هاي گوناگون هستند كه مستقيماً در دسترس كارفرمايان قرار دارند. تفاوت دستمزد زنان در مقايسه با مردان هنوز در سراسر جهان پابرجاست، حال آنكه همانطور كه قبلاً ديديم در كشورهاي پيشرفته تفاوت در الگوي شغلي ناچيز است. در اكثر موارد چنين نيست كه از تخصص‌هاي زنان استفاده نشود يا آنكه آنان در كارهاي فرعي و پست به كار گمارده شوند، بلكه كاملاً برعكس، آنان غالباً به مشاغل چند مهارتي كه نيازمند خلاقيت و تحصيلات است گمارده مي‌شوند.

اما چيز ديگري هم هست كه احتمالاً مهمترين عامل انفجار اشتغال زنان در دهه 1990 است: انعطاف پذيري زنان در مقام نيروي كار. اين فرايند مشاركت كامل زنان در بازار كار و مشاغل درآمدزا نتايج مهمي براي خانواده دارد. اولين پيامد آن اين است كه سهم اقتصادي زنان در بودجه خانواده اهميت حياتي مي‌يابد. از اين رو قدرت چانه زني زنان در خانوار به طور چشمگيري افزايش پيدا مي‌كند. علاوه بر اين، ايدئولوژي پدر سالاري نيز كه سلطه مرد را بر مبناي امتياز نان‌آوري خانواده، مشروع مي‌سازد به شدت تضعيف مي‌شود. زنان با واقعيت خويش روبرو شدند: شوهران و پدران دلبندشان از آنان بهره‌برداري مي‌كردند.

 قدرت خواهري: نهضت فمينيسم

نهضت فمينيسمي، بر اساس آنچه در عمل و در سخن نشان مي‌دهد، نهضتي فوق‌العاده ناهمگون و پر تنوع است. به عنوان تعريف مقدماتي و قابل استفاده فمينيسم، از تعريف وسيع جين مانس بريج استفاده مي‌كنم كه فمينيسم را «تعهدي براي پايان دادن به سلطه جنس مذكر» مي‌داند. من، همچون مانس بريج و ديگران، معتقدم كه جوهر نهضت فمينيسم، عبارت است از (باز) تعريف هويت زنان: گاهي با تصديق برابري زن و مرد، و از اين رو‌، جنسيت زدايي از تفاوت‌هاي زيستي و فرهنگي؛ و در موارد ديگر، كاملاً بر عكس، با تصديق خصوصيات ذاتي زنان، كه غالباً با بيان برتري روش‌هاي زنانه به عنوان منابع كمال انساني همراه است؛ و گاهي با اعلام ضرورت گسيختن از دنياي مردان و باز آفريدن حيات و جنسيت در روابط خواهري. بنابراين، وجه مشترك بنياديني كه زيربناي تنوع نهضت فمينيسم است عبارت است از: تلاش تاريخي، فردي و نيز جمعي، رسمي و غير رسمي، براي تعريف مجدد زن بودن در تقابل مستقيم با پدر سالاري.

بدين ترتيب فمينيسم، و مبارزات زنان كه در پايان هزاره فعلي با افت و خيزهايي در كل چشم انداز تجربه بشري همراه بوده، همواره با صورت‌هاي تاز‌ه‌اي دوباره ظاهر شده، به صورت فزاينده با ديگر منابع مقاومت در برابر سلطه متحد گرديده، و همواره تنش ميان نهادي شدن سياسي و خودمختاري فرهنگي را به همراه داشته است. متن و زمينه‌هايي كه فمينيسم در بطن آنها رشد مي‌كند تعيين كننده شكل و گفتمان اين نهضت هستند. اما من معتقدم كه هسته‌اي ذاتي (درست فهميديد، گفتم ذاتي) از ارزش‌ها و اهداف وجود دارد كه سازنده هويت‌هايي است كه در سراسر فرهنگ چند صدايي فمينيسم جاري است.

 چند صدايي فريبنده فمينيسم

نيرو و سرزندگي نهضت فمينيسم در تنوع آن، يعني در قابليت سازگاري با فرهنگ‌ها و دوره‌هاي مختلف نهفته است. بنابراين تلاش براي يافتن هسته مخالفت بنيادي و دگرگوني ذاتي كه وجه مشترك نهضت‌هاست بايد با تصديق اين تنوع آغاز شود. فمينيسم انرژي خود را در مبارزه‌هاي مسلحانه اتلاف نمي‌كند بلكه در عين حال، و گاهي از اساس، يك گفتمان است: گفتماني كه جايگاه زنان را در تاريخ بشر واژگونه مي‌سازد و بدين سان رابطه سلطه ميان فضا و زمان را دگرگون مي‌سازد.

دفاع از حقوق زنان سنگ بناي فمينيسم است. در واقع تمامي صور ديگر فمينيسم اين نقد كلاسيك فمينيستي را تصديق مي‌كنند كه زنان انسان‌اند نه عروسك، برده، شيء يا حيوان. از اين نظر، فمينيسم در واقع شاخه‌اي از نهضت حقوق بشر است. اين نهضت دو صورت دارد، ليبرالي و سوسياليستي، هر چند كه هم سنخ دانستن اين دو صورت با توجه به تضاد شديد ايدئولوژيك آنها شايد شگفت آور باشد. در واقع آنها متفاوت‌اند، اما بر حسب هويت، هر دو معتقد به حقوق برابر زن و مرد هستند. هر دو آنها حقوق اقتصادي و حقوق مربوط به توليد مثل را جزو حقوق زنان مي‌دانند. و هر دو، دستيابي به اين حقوق را هدف نهضت مي‌دانند، گر چه نقاط تأكيد تاكتيكي و زبان آنها شايد بسيار متفاوت باشد.

فمينيسم فرهنگي در پي ايجاد نهادهاي جايگزين و حيطه‌هايي از آزادي براي زنان در بطن جامعه پدر سالار است؛ جامعه‌اي كه ارزش‌ها و نهادهاي آن دشمن نهضت محسوب مي‌شوند. فمينيسم فرهنگي ضرورتاً به همجنس گرايي زنان يا به جدايي طلبي از مردان نمي‌انجامد. اين جريان، خود مختاري فرهنگي را به عنوان سنگ بناي مقاومت، هدف خود قرار داده است، و از اين روي الهام بخش خواسته‌هاي زنان بر اساس ارزش‌هاي بديل بوده است. فمينيسم ذات گرا گامي پيش‌تر مي‌رود، و همزمان داعيه‌دار تفاوت ذاتي زنان با مردان است كه در زيست شناسي- تاريخ ريشه دارد، و به برتري اخلاقي- فرهنگي زن بودن به عنوان روش زندگي قائل است.

آزادي يعني «آگاه ساختن همه زنان از اين واقعيت كه آنچه آنان در تجربه شخصي‌شان حس مي‌كنند، وضع مشترك همه زنان است، بنابراين مي‌توان اين تجربه را به امري سياسي بدل ساخت.» زنان با پذيرش خصوصيات متفاوت جسماني‌شان، اسير زيست شناسي نمي شوند، بلكه كاملاً بر عكس، از تعريفي كه مردان از آنان مي‌كنند مي‌گريزند؛ تعريفي كه ماهيت حقيقي آنان را ناديده مي گيرد. در يك نظم مردانه، زنان تا ابد فرصت بودن نخواهند يافت زيرا در چنين نظمي آنان را از جايي بيرون تجربه جسمي ازلي‌شان توصيف مي‌كنند: مردان دست به تفسير مجدد جسم زنان و فرمول بندي مجدد تجربه زنان مي‌زنند، زنان فقط با بازسازي هويت‌شان خصوصيات زيستي و فرهنگي‌شان، مي‌توانند دوباره خودشان باشند. از نظر آنان، جنسيت سلطه به دنبال نمي‌آورد، بلكه سلطه جنسيت را مي‌آفريند. زن بودن يكي از مقوله‌هاي ساخته مردان است، و تنها رهايي واقعي عبارت است از جنس زدايي از جامعه، يعني حذف دوگانگي زن- مرد.

فمينيسم همجنس گرا، ستيزه‌جوترين و رشد يابنده‌ترين مؤلفه نهضت فمينيستي دهه گذشته در كشورهاي پيشرفته بوده است، كه در چند واحد جمعي و نيز درميان سران و گرايش‌هاي درون نهضت وسيع‌تر فمينيستي سازمان يافته است. مطمئناً نمي‌توان آن را با جهت‌گيري جنس خاصي يكسان دانست. مشخصه آنها ستمديدگي از نهادهاي جدايي ناپذير پدر سالاري و ناهمجنس گرايي اجباري، و همچنين مقاومت در برابر آنهاست. در واقع، مانيفست 1970 زنان همجنس گراي راديكال امريكا با اين عبارت آغاز مي‌شود: «زن همجنس گرا چيست؟ زن همجنس گرا خشم همه زنان است كه به آستانه انفجار رسيده است.»

نهضت فمينيستي به طور فزاينده‌اي به صورت تكثري از هويت‌هاي فمينيستي پاره پاره مي‌شود و اين تعريف اوليه بسياري از فمينيست‌ها است، همان طور كه قبلاً نيز گفتيم، اين امر ضعف نيست بلكه در جامعه‌اي كه توسط شبكه‌هاي انعطاف پذير و ميثاق‌هاي در حال تغيير پوشش‌هاي تضادهاي اجتماعي و منازعات قدرت تعريف مي‌شود، مايه نيرومندي است. اين هويت‌ها خود- بر ساخته هستند، به اين ترتيب برساختن هويت به دست خويشتن نمودي از يك ذات نيست بلكه ستون قدرتي است كه زنان گرداگرد آن بسيج مي‌شوند تا از آنچه هستند به آنچه مي‌خواهند باشند تبديل شوند. داعيه هويت داشتن يعني قدرت.

 قدرت عشق: نهضت‌هاي آزادي

همجنس گرايي مردان و زنان

پدر سالاري مستلزم ناهمجنس گرايي اجباري است. تمدن، آن گونه كه در تاريخ شناخته شده است، مبتني بر ممنوعيت‌ها و سركوب جنسي است. جنسيت، همان طور كه فوكو استدلال مي‌كند، به طور اجتماعي برساخته مي‌شود. تنظيم و تعديل خواهش نفساني زيربنايي نهادهاي اجتماعي است بدين طريق تخلف را مهار و سلطه را سازماندهي مي‌كند. اين نظام منسجم سلطه، كه كريدورهاي دولت را به تپش ليبيدو از طريق مادري، پدري و خانواده پيوند مي‌دهد به حلقه اتصال سستي متكي است: فرض ناهمجنس‌گرايي. اگر اين فرض به چالش خوانده شود كل نظام سلطه فرو مي‌ريزد: پيوند ميان كنترل روابط جنسي و توليد مثل نوع بشر زير سئوال مي‌رود؛ رابطه خواهري، و پس از آن انقلاب زنان امكان‌پذير مي‌شود، آن هم از طريق بر هم زدن تقسيم كار جنسي كه زنان را مجزا مي‌‌سازد؛ و همجنس گرايي مذكر تهديدي است براي مفهوم مرد بودن، و بنابراين انسجام فرهنگي نهادهاي مرد- محور را از پايه متزلزل مي‌سازد. در حالي كه شواهد تاريخي نشان دهنده مجاز بودن همجنس گرايي مردان در برخي فرهنگ‌ها به خصوص در يونان كلاسيك است، همجنس گرايي زنان در سراسر تاريخ بشر به شدت سركوب شده است.

با اينكه مقاومت در برابر ناهمجنس گرايي اجباري در همه فرهنگ‌ها و همه زمان‌ها وجود داشته است. اما فقط طي سه دهه گذشته است كه نهضت‌هاي اجتماعي در دفاع از حقوق همجنس گرايي زنان و مردان، و صحه گذاردن بر آزادي جنسي در تمام جهان فوران كرده است. هنگامي كه نقد فمينيستي نهادهاي مبتني بر جنس، آيين ديرين پدر سالاري را متزلزل ساخت نتيجه منطقي آن زير سئوال رفتن هنجارهاي جنسي براي بخش‌هايي از نهضت فمينيستي بود كه مي‌خواستد هويت خود را در تمام ابعاد بروز دهند. علاوه بر اين مقصر دانستن مردان به عنوان عامل ظلم و ستم بر زنان، پيوند عاطفي و جنسي با اين «دشمنان طبقاتي» را روز به روز براي زنان دشوارتر مي‌ساخت، و بنابراين زمينه مساعدي براي تجلي همجنس گرايي نهفته در بسياري از زنان پديد آمد. آرزوي آرمانشهري آزادي اميال نفساني، نيروي محرك دهه 1960، و فراخواني بود كه تمامي يك نسل، امكان زندگي متفاوتي را در آن مي‌يافت اما، آزادي جنسي، اگر بنابر آزادي باشد، هيچ محدوديتي ندارد.

 جمع‌بندي: هويت جنسي و خانواده پدر سالار

نهضت همجنس گرايي مردان و زنان صرفاً نهضتي براي دفاع از حقوق اوليه بشري در انتخاب فرد مورد علاقه و چگونگي ابراز عشق نيست. اين نهضت‌ها نمودهاي نيرومندي از هويت جنسي و بنابراين نمودهايي از آزادي جنسي نيز هستند. به همين دليل است كه آنها برخي از بنيادهاي هزاران ساله را كه اجتماعات بشري در طي تاريخ بر آنها بنيان شده‌اند، به چالش مي‌خوانند: سركوب جنسي و ناهمجنس گرايي اجباري.

چالش نهضت‌هاي اجتماعي با ناهمجنس گرايي را ديگر نمي‌توان ناديده گرفت يا كاملاً سركوب كرد. اما نمي‌توان نيروهاي دگرگون كننده‌اي را كه نهضت‌هاي هويت جنسي از بند رها ساخته‌اند، به سادگي محدود به مدارا و احترام به حقوق بشر كرد. آنها نقد ويرانگري از بهنجار سازي جنسي و خانواده پدر سالار به راه انداخته‌اند. چالش آنها به خصوص براي پدر سالاري هراس آور است زيرا در لحظه‌اي از تاريخ پديد آمده است كه پژوهش زيست شناختي و تكنولوژي پزشكي امكان گسستن ارتباط ميان ناهمجنس گرايي، پدر سالاري و توليد مثل را فراهم ساخته است. خانواده‌هاي همجنس، كه پرورش كودك را رها نخواهند ساخت، آشكارترين نمود اين امكان به شمار مي‌آيند.

از طرف ديگر، در هم ريختن مرز‌هاي جنسي، از هم گسيختن خانواده، جنسيت و روابط جنسي، رابطه عاشقانه، نقد فرهنگي بنياديني است از جهاني كه تاكنون مي‌شناخته‌ايم. به همين دليل است كه تحولات آينده نهضت‌هاي آزادي جنسي با سهولت همراه نخواهد بود. به هر حال، اگر تجربه ربع پاياني قرن نشانگر چيزي باشد، بايد گفت ظاهراً قدرت هويت وقتي در تماس با قدرت عشق قرار مي‌گيرد تبديل به قدرتي جادويي مي‌شود.

 تحليل رفتن باورنكردني خانواده

بحران پدر سالاري، كه ناشي از تعامل ميان سرمايه داري اطلاعاتي و نهضت‌هاي اجتماعي هويت جنسي و فمينيسم است، در افزايش تنوع زندگي مشترك و پرورش كودك، عيان مي‌شود. نمي‌خواهم بگويم كه همه كشورها و همه فرهنگ‌ها همين مسير را طي خواهند كرد، اما اگر روندهاي اجتماعي، اقتصادي و تكنولوژيك كه زيربناي بحران پدر سالاري هستند در سراسر جهان حضور داشته باشند، محتمل به نظر مي رسد كه اكثر جوامع مجبور به بازسازي يا جايگزيني نهادهاي پدر سالاري خود تحت شرايط خاص تاريخ و فرهنگ‌شان شوند.

مسأله بر سر از بين رفتن خانواده نيست، بلكه گونه‌گون شدن همه جانبه خانواده و تغيير نظام قدرت در آن است. در واقع، اكثر مردم همچنان به ازدواج پايبندند: «آيا اين به معناي پايان خانواده است؟ خير، اما به اين معناست كه بسياري از ما در خانواده‌هاي جديد و پيچيده‌تر زندگي خواهيم كرد. در اين خانواده‌هاي جديد، نقش‌ها، قواعد و مسئوليت‌ها بايد مورد مذاكره قرار گيرند نه اينكه همچون خانواده‌هاي سنتي‌تر، بديهي انگاشته شوند.»

بدين ترتيب، پدر سالاري در خانوارهاي تحت سرپرستي زنان، كاملاً از بين رفته است، و در اكثر خانواده‌هاي ديگر نيز شديداً مورد چالش قرار گرفته است. زيرا كودكان و زنان خانوارها خواهان شرايط و توافق‌هاي تازه‌اي هستند. به علاوه، بخش در حال رشد ديگري از خانوارها، كه شايد به زودي قريب 40 درصد شود، به خانوارهاي غير خانوادگي مربوط مي‌شود، كه اساساً گريزي است از معناي خانواده پدر سالار به عنوان نهادي كه در اكثر فعاليت‌هاي جامعه استقرار يافته است؛ گريزي كه به رغم حضور نيرومند اسطوره پدر سالاري انجام مي‌گيرد. تحت چنين شرايطي، اجتماعي شدن كودكان، يعني فرايندي كه زيرساخت باز توليد تقسيم جنسيتي در جامعه و بنابراين باز توليد خود پدر سالاري است چگونه خواهد بود؟

 باز توليد مادري در پدر سالاري غير مولد

باز توليد مادري از رهگذر يك فرايند روانشناختي رخ مي‌دهد كه به طور اجتماعي- ساختاري القاء مي‌شود. اين امر نه محصول زيست شناسي است و نه محصول نقش- آموزي نهادي شده. اين الگوي باز توليد تأثير فوق‌العاده‌اي بر جنسيت و بنابراين بر شخصيت و زندگي خانوادگي دارد: «از آنجا كه زنان مادري مي‌كنند، رشد و تحول مشوق- گزيني براي زنان و مردان متفاوت است». پسران مادران خود را به عنوان نخستين موضوع عشقي‌شان در دوران كودكي بر مي‌گزينند و چون اين يكي از تابوهاي اصلي است، آنان بايد فرايند كلاسيك جدايي، و از بين بردن عقده اوديپ خود را طي كنند و اين كاري است كه با سركوب علاقه به مادر انجام مي‌دهند. به هنگام بالغ شدن مردان آماده‌اند تا با كسي شبيه مادرشان رابطه برقرار كنند براي دختران اوضاع متفاوت است: در واقع مردان تمايل دارند به صورت رمانتيك عاشق شوند در حالي كه زنان به دليل وابستگي اقتصادي‌شان و نظام عاطفي معطوف به زن، در مقايسه با مردان به محاسبات پيچيده‌تري روي مي‌آورند كه طي آن هدف اصلي دستيابي به منابع مطلوب است.

در واقع «زنان بنا به درخواست و نياز خود به روابطشان با كودكان اولويت مي‌دهند». براي مردان به دليل علاقه قديمي به مادر، و پس از آن به يك شخص شبيه مادر باز هم وضعيت فرق مي‌كند، «براي مردان، برعكس زنان، رابطه ناهمجنس به تنهايي پيوند قديمي به مادر را تجديد مي‌كند؛ يك كودك مزاحم آن است. مردان خود را در روابط خود تعريف نمي‌كنند، و ظرفيت‌هاي بالقوه ارتباطي را پس مي‌زنند و نيازهاي ارتباطي را سركوب مي‌كنند. مسأله زنان اين نيست كه بر هويت مونث خود تأكيد كنند بلكه يكي شدن با هويتي است كه تحت شرايط پدر سالاري به لحاظ اجتماعي بي ارزش است.

اولين نظم و ترتيب زندگي خانوادگي در هنگام بحران پدر سالاري، شكل گيري خانواده‌هاي مادر- فرزندان است، كه به حمايت شبكه‌هاي زنان متكي‌اند. مشكل اصلي خانواده زن- محور، ضعف پايه اقتصادي آن است. مراقبت از كودك، خدمات اجتماعي، و فرصت‌هاي تحصيلي و شغلي زنان حلقه‌هاي مفقوده اين مدل براي تبديل شدن به يك اجتماع واقعاً خود- بسنده زنان در مقياس جامعه است. اين وضعيت براي مردان كه به لحاظ اجتماعي از امتيازات بيشتري برخوردارند، از نظر شخصي پيچيد‌ه‌تر است. آنان همراه با كاهش قدرت چانه‌زني اقتصادي‌شان معمولاً ديگر نمي‌توانند به كمك كنترل منابع، انضباط را در خانواده حاكم كنند. مردان چند انتخاب پيش رو دارند كه هيچ كدام به باز توليد خانواده پدر سالار نمي‌انجامد.

يكي از اين انتخاب‌ها جدايي است، يعني «گريختن از تعهد»، و اين روندي است كه در آمارها نيز مي‌توان شاهد آن بود. گزينه‌ دوم، همجنس گرايي است. در واقع به نظر مي‌رسد كه همجنس گرايي در ميان مرداني كه تمايلات زيست شناختي آنان اجازه هر دو صورت رابطه جنسي را به آنها مي‌دهد، در حال گسترش است، اما تحت شرايط برخورداري از امتيازات پدر سالاري آنان ترجيح مي‌دادند از بدنامي ناشي از همجنس گرايي اجتناب كنند. قربانيان اصلي اين تحول فرهنگي كودكان هستند، زيرا هر روز بيش از پيش در شرايط فعلي بحران خانواده ناديده گرفته مي‌شوند. وضعيت آنان ممكن است حتي بدتر از اين شود چون زنان تحت شرايط دشوار مادي با كودكان تنها مي‌مانند، همانند مردان كودكان را فراموش مي‌كنند و به دنبال زندگي شخصي خود مي‌روند.

همان طور كه دانشمندان علوم اجتماعي و خبرنگاران گزارش كرده‌اند كودكان به طور گسترده ناديده گرفته مي‌شوند. راه حل اين مسأله، بازگشت دشوار به خانواده منسوخ و ستمگر پدر سالار نيست. بلكه بازسازي خانواده به عنايت به روابط مساوات‌گرا، و مسئوليت پذيري نهادهاي عمومي در تأمين حمايت مادي و رواني از كودكان، راه حل‌هايي است كه ممكن است جريان تخريب انبوه روان بشري را تغيير جهت دهد؛ جرياني كه در زندگي بي ثبات ميليون‌ها كودك نهفته است.

 هويت جسمي: (باز) برساختن جنسيت

انقلابي در حال وقوع است، اما نه انقلابي كه نهضت‌هاي اجتماعي دهه 60 و 70 اعلام و دنبال كردند. البته اين نهضت‌ها عوامل مهمي در توجه انقلاب جنسي به واقع موجود بوده است. ويژگي اين انقلاب از هوم گسيختن پيوندهاي ازدواج، خانواده، ناهمجنس گرايي و نياز جنسي است، همان طور كه از تعدادي از مشاهده‌هاي گزارش شده در اين فصل برمي‌آيد، اين چهار عامل كه طي دو قرن گذشته تحت شرايط پدر سالاري مدرن به هم پيوسته‌اند، اكنون فرايند مستقل شدن را مي‌گذرانند. رابطه جنسي از ازدواج گسيخته مي‌شود. در واقع اين امر در مورد اكثر زنان در طول تاريخ صدق مي‌كند، اما صحه گذاشتن بر موجوديت جنسي زنان و همجنس گرايي هم براي مردان و هم زنان و جنسيت انتخابي، فاصله فراينده‌اي را بين ميل شهواني افراد و خانواده‌هاي آنها ايجاد مي‌كند.

هر گاه و هر جا شيوع ايدز كنترل شود سدوم‌هاي متعددي به وجود خواهد آمد كه از بطن تخيلات آزاد شده به دست بحران پدر سالاري زاده مي‌شود و فرهنگ خود شيفتگي آنها را به جوش و خروش خواهد انداخت. جنسيت و رابطه جنسي به سرمايه افراد تبديل مي‌شود. اين ضرورتاً آزادي بخش نيست زيرا حرص و آرزو اغلب از تخلف و تعدي زاده مي‌شود. بدين سان «جامعه آزاد به لحاظ جنسي» به آساني تبديل به سوپرماركتي از تخيلات شخصي مي‌شود كه در آن افراد به جاي آنكه خويشتن خويش را تحقق بخشند به مصرف كردن يكديگر مي‌پردازند.

 انعطاف پذيري شخصيت در دنياي ما بعد پدر سالاري

نسل‌هاي جديد فرايند اجتماعي را بيرون از الگوهاي سنتي خانواده پدر سالاري مي‌گذارنند و از همان سنين آغازين با لزوم انطباق با وضعيت‌هاي متفاوت و نقش‌هاي متفاوت بزرگسالي، روبه رو مي‌شوند. به زبان جامعه‌شناسي، فرايند نوين اجتماعي شدن تا حدودي هنجارهاي نهادي خانواده پدر سالاري را كم‌رنگ و نقش‌هاي درون خانواده را متنوع مي‌سازد. بدين ترتيب، طغيان زنان عليه شرايطي كه در آن به سر مي‌برند، كه تا حدي ناشي از ورود انبوه آنان به بازار كار اقتصاد اطلاعاتي، و تا حدي ناشي از نهضت‌هاي اجتماعي ناظر به هويت جنسي است، خانواده هسته‌اي پدر سالار را به زير سئوال كشيده است.

بازشناسي صريح ميل جنسي فرد كه در فرهنگ نوپاي جامعه ما ديده مي‌شود منجر به بدعت بزرگي همچون نهادي شدن ميل جنسي خواهد شد. از آنجا كه اين ميل معمولاً به تخلف و تعدي مربوط مي‌شود، بازشناسي روابط جنسي بيرون از خانواده قاعدتاً به تنش‌هاي اجتماعي وخيمي مي‌انجامد زيرا مادامي كه تخلف فقط شامل بروز دادن ميل جنسي بيرون از مرز‌هاي خانواده باشد جامعه به آساني با آن كنار مي‌آيد و آن را در مجراي وضعيت‌هاي تعريف شده و سازمان يافته هدايت مي‌كند، مثل فحشاء، گوشواره‌هاي همجنس گرايي، و اغماض از برخي آزارهاي جنسي: اين همان دنياي جنسي فوكو است كه آن را به مثابه متعارف سازي معرفي مي‌كند. اما اكنون اوضاع متفاوت است. حال كه ديگر خانواده پدر سالار وجود ندارد تا به آن خيانت كرد، تخلف و فرا گذشتن از حدود، به ناچار عملي فردي عليه جامعه خواهد بود. كاركرد ضربه گيري خانواده از بين رفته است. و اين يعني گشوده شدن راه براي بروز دادن ميل جنسي به صورت خشونت غير ابزاري. فروپاشي خانواده سنتي، كه آن را مي‌توان تحولي آزاداي بخش دانست، در آن واحد راه به روي متعارف سازي امور جنسي (نمايش فيلم‌‌هاي پورنو در ميان برنامه‌هاي عادي تلويزيون)، و گسترش خشونت خونسردانه در جامعه مي‌گشايد كه از راه‌هاي مخفي ميل جنسي لگام گسيخته مي‌آيد، يعني انحراف جنسي.

پايان پدر سالاري؟

مبارزه‌هاي مستمر كنوني با پدر سالاري هنوز اجازه پيش بيني روشن درباره افق تاريخي آن را نمي‌دهد. هيچ جهت گيري از پيش تعيين شده‌اي در تاريخ وجود ندارد. اما شدت خشونتي كه در دفاع از پدر سالاري به چشم مي‌خورد، نظير آنچه كه در نهضت‌هاي ديني در بسياري از كشورها ديده مي‌شود، به خوبي مثل نهضت‌هاي بنيادگرايي ديني در بسياري از كشورها، خود نشانه‌اي از شدت مبارزه‌هاي ضد پدر سالاري است. ارزش‌هايي كه همواره طبيعي، ابدي و الهي قلمداد مي‌شدند، اكنون بايد با توجه به زور حفاظت شوند و در آخرين دژ دفاعي خود سنگر بگيرند در حالي كه مشروعيت خود را در ذهن مردم از دست مي‌دهند.