کاستلز جلد2 بخش1و2
دنياي ما، زندگي ما
دنيا و زندگي ما به دست جريانهاي متضاد جهاني شدن و هويت شكل ميگيرد. انقلاب تكنولوژي اطلاعات و بازسازي ساختار سرمايه گذاري، شكل تازهاي از جامعه يعني جامعه شبكهاي را پايه گذارده است. وجه بارز اين جامعه، جهان شمول شدن آن دسته فعاليتهاي اقتصادي است كه اهميت استراتژيكي قاطعي دارند. شبكهاي شدن سازمان، كه با فضاي جريانها و زمان بي زمان ايجاد شدهاند از ديگر وجوه مشخصه جامعه شبكهاي است. اين سازمان اجتماعي نوين، نهادهاي اجتماعي را به لرزه در ميآورد، فرهنگها را دگرگون ميسازد، ثروت ميآفريند و فقر نيز به دنبال ميآورد. اما اين تمام داستان نيست. خيزش تظاهرات نيرومند هويتهاي جمعي فرايند جهان شمولي و جهان وطني شدن را به مبارزه طلبيدهاند. در بين آنها ميتوان جنبشهاي پيشرويي همچون فمنيسم و جنبش محيط زيست را ديد كه در پي تغيير شكل مناسبات انساني در بنياديترين سطوح آن هستند. دولت ملي زير سئوال ميرود و همراه با آن مفهوم دمكراسي سياسي دچار بحران ميشود. نظريه اجتماعي وسيلهاي براي فهم جهان است نه غايتي براي لذت فكري شخصي. نهضتهاي اجتماعي كنشهاي جمعي هدفداري هستند كه پيامدهاي آنها، چه در پيروزي چه در شكست، ارزشها و نهادهاي جامعه را دگرگون ميسازد. در هر حال دنياي ما همين است و اگر بناست با آن روبرو شويم بايد آن را بفهميم.
1
بهشت اشتراكي: هويت و معنا در جامعه شبكهاي
برساختن هويت
هويت سرچشمه معنا و تجربه براي مردم است. هويت، در صورتي كه سخن از كنشگران اجتماعي باشد، عبارت است از فرايند معناسازي بر اساس يك ويژگي فرهنگي يا مجموعه بهم پيوستهاي از ويژگيهاي فرهنگي كه بر منابع معنايي ديگر اولويت داده ميشود. نقشها بر اساس هنجارهايي تعريف ميشوند كه ساخته دست نهادها و سازمانهاي جامعه هستند. اما «هويت» در مقايسه با «نقش» منبع معنايي نيرومندتري است زيرا در بر گيرنده فرايندهاي ساختن خويش و فرديت يافتن است. به بيان ساده، «هويت» سازمان دهنده معنا است ولي «نقش» سازمان دهنده كاركردها است. از ديدگاه جامعه شناسانه تمام هويتها بر ساخته ميشوند. اما مسأله اصلي اين است كه چگونه، از چه چيزي، توسط چه كسي، و به چه منظوري. از آنجا كه ساختن اجتماعي هويت همواره در بستر روابط قدرت صورت ميپذيرد، من بين سه صورت و منشاء بر ساختن هويت تمايز قائل ميشوم:
· هويت مشروعيت بخش: اين نوع هويت توسط نهادهاي غالب جامعه ايجاد ميشود تا سلطه آنها را بر كنشگران اجتماعي گسترش دهد و عقلاني كند.
· هويت مقاومت: اين هويت به دست كنشگراني ايجاد ميشود كه در اوضاع و احوال يا شرايطي قرار دارند كه از طرف منطق سلطه بي ارزش دانسته ميشود و يا داغ ننگ بر آن زده ميشود.
· هويت برنامهدار: هنگامي كه كنشگران اجتماعي هويت جديدي ميسازند كه در پي تغيير شكل كل ساخت اجتماعي هستند.
هيچ هويتي نميتواند يك جوهر به شمار آورده شود و هيچ هويتي به خودي خود خارج از متن تاريخي خود، ارزش مترقي يا ارتجاعي ندارد. هر يك از فرايندهاي هويت سازي، به نتيجه متفاوتي در ايجاد جامعه ميانجامد. هويت مشروعيت بخش جامعه مدني ايجاد ميكند. اين مجموعه هويتي را باز توليد ميكند كه منابع سلطه ساختاري را، البته گاهي به شيوهاي پر تعارض، عقلاني ميسازد. معناي اصلي جامعه مدني، آن طور كه گرامشي يعني پدر فكري اين مفهوم پرابهام آن را فرمول بندي كرده است، همين است. دقيقاً همين چهره دو گانه جامعه مدني است كه آن را به قلمرو ممتاز تحول سياسي تبديل ميكند، زيرا امكان سرنگوني دولت را بدون توسل به تهاجم خشونت آميز و مستقيم فراهم ميسازد. نوع دوم هويت سازي، يعني هويت مقاومت، منجر به ايجاد جماعتها يا اجتماعات ميشود. شايد مهمترين شكل هويت سازي در جامعه ما همين باشد. مثلاً ملي گرايي مبتني بر قوميت، بنيادگرايي ديني، جمعيتهاي متكي به قلمروها، كه گفتمان ستم پيشه را باژگون ميسازند. نمونههايي از حذف حذف كنندگان به دست حذف شدگان. سومين فرايند ساختن هويت، يعني هويت برنامهدار، به ايجاد سوژه (فاعل) ميانجامد، سوژهها (فاعلان) با اينكه به وسيله افراد ساخته ميشوند همان افراد نيستند. كنشگر اجتماعي جمعي هستند كه افراد به کمک آن ها به معنايي همه جانبه دست مييابند.
بنابراين بحث ما بايد به متن و زمينه خاصي مربوط باشد كه پيدايش جامعه شبكهاي است. پويشهاي هويت را با توصيفي كه گيدنز از هويت در «مدرنيته اخير» ارائه ميدهد بهتر ميتوان درك كرد. منظور از «مدرنيته اخير» دورهاي تاريخي است كه به پايان خود نزديك ميشود- مقصودم از اين نكته اين نيست كه همچون برخي از تخيلات پست مدرنيستي بگويم به «پايان تاريخ» ميرسيم. گيدنز در نظريه پردازي مستحكمي بيان ميدارد كه «هويت شخصي خصلت متمايزي نيست كه فرد صاحب آن باشد، بلكه همان خود است كه شخص بر حسب زندگينامهاش به طور بازتابي ميفهمد». در واقع «انسان بودن يعني اينكه بدانيم ... چه كاري را و براي چه انجام ميدهيم ... در بستر نظم اجتماعي ما بعد- سنتي، «خود» به پروژه يا برنامهاي بازتابي تبديل ميشود.» با وجود توصيف گيدنز از فرايند هويت سازي در دوره «مدرنيته اخير» پيدايش جامعه شبكهاي فرايندهاي بر ساختن هويت را در دوره مذكور زير سئوال ميبرد، و بدين ترتيب شكلهاي جديدي از تغيير اجتماعي خلق ميكند. بنابراين برنامه ريزي بازتابي زندگي غير ممكن ميشود. در اين شرايط جديد، جوامع مدني تحليل ميروند و از هم ميگسلند زيرا ديگر پيوستگي و استمراري ميان منطق اعمال قدرت در شبكه جهاني و منطق ارتباط و بازنمود در جوامع و فرهنگهاي خاص وجود ندارد. سوژهها، اگر و آنگاه كه بر ساخته شوند، ديگر بر اساس جوامع مدني كه در حال فروپاشي هستند بنا نميشوند. بلكه به مثابه استمرار مقاومت جماعت گرايانه ساخته ميشوند.
ملكوت خداوند: بنيادگرايي ديني و هويت فرهنگي
يكي از ويژگيهاي جامعه، و بالاتر از آن طبيعت بشري اين است كه ملجاً و پناهگاه خود را در دين ميجويد. اما بنيادگرايي ديني امر ديگري است. و ادعاي من اين است كه اين «امر ديگر»، مهمترين منبع هويت ساز در جامعه شبكهاي است. بنيادگرايي ديني از چنان تفاوت و تنوعي برخوردار است كه هر تلاشي براي ساختن برآيند تركيبي آنها محكوم به شكست است. «فعاليت بنيادگراها هميشه به صورت واكنشي و با رجوع به گذشته صورت ميپذيرد.» بنياد گراها يا به نام خدا- در اديان توحيدي- و يا به نام علايم و نشانههاي يك مرجع متعالي ميجنگند. به عبارت دقيقتر، بنيادگرايي، به معناي برساختن هويتي براي يكسان سازي رفتار فردي و نهادهاي جامعه با هنجارهايي است كه بر گرفته از احكام خداوند هستند و تفسير آنها بر عهده مرجع مقتدري است كه واسطه خدا و بشريت است. بنابراين، بنيادگرايي ديني در تمامي طول تاريخ بشر وجود داشته است اما در سالهاي پاياني اين هزاره، به عنوان منبع هويت، به طور اعجاب آوري نيرومند و اثر گذار جلوه ميكند.
بنياد گرايی اسلامی: ُامّت در برابر جاهليت
دهه 1970 يعني زمان ولادت انقلاب تكنولوژي ارتباطي در «دره سيليكن» و نطقه آغاز بازسازي سرمايه داري جهاني، براي جهان مسلمين معناي متفاوتي داشت: در اين دهه قرن 14 هجري آغاز ميشد: يعني دوره تازهاي از احياي اسلامي، كه مشخصه آغاز هر قرن جديد است. در واقع نيز، طي دو دهه بعدي انقلاب فرهنگي- ديني اصيلي در سرزمينهاي مسلمانان گسترش يافت كه گاهي (همچون ايران) پيروز و گاهي نظير مصر سركوب شد. بنيادگرايي اسلامي، به عنوان هويت بازسازي شده و به عنوان يك برنامه سياسي، مركز و محور تعيين كنندهترين فرايندي است كه تا حد زيادي آينده جهان را رقم ميزند.
اما بنيادگرايي اسلامي چيست؟ اسلام، در زبان عربي يعني حالت تسليم، و مسلمان كسي است كه تسليم الله است. بنابراين طق تعريف بنيادگرايي كه پيش از اين ارائه دادم، ميتوان نتيجه گرفت كه اسلام سراپا بنيادگراست: جوامع و نهادهاي دولتي آنها بايد حول محور اصول ديني بي چون و چرا سازمان يابند. با اين حال، صاحبنظران و دانش پژوهان برجستهاي معتقدند با اينكه اولويت اصول ديني به گونهاي كه در قرآن بيان شده براي همه مسلمانان يكسان است، اما جوامع و نهادهاي اسلامي پذيراي تكثر تفسيرها و چند صدايي هستند.
در واقع، شريعت (قانون آسماني كه در قالب قرآن و حديث شكل گرفته است) در زبان عربي كلاسيك از فعل شراع به معني راه رفتن به سمت يك هدف اخذ ميشود. بنابراين، براي اكثر مسلمانان، شريعت فرماني لايتغير و خشك نيست، بلكه راهنمايي است براي رفتن به سوي خدا، البته با جرح و تعديلهايي كه لازمه هر ظرف و زمينه اجتماعي و تاريخي خاصي است. در تقابل با اين باز بودن اسلام، بنيادگرايي اسلامي گوياي يكي شدن شريعت با فقه- يعني تفسير و به كارگيري توسط فقها و مراجع- تحت سلطه مطلق شريعت است. طبيعي است كه معناي بالفعل هر چيز وابسته به فرايند تفسير و شخص مفسر است. بنابراين دامنه وسيعي از تنوع و گوناگوني بين بنيادگرايي محافظه كار، مانند آنچه در كاخ سعود ديده مي شود، و بنيادگرايي راديكال مثل آنچه در نوشتههاي المودودي يا سيد قطب در دهه 50 و 60 بيان شده، وجود دارد. همچنين تفاوتهاي قابل توجهي بين ميراث شيعه، كه الهام بخش (امام) خميني بوده، و تسنن وجود دارد كه تشكيل دهنده ايمان قريب به 85 درصد مسلمانان است و در بر گيرنده جنبشهاي انقلابي نظير جبهه اسلامي رستگاري در الجزاير يا تكفير و الهجره در مصر است.
اما از ديد نويسندگاني كه تفكر اسلامي اين قرن را ساختهاند مثل حسنالبنّا و سيد قطب در مصر، علي النداوي در هند، يا سيد ابوالاعلي مودودي در پاكستان، تاريخ اسلام بازسازي ميشود تا تبعيت هميشگي دولت از دين نشان داده شود. براي يك مسلمان وابستگي بنيادي نه به وطن بلكه به امت، يعني به اجتماع مؤمنان است كه همگي از نظر تسليم بودن در برابر خدا برابر و يكسانند. براي نجات دوباره انسانيت ابتدا بايد خود جوامع اسلامي كه دنيوي شده و از اطاعت محض از قانون خدا فاصله گرفتهاند اسلامي شوند و سپس اين اسلامي شدن در سراسر جهان تحقق يابد. اما براي غلبه بر نيروهاي كفر لازم است عليه كفار جهاد كرد (مبارزه به خاطر اسلام) كه در موارد افراطي ممكن است به جنگ مقدس نير تمسك جسته شود. در فرهنگ شيعي، شهادت، يعني تقليد از شيوه قرباني شدن امام حسين در 681 ميلادي، در واقع هسته اصلي خلوص ديني است. اما ضرورت ايثار در راه فراخوان الهي (الدعوه) در كل اسلام وجود دارد.
در اين چارچوب فرهنگي- ديني- سياسي، هويت اسلامي بر مبناي ساختار شكني دوگانهاي برساخته ميشود كه يكي مربوط به كنشگران اجتماعي است و ديگري به نهادهاي جامعه. همان طور كه بسّام طيبي مينويسد «اصل سوبژكتيويته هابرماس براي بنياد گرايان اسلامي كفر و الحاد است.» از طرف ديگر دولت ملي نيز بايد هويت خود را محو كند: «الدوله الاسلاميه (دولت اسلامي) كه مبتني بر شريعت است بر دولت ملي (الدوله قوميه) اولويت دارد.» اين تحليل به خصوص در خاورميانه كارآيي بيشتري دارد چون در اين منطقه به قول طيبي دولت ملي موجودي بيگانه و عملاً تحميلي است.
اما يكي از نكات اساسي اين است كه بنيادگرايي اسلامي نهضتي سنتگرا نيست. اما اگر اسلام گرايي (گر چه ريشه در نوشتههاي اصلاح گران و احياگران قرن 19 مثل الافغاني «جمال الدين اسدآباداي» داشته باشد) ذاتاً هويتي معاصر است، چرا حالا؟ چرا طي دو دهه گذشته فوران كرده است؟ آن هم پس از آنكه به دفعات در دوره ما بعد استعماري مقهور ملي گرايي شده است، همان طور كه نمونههاي آن را ميتوان در سركوب اخوان المسلمين مصر و سوريه (و اعدام سيد قطب در 1966) يا صعود سوكارنو به قدرت در اندونزي يا جبهه آزادي ملي در الجزاير ديد؟
از نظر طيبي «پيدايش بنيادگرايي اسلامي به عنوان بخشي از جهان اسلام كه خود را جمع واحدي ميداند، در خاورميانه ارتباط متقابلي با در معرض فرايندهاي جهاني شدن و ملي گرايي و دولت ملي، به عنوان اصول جهاني سازماندهي دارد.» در واقع، فوران نهضتهاي اسلامي به تمامي عوامل زير مربوط بوده است: نابودي جوامع سنتي (كه شامل قطع ريشههاي قدرت سنتي روحانيون است)، ناكامي دولت ملي برخاسته از نهضتهاي ملي گرا در به انجام رساندن نوسازي، و ناكامي در توسعه اقتصادي و توزيع منافع رشد اقتصادي بين تمامي جمعيت. مسلماً، بارزترين مصداق اين وضعيت ايران است. انقلاب سفيد شاه كه در 1963 آغاز شد، تلاشي بسيار بلند پروازانه براي نوسازي اقتصاد و جامعه بود كه با حمايت ايالات متحده و با هدف پيوستن به سرمايه داري جهاني جديدي انجام شد كه در حال پا گرفتن بود. اين امر به تضعيف ساختارهاي بنيادين جامعه سنتي، از كشاورزي گرفته تا تقويم منجر شد.
وقتي هواپيماي (امام) خميني در اول فوريه 1979 در فرودگاه تهران به زمين نشست تا رهبري انقلاب را به دست گيرد، او به عنوان نماينده امام زمان (ولي عصر) بازگشته بود تا بر برتري اصول ديني تأكيد كند. در مورد كنشگران اجتماعي نيز بايد گفت كه نيروي نهضت در تهران و ديگر شهرهاي بزرگ متمركز بود، به خصوص ميان دانشجويان، روشنفكران، تجار بازار و پيشه وران، وقتي نهضت به خيابانها كشيده شد، تودههاي روستايي تازه مهاجري بدان پيوستند كه از دهه 1970، پس از نوسازي كشاورزي و اخراج از روستاهايشان، در حاشيه نشينهاي فلاكت بار و خودروي حومه تهران سكونت داشتند. بر اساس شواهد پراكنده، ظاهراً تصوير اجتماعي اسلام گرايان در گروه ناهمگوني از روشنفكران تحصيلكرده، اساتيد دانشگاه، و كارمندان رده پايين دولت ريشه داشت كه تجار و پيشه وران خرده پا نيز بدانان ملحق ميشدند.
اين امر در خلافت بني اميه يا امپراتوري عثماني نيز مصداق شده است. از همين رو، با اينكه عربستان سعودي رسماً يك سلطنت اسلامي است، علما در ليست پرداخت حقوق كاخ سعود قرار دارند. اين حكومت موفق شده است كه در عين حال حافظ اماكن مقدس (خادم حرمين شريف) و حافظ نفت غرب باشد. در دهه 90، مبارزه حماس با دولت فلسطيني كه تحت رهبري ياسر عرفات و با همكاري اسرائيل تشكيل شد، شايد يكي از چشمگيرترين شكافها بين ملي گرايي عرب (كه نهضت فلسطين عصاره آن است) و بنيادگرايي اسلامي راديكال باشد. اسلام گرايان در تركيه با اتكاء به آراي روشنفكران راديكال و جمعيت شهري فقير در 1996 تشكيل دولت دادند. به نظر ميرسد اسلام گرايي سياسي و هويت بنيادگرايي اسلامي، كه در دهه 1990 در زمينههاي اجتماعي و نهادي متعدد در حال گسترش بوده است، همواره در پيوند با پويشهاي طرد اجتماعي و يا بحران دولت ملي است.
به علاوه، همان طور كه خسرو خاور مينويسد: وقتي كه برنامه بر ساختن افرادي كه در مدرنيته كاملاً مشاركت داشته باشند، بيهودگي خود را در تجربه عملي زندگي روزمره آشكار ميسازد، خشونت به تنها شكل ابراز وجود و اثبات خود براي سوژههاي جديد بدل ميشود ... بنابراين جمعيت نو به جمعيتي مرده بدل ميشود، طرد شدن از مدرنيته معنايي ديني مييابد: به اين اعتبار قرباني كردن خود، به صورت راهي براي مبارزه عليه طرد در ميآيد.
خداوندا نجاتم بخش! بنيادگرايي مسيحي آمريكايي
بنيادگرايي مسيحي يكي از جنبههاي پايدار تاريخ امريكاست. جامعهاي كه بي هيچ آرام و قراري طليعهدار تغيير اجتماعي و تحرك فردي بوده است، به ناچار هر از چند گاه نسبت به فوايد مدرنيته و دنيوي شدن ترديد ميكند، و آرزومند آسايش و امنيت ارزشها و نهادهاي سنتياي ميشود كه ريشه در حقيقت سرمدي الهي دارند. در دهه 90، به دنبال پيروزي كلينتون در انتخابات رياست جمهوري در 1992، بنيادگرايي وارد رديف اول صحنه سياسي شد. انديشهها و جهان بيني بنيادگراها در امريكاي پايان قرن بازتاب قابل توجهي مييابد. امريكا همواره جامعهاي بسيار ديني بوده است. اما اين احساس ديني ظاهراً به طور فزايندهاي لحن احياگرانه ای به خود ميگيرد و به سمت جريان نيرومند بنيادگرايي كشانده ميشود. «مفهوم ايمان يعني باور آوردن و مغفرتي كه به واسطه آن گناهكاران از گناه به رستگاري ابدي ميرسند، هسته مركزي تفكر محافظه كار است و معناي خود را نيز در اين انديشه شكل ميدهد. پاداشهاي زميني وافري در انتظار مسيحياني است كه شهامت دفاع از اين اصول را دارند، و برنامه خداوند را بر برنامههاي زندگي ناقص و شخصي خود ترجيح ميدهند. مثلاً ميتوان از آغاز زندگي جنسي در ازدواج نام برد. آنجا كه تشكيل خانواده منبع «اخلاق كار پروتستاني» است، و از اين رو منبع توليد اقتصادي است.
با اطمينان از رستگاري، مادامي كه مسيحيان قاطعانه كتاب مقدس را مد نظر داشته باشند، و با وجود خانواده پايدار پدرسالار به عنوان پايه محكم زندگي، كار اقتصادي نيز خوب خواهد بود، به شرطي كه دولت در اقتصاد دخالت نكند و فقراي كاهل و بي لياقت را به خود رها سازد، و مالياتها را در حدود معقولي قرار دهد (حدود 10 درصد درآمد). در واقع به نظر نميرسد بنيادگرايان مسيحي پرواي اين تناقض را داشته باشند كه به طور توآم هم خداپرستان اخلاقي و هم ليبرتارينهاي اقتصادي باشند. اين مبارزه بايد تشديد شود و هر چه زودتر بايد با سياستهاي نهادي موجود به مصالحه دست يافت زيرا وقت تنگتر و تنگتر ميشود. «آخرالزمان» نزديك ميشود، نبردي كه از خاورميانه آغاز خواهد شد و سپس در تمام جهان شعله خواهد كشيد. اسرائيل و اسرائيل جديد (امريكا)، در نهايت بر دشمنان خود غلبه خواهند كرد، اما به بهائي دهشتناك و اين پيروزي تنها با اتكاء به ظرفيت توليد مثل جامعه ما ميسر خواهد بود.
بنيادگرايي مسيحي نيز همانند اكثر نهضتهاي بنيادگرا در تاريخ، نهضتي واكنشي است، كه هدف آن بر ساختن هويت شخصي و اجتماعي بر اساس تصوراتي از گذشته و فرافكندن آنها به يك آينده آرماني- يوتوپياپي است تا بدين سان بر روزگار تحمل ناپذير حاضر غلبه كند. اما واكنش به چه چيز؟ چه چيزي تحمل ناپذير است؟ ظاهراً پاسخ اين دو پرسش بلافصلترين ريشههاي بنيادگرايي مسيحي هستند: تهديد جهاني شدن، و بحران پدر سالاري.
ملت و ملي گرايي در عصر جهاني شدن: اجتماعات تصوري يا تصاوير اجتماعي؟
عصر جهاني شدن عصر خيزش دوباره ملي گرايان نيز هست، اين واقعيت را ميتوان هم در مبارزه با دولتهاي ملي مستقر و هم در بازسازي فراگير هويت بر پايه مليت مشاهده كرد كه همواره در برابر يك اجنبي از آن دفاع ميشود. مفهوم ملت برخاسته از نهضتهاي ملي گرايانهاي است كه به دست نخبگان و براي استقرار دولت ملي مدرن به راه انداخته ميشوند. زيرا ملتها و ملي گرايي فقط در صورتي به وجود ميآيند كه دولت ملي شكل بگيرد. فوران انواع ملي گراييها در اواخر اين هزاره، كه با تضعيف دولتهاي ملي موجود رابطه نزديكي دارد، در واقع نتيجه تاريخي مسائل و معضلات حل ناشده ملي است و از اين حقيقت ناشي ميشود كه ملي گرايي و ملتها حياتي مختص به خود دارند كه مستقل از موقعيت دولتهاست. البته اين زندگي خاص در قالب سازههاي فرهنگي و برنامههاي سياسي شكل ميگيرد. مفهوم «اجتماعات تصوري» كفايت چنداني ندارد و اگر مراد از آن اين باشد كه همه احساس تعلقها، تمامي ستايشهايي كه از شعارها به عمل ميآيد، امري است كه به طور فرهنگي ساخته ميشود. ملتها استثنايي بر اين قاعده نيستند. اما اگر مراد از مفهوم مورد نظر، اين باشد كه ملتها مصنوعات ايدئولوژيك صرف هستند كه از طريق دستكاري خود سرانه اسطورههاي تاريخي توسط روشنفكران و در جهت منافع نخبگان اقتصادي و اجتماعي برساخته ميشوند، آنگاه به نظر ميرسد شواهد تاريخي نافي اين گونه ساختار شكني افراطي باشد. مسلم است كه قوميت، مذهب، زبان، آب و خاك، في نفسه براي ساختن ملتها و نطفه گذاري ملي گرايي كفايت نميكند. اما داشتن تجربه مشترك بدين منظور كافي است: ژاپن از نظر قومي يكي از يكدستترين ملل جهان و ايالات متحده از همين جهت يكي از ناهمگونترين كشورهاست. اما در هر دو مورد تاريخ مشترك و برنامه مشتركي وجود دارد، و روايتهاي تاريخي آنها مبتني بر تجربهاي است كه از جهات بسيار براي مردم هر يك از اين كشورها مشترك است.
ملتها، به لحاظ تاريخي و تحليلي، هستارهايي مستقل از دولت هستند. ملي گرايي پديدهاي نيست كه ضرورتاً مربوط به نخبگان باشد و در واقع ملي گرايي امروز غالباً واكنشي است عليه نخبگان جهاني. اما اين واقعيت، جاذبه و معناي ملي گرايي را به سوء استفاده نخبگان از تودهها براي منافع شخصي خود، فرو نميكاهد. ملي گرايي معاصر بيشتر واكنشي است تا خودجوش، بيشتر به فرهنگي بودن گرايش دارد تا به سياسي بودن، و بنابراين بيشتر متوجه دفاع فرهنگي است كه پيشاپيش نهادينه شده نه متوجه ايجاد يا دفاع از يك دولت. هنگامي كه نهادهاي سياسي جديد ايجاد يا احيا ميشوند، آنها سنگرهاي دفاعي هويت به شمار ميآيند نه سكوهاي آغاز برنامههاي حاكميت سياسي.
ملتها در برابر دولت: فروپاشي اتحاد شوروي و مجتمع مشتركالمنافع دولتهاي ناممكن
طغيان ملتهاي اتحاد شوروي عليه دولت اين كشور عامل عمدهاي در سقوط شگفت انگيز اتحاد شوروي بود. تحولات تاريخ روسيه هم سرآغاز و هم نقطه پايان دوران سياسي قرن بيستم به شمار ميآيد. تجربه شوروي صحنه بسيار ممتازي است براي مشاهده فعل و انفعال ميان ملتها و دولت، يعني دو هستاري كه به لحاظ تاريخي و تحليلي متمايزند. واقعيت سازمانهاي اجرايي مبتني بر مليت امري فراتر از انتصاب ظاهري نخبگان ملي براي تصدي مقامهايي در مديريت جمهوريها بود. سياستهاي بومي كردن كه تا دهه 1930 ازسوي لنين و استالين پشتيباني ميشد و در دهه 1960 از سرگرفته شد. آنها مشوق زبانها و آيينهاي بومي بودند، برنامههاي «كنش مثبت» را به اجرا ميگذاشتند، و از به كار گماردن و ارتقاي ملي گراهاي غير روسي در دستگاههاي دولتي و حزبي جمهوريها و همچنين در نهادهاي آموزشي حمايت ميكردند، و خواهان رشد و افزايش نخبگان ملي و فرهنگي بودند، طبعاً به شرطي كه در خدمت قدرت شوروي باشند.
دلايل اين سعه صدر آشكار نسبت به خودمختاري ملي (كه در قانون اساسي شوروي نيز به صورت حق جمهوريها در خروج و جدا شدن از اتحاد جماهير، از آن حمايت شده) در اعماق تاريخ و استراتژي دولت شوروي نهفته است. فدراليسم چند مليتي شوروي حاصل معاهدهاي بود كه پس از مناشات شديد ايدئولوژيك و سياسي در طول دوران انقلاب به دست آمد. در آغاز بلشويكها، بر اساس تفكر ماركسيستي كلاسيك، موضوعيت مليت را به عنوان معيار مهمي در پايه ريزي دولت نفي كردند.
بحث و مناقشه انتقادي به اصولي مربوط ميشد كه بر اساس آنها هويت ملي در دولت فدرال جديد به رسميت شناخته ميشد. گروههاي سوسياليستي ديگر، سواي بلشويكها، مايل بودند فرهنگهاي ملي در سرتاسر كل ساختار دولت به رسميت شناخته شود. هيچ تمايزي بين آنها از نظر آب و خاك گذاشته نشود، لنين و استالين با اين ديدگاه مخالفت كردند و اصول سرزمين را مبناي مليت دانستند. و در نتيجه ساختار ملي چند لايه دولت شوروي پديد آمد: هويت ملي در نهادهاي حكومتي به رسميت پذيرفته شد. اما با اين حال، در به كار بستن اصل تمركز گرايي دمكراتيك، اين گوناگوني اتباع بومي تحت كنترل دستگاههاي مسلط حزب كمونيست شوروي و دولت شوروي بود. بنابراين، اتحاد شوروي حول محور هويتي دوگانه ساخته شد: از يك سو، هويتهاي قومي- ملي (كه شامل هويت روسي هم ميشد)؛ از سوي ديگر، هويت شوروي به عنوان شالوده جامعه نوين: خلق شوروي، هويت فرهنگي تازهاي بود كه ميبايست در افق تاريخي بر ساختن جامعه كمونيستي، به دست ميآمد. براي اين چرخش از بينالملل گرايي پرولتاريايي به ملي گراييهاي بومي دلايل استراتژيك نيز وجود داشت.
روسيه قلمرو انحصاري حزب كمونيست شوروي بود. براي هر چه ايمنتر ساختن اين دژ، روسيه هيچ مرز مشتركي با دنياي سرمايه داري كه بالقوه مهاجم بود نداشت. بنابراين، پيرامون روسيه، جمهوريهاي شوروي سازماندهي شده بودند و مرزهاي اتحاد شوروي را تشكيل ميدادند، بدين ترتيب آنها در عين حال هم از قدرت شوروي و هم از استقلال ملي خود حفاظت ميكردند. همين تنش دايمي ميان جهان شمولي طبقاتي آرمانشهر كمونيستي و منافع ژئوپلتيكي مبتني بر علقههاي قومي- ملي هم پيمانان بالقوه بود كه سياست دوگانه دولت شوروي در برابر مسأله مليت را رقم ميزد. نتيجه اين تناقضها در تاريخ پر از عذاب و شكنجه اتحاد شوروي، به صورت ملغمه پر وصله و پينهاي از مليتها، مردم و نهادهاي دولتي جلوهگر بود. بيش از يكصد مليت و گروه قومي اتحاد شوروي بر اساس استراتژيهاي ژئوپلتيكي، يا پاداش و تنبيههاي جمعي، و بوالهوسيهاي فردي در سراسر جغرافياي وسيع آن پراكنده شده بودند. بنابراين وقتي اتحاد شوروي از هم پاشيد، «اصل مليت بومي» در تله جمهوريهاي تازه استقلال يافتهاي كه ناگهان داراي دهها ميليون «ساكنان بيگانه» شده بودند، به دام افتاد. اين مسأله ظاهراً براي 25 ميليون روسي كه بيرون از مرزهاي جديد روسيه زندگي ميكردند حادتر بود.
يكي از بزرگترين تناقضهاي فدراليسم شوروي اين است كه احتمالاً روسها بيش از تمام مليتها مورد تبعيض بودند. فدراسيون روسيه نسبت به جمهوريهاي ديگر خود مختاري سياسي بسيار كمتري داشت و كاملاً وابسته به دولت مركزي شوروي بود. در مورد هويت ملي نيز تاريخ، مذهب و هويت سنتي روسي هدف اصلي سركوب فرهنگي شوروي بود. روي هم رفته هويت جديد شوروي بايد روي ويرانههاي هويت تاريخي روسي بنا ميشد، البته همراه با برخي استثناهاي تاكتيكي در طول جنگ جهاني دوم، اما هويت روسي به عنوان يك هويت ملي بسيار بيش از مليتهاي ديگر سركوب ميشد، برخي از اين مليتهاي ديگر در واقع به طور نمادي احيا شده بودند تا ظاهر چند مليتي فدراليسم شوروي حفظ شود.
اين ساختار تناقض آميز دولت شوروي بالاخره خود را در طغيان عليه اتحاد شوروي متجلي ساخت. زمينه طغيان به واسطه فضاي باز ايجاد شده توسط گلاسنوست گورباچف فراهم شده بود. اما در پي آن نهضت ملي گرايانه روسي نيرومندي آغاز شد كه در واقع پر توانترين نيروي بسيج كننده عليه دولت شوروي بود. آميزه مبارزه براي دموكراسي و نيرو گرفتن هويت ملي روسي تحت رهبري يلتسين در 91-1989 بود كه شرايط لازم را براي سقوط كمونيسم شوروي و فروپاشي اتحاد شوروي فراهم كرد. در حقيقت، اولين انتخاب دمكراتيك رئيس دولت در تاريخ روسيه كه به انتخاب يلتسين در 12 ژوئن منجر شد، نقطه شروع روسيه جديد، و همراه با آن، پايان اتحاد شوروي است. كه طبق آن اتحاد شوروي ملغي و جمهوريهاي شوروي سابق به دولتهاي صاحب حاكميت تبديل شدند كه در كنفدراسيون دولتهاي مستقل مشترك المنافع به صورت نيم بند به يكديگر پيوند خوردهاند.
اولين سالهاي موجوديت اين مجموعه دولتهاي مستقل جديد، شكنندگي ساختار آنها و همچنين دوام و ديرپايي مليتهايي با ريشه تاريخي را آشكار ساخت كه در سرتاسر مرزهاي به ميراث رسيده از تجزيه اتحاد شوروي استقرار دارند. شواهد تاريخي نشان ميدهند كه تصديق مصنوعي و ترديد آميز مسأله مليت توسط ماركسيسم- لنينيسم نه تنها تضادهاي تاريخي را حل نكرد بلكه در عمل آتش كينه جويي آنها را شعلهورتر ساخت. يكي از قدرتمندترين دولتهاي تاريخ بشر قادر نبود، پس از گذشت 74 سال، هويت ملي جديدي را خلق كند. خلق شوروي، يك اسطوره نبود، بلكه در زندگي و ذهن نسلهايي كه در اتحاد شوروي چشم به جهان ميگشودند، كم و بيش واقعيت داشت. مقاومت عليه تجاوز نازيها مردم را زير پرچم شوروي گرد آورد. با اين حال، هويت مذكور پيش از آنكه بتواند در ذهن و زندگي مردم اتحاد شوروي پا بگيرد از هم پاشيد. بنابراين، تجربه شوروي نافي اين تئوري است كه دولت به خودي خود ميتواند هويت ملي برسازد. خيزش دوباره ملي گرايي را نميتوان با تحليلهاي متكي بر بهره گيري هاي زيركانه سياسي، تبيين كرد: بلكه بهرهگيري نخبگان از آن، شاهدي است بر بازگشت و سرزندگي هويت ملي به عنوان يك اصل بسيج كننده.
صرف نظر از اينكه در روسيه چه كسي بر مسند قدرت باشد هيچ گونه بازسازي اتحاد شوروي در كار نخواهد بود. اما بازشناسي تمام عيار هويت ملي به استقلال كامل اين دولتهاي جديد نخواهد انجاميد. به همين دليل به عنوان محتملترين حالت و نويدي در آينده، تصور «دولتهاي مشتركالمنافع جدايي ناپذير» يعني شبكهاي از نهادهايي كه براي مهيا كردن خودمختاري هويت ملي و سهيم بودن در ابزارهاي سياسي در متن اقتصاد جهاني، به قدر كافي انعطاف پذير و پويا هستند قابل پيش بينی است.
ملتهاي بدون دولت: كاتالونيا
اگر تحليل ما درباره اتحاد شوروي نشانگر اين احتمال است كه حكومتها، هر قدر هم نيرومند باشند، نميتوانند موجد ملتها باشند، تجربه كاتالونيا ما را به تأمل درباره شرايطي وا ميدارد كه در آن ملتها، بدون يك دولت ملي، وجود دارند و خود را در طول تاريخ بر ميسازند، بي آنكه در پي استقرار دولت ملي باشند در واقع، همان طور كه رهبر ملي و رئيس فعلي كاتالونيا، گفته است: «كاتالونيا ملتي بي دولت است. ما به دولت اسپانيا تعلق داريم، اما هيچ گونه تمايلي به جدايي طلبي نداريم. بايد آشكارا تصديق كرد كه ... كاتالونيا موردي خاص است: ما زبان و فرهنگ خود را داريم، ما ملتي هستيم بدون دولت».
كاتالونيا عمدتاً يك امپراتوري تجاري بود كه همچون جمهوريهاي تجاري ايتاليايي شمالي تحت حاكميت اشراف و نخبگان و بازرگانان شهري قرار داشت. در اواخر قرن پانزدهم، كاتالونيا موقعيت خود را به عنوان يك هستار سياسي مستقل از دست داد. كاتالونيا نيز همانند ديگر بخشهاي اروپا از تجارت با مستعمرات امريكا، كه منبع عظيم ثروت در پادشاهي اسپانيا بود، منع شد. واكنش كاتالونيا اين بود كه صنعتي خاص خود براي توليد كالاهاي مصرفي توسعه داد و در مناطق داخلي خود به تجارت پرداخت كه زمينه ساز صنعتي شدن و انباشت سرمايه از نيمه دوم قرن شانزدهم به بعد گشت.
پرتغال، با حمايت انگلستان، استقلال خود را بازپس گرفت، قيام كاتالونيا شكست خورد و قسمت اعظم آزادی خود را از دست داد. كاتالونيا تمامي نهادهاي سياسي خود گردانياش را كه از قرون وسطي مستقر شده بودند از دست داد: اداره شهرداري مبتني بر شوراهاي دمكراتيك، پارلمان و دولت مستقل كاتالاني را. نهادهاي جديدي كه به دستور فيليپ پنجم به وجود آمد، تمام قدرت را به دست فرمانده نظامي يا فرمانده كل كاتالونيا سپرد. پس از آن، دوره طولاني ستم پيشگي قدرت مركزي در زمينههاي فرهنگي و نهادي آغاز گشت كه متوجه حذف تدريجي زبان كاتالاني بود واكنش كاتالونياييها اين بود كه تنها دو روز پس از اشغال بارسلون، همه مردم با وحدت عمل و نظر كامل، خود را از امور دولتي كنار كشيدند و به كارشان بازگشتند. به اين ترتيب، در پايان قرن هيجدهم كاتالوني صنعتي شد و براي بيش از يك قرن تنها منطقه واقعاً صنعتي شده اسپانيا بود. در طول قرن نوزدهم نيروي اقتصادي بورژوازي كاتالاني، و سطح نسبتاً بالاي فرهنگي و تحصيلي جامعه در كل، در تعارض و تقابل با حاشيه نشيني سياسي آن قرار داشت.
وقتي كه در سال 1931 در اسپانيا جمهوري اعلام شد، جمهوريخواهان دست چپي توانستند بين طبقه كارگر كاتالاني و خرده بورژوازي و آرمانهاي ملي گرايانه پلي ايجاد كنند، و به نيروي مسلط در ملي گرايي كاتالاني تبديل شوند. در سال 1932 با فشاري كه مردم از طريق رفراندوم اعمال كردند، دولت اسپانيا نوعي خودمختاري را براي كاتالونيا پذيرفت كه بر آزاديها، خودگرداني و خودمختاري فرهنگي- زباني تأكيد ميورزيد. پس از جنگ داخلي، سركوب نهادها، زبان، فرهنگ، هويت و رهبران سياسي كاتالونيا در 1940 آغاز شد، اين سركوب شامل حذف عمدي معلمان كاتالاني زبان از مدارس بود تا تدريس زبان كاتالاني مقدور نباشد. در مقابله با اين سركوب ملي گرايي به قويترين نهضت در ميان نيروهاي ضد فرانكو در كاتالونيا، همچنين در ايالت باسك تبديل شد، تا به آنجا كه تمام نيروهاي سياسي دمكراتيك از دمكرات مسيحيان و ليبرالها گرفته تا سوسياليستها و كمونيستها همگي در عين حال ملي گرايان كاتالاني نيز بودند.
در 1978 ماده دوم قانون اساسي جديد اسپانيا، اين كشور را «ملتي متشكل از مليتها» دانست و در 1979 فرمان خودمختاري كاتالونيا مبناي نهادي استقرار خود مختاري اين منطقه در داخل چارچوب كشور اسپانيا را فراهم آورد كه شامل پذيرش دو زبانگي رسمي ميشد و زبان كاتالاني را به عنوان «زبان مادري كاتالونيها» به رسميت ميشناخت. كاتالونيا همراه با ايالت باسك، به تدريج اما به يقين، اسپانيا را ناخواسته بدانجا ميراند كه تبديل به يك دولت فدرالي بسيار نامتمركز شود زيرا كاتالانيها و ائتلاف ملي گراي كاتالاني انديشه جدايي طلبي را رد ميكنند و ميگويند كه فقط نيازمند نهادهايي هستند كه به آنها اجازه دهد به عنوان يك ملت زندگي كند نه اينكه به يك دولت ملي مستقل بدل شوند.
پس اين ملت كاتالاني چيست كه توانسته است طي قرنهاي متمادي در برابر نفي و سركوب زنده بماند، اما از ايجاد دولتي در برابر ملت ديگري، يعني اسپانيا، كه آن نيز بخشي از هويت تاريخي كاتالونيا شده است خودداري ميكند؟ «هويت كاتالونيا تا حد بسيار زيادي هويتي فرهنگي و زباني است. كاتالونيا هرگز ادعاي برخورداري از ويژگي ديني يا قومي نداشته است، هيچ وقت بر جغرافيا اصرار نورزيده است همچنين صرفاً بر هويت سياسي نيز تأكيدي نداشته است. هويتها اجزا و عناصر زيادي دارند اما زبان و فرهنگ ستون فقرات آنها است». هويت كاتالاني هويتي مصنوعي و ابداعي نيست. دست كم براي هزار سال، اجتماع انساني معيني كه عمدتاً بر محور زبان سازمان يافته بود، خود را به عنوان يك ملت بازشناخته است؛ و اين ملت هنوز به عنوان كاتالونيا زنده است.
كاتالونيا، اجتماعي فرهنگي كه حول زبان و تاريخ مشترك سازمان يافته، پديدهاي تخيلي نيست بلكه محصولي تاريخي است كه پيوسته نوسازي ميشود. چنين موضعي فقط تدبير هوشمندانه دهه 90 نيست. بلكه برخاسته از مواضع اروپا دوستانه نخبگان كاتالاني است كه قدمتي چندين قرني دارد، و انديشه برخي از جهانيترين نويسندگان يا فيلسوفان كاتالاني به وضوح ديده ميشود. كاتالونيا با دست كشيدن از ادعاي يك دولت جديد و تداوم مبارزه براي حفظ موجوديت ملتشان شايد فرزندان خلف نياكان خود باشند كه بازرگاناني بدون مرز و داراي هويت زباني- فرهنگي و نهادهاي حكومتي انعطاف پذير بودند؛ يعني ويژگيهايي كه همگي توصيفي از عصر اطلاعات است.
ملتهاي عصر اطلاعات
سفر تاريخي ما در دو سوي اروپا، ما را به شناخت اهميت جديد ملتها و ملي گرايي به عنوان منبع معنا در عصر اطلاعات رهنمون ميسازد. براي روشن شدن بحث، به موازات استدلالها و توضيحهايي كه بيشتر ارائه دادم ملتها را اين گونه تعريف ميكنم: جماعتهاي فرهنگي كه با تاريخ و برنامههاي سيساي مشترك در ذهن مردم و خاطره جمعي آنها بر ساخته ميشود. اين كه به چه ميزان بايد تاريخ مشترك براي يك جمع وجود داشته باشد تا آن جمع تبديل به يك ملت شود بسته به زمينهها و دورههاي مختلف تغيير ميكند. همچنين اجزاء و عناصري كه زمينه ساز شكلگيري چنين جماعتهايي هستند نيز متغير است. آنچه مهم است تمايز تاريخي بين ملت ها و دولتهاست كه فقط در عصر مدرن در هم آميختهاند، آن هم البته نه براي همه ملل. واضح است كه شهروندي و مليت مترادف نيستند، ادغام ملتها و دولتها در تركيبي كه دولت ملي نام دارد، در صورتي كه بدون توجه به بستر تاريخي آنها انجام پذيرد بر خلاف مشاهداتي است كه در بررسي بلند مدت و از ديدگاهي جهاني انجام ميشود. به نظر ميرسد واكنش عقل گرايان در برابر ايدهآليسم، فهم «مسأله امر ملي» را دشوار كرده باشد. و از همين رو است كه وقتي در پايان قرن اخير قدرت و نفوذ ملي گرايي را ميبينيم، دچار بهت و حيرت ميشويم. در مجموع به نظر نميرسد كه ملتها «اجتماعات تصوري» باشند كه براي خدمت به دستگاه قدرت ساخته ميشوند. بلكه، ملتها از رهگذر تاريخ مشترك ايجاد ميشوند.
گسستن پيوندهاي قومي: نژاد، طبقه و هويت در جامعه شبكهاي
قوميت از منابع اصلي معنا و بازشناسي در طول تاريخ بشر بوده است. قوميت زيربناي تفكيك اجتماعي و بازشناسي اجتماعي و نيز تبعيضهاي اجتماعي است. قوميت همچنين پايه و اساس قيام براي عدالت اجتماعي بوده و هست: و به ميزان زيادي شالودهاي فرهنگي است كه موجد فعاليتهاي بازرگاني شبكه بندي شده و انحصار گرايانه در دنياي نوين تجارت است، از شبكههاي تجاري گرفته تا «قبيلههاي» قومي كه تعيين كننده موفقيت در اقتصاد نوين جهاني هستند.
هويتهاي منطقهاي: اجتمــاع محلــي
نابودي اجتماع، كه ابتدا پيامبر شهري شدن و سپس نتيجه حومهاي شدن بود، يكي از قديميترين مباحث جامعه شناسي شهري است. پژوهشهاي تجربي در گذشته نه چندان دور، ظاهراً انديشه ساده انگارانه همبستگي ميان فرهنگ و مكان را به كناري نهادهاند، مردم در محيط محلي خود، خواه در روستا، خواه در شهر خواه در حومه شهر، فرايند اجتماعي شدن را طي ميكنند و با ديگران وارد كنش متقابل ميشوند و با همسايگان خود شبكههاي اجتماعي ميسازند. از سوي ديگر، هويتهاي محلي با ديگر منابع معنا و بازشناسي اجتماعي تقاطع مييابند. اين تقاطع چنان الگوي پر تنوعي دارد كه تفسيرهاي متفاوت را بر ميتابد. اگر بگوييم محيط محلي في نفسه الگوي معين رفتاري، يا هويت جداگانهاي پديد نميآورد شايد بيراه نگفته باشيم.
مردم در برابر فرايند فردي شدن و تجزيه اجتماعي مقاومت ميكنند و مايل به گرد هم آمدن در سازمانهاي اجتماع گونهاي هستند كه در طول زمان، احساس تعلق و در نهايت، در موارد بسيار، هويتي فرهنگي و همگاني ايجاد كند. نهضتهاي شهري اندك اندك به منابع مهمي در مقاومت در برابر منطق يكسويه سرمايه داري، دولت سالاري و اطلاعات گرايي بدل شدند. دليل اين امر، در اصل اين است كه ناكامي سياستها و نهضتهاي فعال در مواجهه با بهرهكشي اقتصادي، سلطه فرهنگي و ستم سياسي براي مردم راهي به جز تسليم يا واكنش بر مبناي در دسترسترين منبع خودشناسايي و سازمان خودمختار، يعني محليت آنها باقي نگذارده بود. نهضتهاي شهري و گفتمانها، كنشگران و سازمانهاي آنها از طريق نظام متنوعي از مشاركت شهروندي، و رشد و توسعه گروهي، به صورت مستقيم يا غير مستقيم در ساختار و عملكرد دولتهاي محلي ادغام شدهاند.
نتيجــه: اجتماعات فرهنگي عصر اطلاعات
براي آن دسته از كنشگران اجتماعي كه از فردي شدن هويت ناشي از زندگي در شبكههاي جهاني قدرت و ثروت طرد شدهاند يا در برابر آن مقاومت ميكنند، اصليترين جايگزين بر ساختن معنا در جامعه ما، جماعتهاي فرهنگي استوار بر بنيادهاي ديني، ملي يا منطقهاي هستند. شكل گيري اين جماعتهاي فرهنگي خود سرانه نيست. بلكه بر مبناي مواد خام برگرفته از تاريخ، جغرافيا، زبان و محيط علمي ميشود.
بنيادگرايي ديني، ملي گرايي فرهنگي و جماعتهاي منطقهاي، روي هم رفته، واكنشهاي تدافعي هستند. واكنشهايي در برابر سه تهديد بنيادي كه در اين پايان هزاره، در تمامي جوامع اكثر ابناء بشر آنها را حس ميكنند. واكنش عليه جهاني شدن، واكنش عليه شبكه بندي و واكنش عليه بحران خانواده پدر سالاري . وقتي جهان بزرگتر از آن ميشود كه بتوان آن را كنترل كرد، كنشگران اجتماعي در صدد برميآيند تا دوباره جهان را به حد و اندازه قابل دسترس خود تكه تكه كنند. وقتي شبكهها زمان و مكان را محو ميسازند، مردم خود را به جاهايي متصل ميكنند و حافظه تاريخي خود را به ياري ميخوانند.
اين واكنشهاي تدافعي از طريق بر ساختن نمادهاي فرهنگي جديد از دل مواد و مصالح تاريخي تبديل به منابع هويت و معنا ميشوند. در واقع، جماعتهاي فرهنگي كه مقاومت جديد را سازمان ميدهند به عنوان منابع هويت پديدار ميشوند. شكل گيري اين جماعتها به عنوان منابع هويت از طريق گسستن از جوامع مدني و نهادهاي دولتي مقدور ميشود، مانند مورد بنيادگرايي اسلامي كه با گسستن از نوسازي اقتصادي (ايران) پديد آمد، و يا با گسستن از ملي گرايي دولتهاي عربي؛ يا مثل مورد نهضتهاي ملي گرا كه با دولت ملي و نهادهاي دولتي جوامع مادرشان وارد چالش ميشوند. اين نفي جوامع مدني و نهادهاي سياسي در جايي كه جماعتهاي فرهنگي پديد ميآيد به بسته شدن مرزهاي جماعت ميانجامد.
با توجه به بحران ساختاري جامعه مدني و دولت ملي، شايد منبع بالقوه اصلي تغيير اجتماعي در جامعه شبكهاي همين هويت باشد. اينكه چگونه و چرا اين سوژههاي جديد از دل جماعتهاي فرهنگي و واكنشي بر ميخيزند، هسته نهضتهاي اجتماعي در جامعه شبكهاي است. پيدايش انواع مختلف هويتهاي برنامهدار يك ضرورت تاريخي نيست. بسيار متحمل است كه مقاومت فرهنگي در مرزهاي جماعتها محصور بماند.
2
چهره ديگر كره زمين: نهضتهاي اجتماعي عليه نظم نوين جهاني
جهاني شدن، اطلاعاتي شدن و نهضتهاي اجتماعي
جهاني شدن و اطلاعاتي شدن، که به دست شبكههاي ثروت، تكنولوژي و قدرت انجام ميگيرند، جهان ما را دگرگون ميسازند. اين دو فرايند، توان توليد، خلاقيت فرهنگي و توانايي ارتباطي ما را تقويت ميكنند. در عين حال، آنها حق انتخاب را از جوامع سلب ميكنند. از آنجا كه نهادهاي دولت و سازمانهاي جامعه مدني بر پايه فرهنگ، تاريخ و جغرافيا استوارند، شتاب گرفتن ناگهاني ضرباهنگ تاريخ، و انتزاعي شدن قدرت در شبكهاي از رايانهها، مكانيسمهاي موجود كنترل اجتماعي و بازنمود سياسي را نابود ميسازد.
براي اينكه با حفظ كانون تحليل اين پژوهش، دامنه تجربي آن را گستردهتر سازم به مقايسه سه جنبش خواهم پرداخت كه آشكارا به مخالفت با نظم نوين جهاني در دهه 90 ايستادهاند، اين سه نهضت از بسترهاي فرهنگي، اقتصادي و نهادي به غايت متفاوتي برخاستهاند و ايدئولوژيهاي به شدت متعارضي نيز دارند: زاپاتيستاهاي چياپاس در مكزيك؛ ميليشياي امريكايي؛ و آئوم شينريكيو كه فرقهاي ژاپني است.
اول اينكه، نهضتهاي اجتماعي را بايد از زبان خود آنها شناخت: يعني، ماهيت نهضتها همان است كه خود ميگويند. يك اقدام پژوهشي متفاوت ولي ضروري عبارت است از تعيين رابطه ميان جنبشها، همان طور كه با عمل، ارزشها و گفتمانشان تعريف ميشوند، و آن دسته از فرايندهاي اجتماعي كه با آنها مرتبط هستند.
نكته دوم اينكه، نهضتهاي اجتماعي ممكن است به لحاظ اجتماعي، محافظه كار، انقلابي، يا هر دو باشند و يا هيچ كدام نباشند. نهضتهاي اجتماعي «خوب» و «بد» وجود ندارد. آنها همگي علايم و نشانههاي جوامع ما هستند، و بر ساختارهاي اجتماعي تأثير ميگذارند. از همين روست كه، من زاپاتيستاها را دوست دارم، ميليشياي امريكايي را دوست نميدارم و از آئوم شينريكيو به وحشت ميافتم. اما، همه آنها، همان طور كه خواهم گفت نشانههاي معنادار از تضادهاي اجتماعي نوين و نطفههاي مقاومت اجتماعي و در برخي موارد، تغيير اجتماعي هستند.
و نكته سوم، براي اينكه انبوه مواد و مصالح پراكنده درباره نهضتهاي اجتماعي، كه در اين فصل و فصلهاي بعدي ارائه شدهاند، تا حدودي به نظم آيد، مفيد دانستم كه آنها را بر حسب سنخ شناسي كلاسيك آلن تورن مقوله بندي كنم كه يك نهضت اجتماعي را توسط سه اصل تعريف ميكند: هويت نهضت، دشمن نهضت، و چشم انداز يا مدل اجتماعي نهضت كه من آن را هدف اجتماعي مينامم.
سه نهضتي كه براي فهم قيام عليه جهاني شدن برگزيدهام، از نظر هويت، ايدئولوژي، اهداف و رابطهشان با جامعه بسيار متفاوتند. نكتهاي كه ميكوشم با مقايسه اين قيامهاي نيرومند و متفاوت آشكار كنم، دقيقاً گوناگوني منابع و ريشههاي مقاومت در برابر نظم نوين جهاني است.
زاپاتيستاهای مکزيک: اولين نهضت چريکی اطلاعاتی
در اول ژانويه 1994، يعني اولين روز معاهده تجارت آزاد امريكاي شمالي (نفتا NAFTA) حدود سه هزار زن و مرد، كه از طرف جنبش زاپاتيستا سازمان يافته بودند، با سلاح سبك، كنترل شهرهاي اصلي مجاور جنگل لاكاندون، در ايالت چياپاس در جنوب مكزيك را به دست گرفتند: رئيس جمهور مكزيك، كارلوس ساليناس، تحت تأثير قيام در مكزيك، و همدلي گستردهاي كه نهضت زاپاتيستاها بلادرنگ در كشور و در جهان به دست آورد، با مذاكره موافقت كرد.
زاپاستيستاها كيستند؟
اين شورشيان كه تا آن هنگام، به رغم دو دهه بسيج گسترده روستايي در اجتماعات چياپاس و اوآكساكا، در ديگر نقاط جهان آنها را نميشناختند، چه كساني بودند؟ آنها روستايياني اكثراً سرخپوست بودند كه عمدتاً از اجتماعاتي برخاسته بودند كه از دهه 1940 در جنگلهاي استوايي لاكاندون در مرز گواتمالا تأسيس شده بود. اين اجتماعات با حمايت دولت و به منظور يافتن راهي براي خروج بحران اجتماعي ناشي از اخراج و بيرون راندن كارگران روستايي فاقد زمين ايجاد شده بود. اكثر ساكنان از نقل مكان امتناع ورزيدند و مبارزه 20 سالهاي را براي حق مالكيت زمين آغاز كردند. ضربه نهايي به اقتصاد شكننده اجتماعات روستايي آن هنگام وارد آمد كه سياستهاي آزاد سازي اقتصادي مكزيك در دهه 90، براي تدارك زمينههاي پيوستن به نفتا (NAFTA)، به محدوديت واردات غلات پايان داد و حمايت دولت از قيمت قهوه را حذف كرد.
در 1992 و 1993 روستاييان به صورت صلح آميز عليه اين سياستها به پا خاستند. اما وقتي راهپيمايي با شكوه آنها كه هزاران روستايي را گرد هم آورده بود بي پاسخ ماند، آنها تاكتيكهاي خود را تغيير دادند. در اواسط 1993، در اكثر جوامع لاكاندون زمينهاي غلات زير كشت نرفت، قهوه روي بوتهها رها شد، كودكان مدارس را ترك كردند و براي خريد اسلحه احشام به فروش رسيد. عنوان بيانيه اول ژانويه 1994 شورشيان چنين بود: (امروز، ميگوييم «كافيست!») اين جوامع دهقاني كه عمدتاً از سرخپوستان تشكيل شده بود، در مبارزات اجتماعي خود كه از اوايل دهه 1970 آغاز كرده بودند، تنها نبودند، آنها از سوي كليسای كاتوليك حمايت، و تا حدي سازماندهي ميشدند؛ كشيشان نه تنها از خواستههاي سرخپوستان حمايت ميكردند، بلكه به شكل گيري صدها اتحاديه صنفي روستاييان كمك كردند.
اما با اينكه سالها بود كه كليسا عزم خود را براي آموزش، سازماندهي و بسيج اجتماعات روستايي سرخپوستان جزم كرده بود، با مبارزه مسلحانه مخالفت ميكردند و در جريان شورش، در ميان شورشيان نيز حضور نداشتند. سازمان دهندگان قيام مسلحانه، اكثراً از خود جوامع سرخپوستان برخاسته بودند، به ويژه از اقشار مردان و زنان جواني كه در فضاي تازهاي از پريشاني اقتصادي و مبارزه اجتماعي رشد كرده بودند. ظاهراً ماركوس يكي از همين شبه نظاميان بوده است كه در اوايل دهه 1980 به اين منطقه آمد. البته بر اساس گزارش منابع دولتي، او قبلاً تحصيلات خود را در جامعه شناسي و علوم ارتباطات در مكزيكو و پاريس به اتمام رسانده بود، و در يكي از بهترين دانشگاههاي مكزيكو علوم اجتماعي تدريس كرده بود. او به وضوح روشنفكر بسيار فرهيختهاي است كه به چندين زبان سخن ميگويد، خوب مينويسد، قوه تخيل خارقالعاده و طبع طنز نيرومندي دارد و از روابط بسيار خوبي نيز با رسانهها برخوردار است. هنگامي وعدههاي اصلاحات همچنان تحقق نيافته باقي ماند و اوضاع و احوال اجتماعات لاكاندون به دليل فرايند كلي نوسازي اقتصادي وخيمتر شد، شبه نظاميان زاپاتيستا، سازماني براي خود بنياد نهادند و شروع به مهيا شدن براي جنگ چريكي كردند.
ساختار ارزشي زاپاتيستا: هويت، دشمنان و اهداف
علل ريشهاي شورش معلوم است. آنها خود را وارث تاريخ پانصد ساله مبارزه عليه نظام و استعمار ميدانند. از طرف ديگر آنها ميديدند كه همان ستم استعماري سابق در كالبد نظم نوين جهاني حلول كرده است: نفتا و اصلاحات آزاد سازي اقتصادي رئيس جمهور ساليناس، كه كشاورزان و سرخپوستان را در فرايند نوسازي وارد نميكرد. شورشيان با افتخار بر سرخپوست بودن خود تأكيد ورزيدند، و براي به رسميت شناساندن حقوق سرخپوستان در قانون اساسي مكزيك مبارزه كردند. بنابراين، هويت سرخپوستي جديد از طريق مبارزه بر ساخته ميشود و گروههاي قومي گوناگوني را در بر ميگيرد: «وجه مشترك ما سرزميني است كه زندگي و نبردمان را به ما ارزاني داشته است.» زاپاتيستاها قصد براندازي ندارند، بلكه شورشگران مشروع هستند.
استراتژي ارتباطي زاپاتيستاها: اينترنت و رسانههاي جمعي
موفقيت زاپاتيستاها تا حد زيادي مرهون استراتژي ارتباطي آنها بود، تا آنجا كه ميتوان آنها را اولين نهضت چريكي ارتباطي ناميد. آنها در حالي كه مأيوسانه ميكوشيدند به يك نبرد خونين كشانده نشوند براي انتشار پيامشان متوسل به اطلاع رساني از طريق رسانههاي جمعي شدند. توانايي زاپاتيستاها در برقراري ارتباط با جهان و جامعه مكزيك، و به دست آوردن دل مردم و روشنفكران، يك گروه شورشي ضعيف محلي را به مركز صحنه سياست جهاني سوق داد. در اين كار ماركوس نقش حياتي داشت. استفاده وسيع از اينترنت به زاپاتيستاها اين امكان را داد كه به سرعت اطلاعات و پيام خود را در سراسر جهان منتشر سازند، و شبكهاي از گروههاي حامي ايجاد كنند كه به نوبه خود يك نهضت بينالمللي افكار عمومي (در دفاع از زاپاتيستاها) به راه انداخت كه عملاً براي دولت مكزيك استفاده گسترده از روشهاي سركوب را غير ممكن ساخت. آنان به پشتوانه ارتباط رسانهاي بي وقفه خود، توانستند دولت را مجبور به مذاكره كنند و ظاهراً زاپاتيستاها تحقق ترسناكترين كابوسهاي متخصصان نظم نوين جهاني هستند.
تناقض نهضت اجتماعي و نهاد سياسي
در هر حال، با اينكه تأثير خواستههاي زاپاتيستاها نظام سياسي مكزيك و حتي اقتصاد مكزيك را به لرزه درآورد، خود آنان نيز دچار رابطهاي تناقض آميز با نظام سياسي شدند. صرف نظر از سرنوشت زاپاتيستاها، شورش آنها مكزيك را دگرگون ساخت؛ شورشي كه منطق يك جانبه نوسازي را كه ويژگي نظم نوين جهاني است به چالش خواند. روستاييان سرخپوست كه در فرايندهاي نوسازي امريكاي لاتين غايب بودند، ناگهان جان تازهاي گرفتند. تأييد هويت فرهنگي سرخپوستان، البته به شيوهاي باز ساخته شده، با انقلاب آنها عليه سوءاستفادههاي افراطي پيوند خورده بود. نظم نوين جهاني سبب ساز بي نظميهاي محلي عديدهاي شده است كه ناشي از سرچشمههاي تاريخي مقاومت در برابر منطق جريان سرمايه جهاني است. سرخپوستان چياپايس تجلي بارزي از تكاپوي قديمي براي عدالت اجتماعي تحت شرايط تاريخي نوين هستند.
مسلح شدن عليه نظم نوين جهاني:
ميليشياي امريكايي و نهضت ميهن پرستي در دهه 1990
انفجار يك كاميون مملو از مواد منفجره در اوكلاهماسيتي در 19 آوريل 1995، نه تنها با فرو ريختن يك ساختمان دولت فدرال باعث قتل 169 نفر شد، بلكه نمايانگر آتش زير خاكستر جامعه امريكا بود، آتش نيرومندي كه تا آن هنگام به گروههاي منفور سنتي و اقليتهاي سياسي نسبت داده ميشد. دستهجات ميليشيا تروريست نيستند، هر چند برخي از اعضاي آنها ممكن است چنين باشند. اين سازمان «گروه زيرزميني ميهن پرستان» نام دارد. «ميهن پرستان» بر اساس هستههاي مخفي مستقل شكل گرفتهاند كه هر يك مستقلاً اهداف خود را مطابق ديدگاههاي رايج در نهضت تعيين ميكنند.
ميليشيا، خشنترين و سازمان يافتهترين جناح نهضت بسيار وسيعتري است كه خود ادعاي «ميهن پرست» بودن دارد؛ نهضتي كه كهكشان ايدئولوژيك آن در بر گيرنده سازمانهاي افراطي است. اين كهكشان ايدئولوژيك تا گروههاي نيرومندي مثل «ائتلاف مسيحي» و چند گروه شبه نظامي موسوم به «حق حيات» نيز گسترش مييابد و ميتواند به حمايت بسياري از اعضاي انجمن ملي سلاح و حاميان حمل اسلحه نيز دلگرم باشد. طبق اطلاعات منابع موثق ميتوان گفت كه در امريكا «ميهن پرستان» بالغ بر پنج ميليون نفر طرفدار دارند.
آنچه اين گروههاي پراكنده سابقاً مجزا از يكديگر را در دهه 1990 متحد ساخت، و آنچه جاذبه آنها را افزايش داد، دشمن مشترك آنهاست: دولت فدرال ايالات متحده به منزله نماينده «نظم نوين جهاني»، نظمي كه در برابر آزادي انتخاب شهروندان امريكايي علم شده است.
ميليشيا و ميهن پرستان: شبكه اطلاعاتي چند- مضموني
ميليشياها، كه شهرونداني خود- سازمان يافته و مسلح براي دفاع از ايالت و دين و آزاديشان هستند، نهادهايي به شمار ميآيند كه نقش مهمي در اولين قرن موجوديت امريكا ايفا نكردند. ايدئولوژي آنها، سواي مخالفت مشترك آنها با نظم نوين جهاني و دولت فدرال، بسيار ناهمگون است. اعضاي آنها عمدتاً سفيد پوست، مسيحي و غالباً مذكر هستند. اما اكثر گروههاي ميليشيا خود را نژاد پرست يا مرد سالار نميدانند. چنين نهضت ناهمگون و ملغمه واري نميتواند سازمان ثابت يا حتي مركز هماهنگ كنندهاي داشته باشد. «حياتي ترين جنگ افزار در زرادخانه نهضت ميهن پرستان، كامپيوتر است». ساختار شبكهاي اينترنت دقيقاً بازتوليدي است از شبكهبندي خودجوش و خود آيين گروههاي ميليشيا و ميهن پرستان، بي هيچ و حد و مرزي و بي هيچ برنامه مشخصي اما با يك هدف مشترك، احساس مشترك و مهمتر از همه، يك دشمن مشترك.
پرچمهاي ميهن پرستان
نهضت ميهن پرستان به رغم ناهمگوني داراي برخي اهداف، عقايد، و دشمنان مشترك است. همين مجموعه ارزشها و اهداف است كه جهان بيني آن را ميسازد و نهايتاً، خود جنبش را نيز تعريف ميكند. ديدگاهي بنيادي، ساده، اما نيرومند نسبت به جهان و جامعه در اين جنبش وجود دارد كه بر اساس اين نگرش مردم امريكا به دو دسته تقسيم ميشوند: توليد كنندگان و انگلها. ميليشيا، و به طور كلي ميهن پرستان، يك نهضت رهايي بخش افراطي است و دشمن آنها دولت فدرال است.
در افراطيترين حالت، اين نهضت مردم را به نافرماني از دولت دعوت ميكند، و يادآور ميشود كه در صورت لزوم، اسلحه شهرونداني كه از «قانون طبيعي» تبعيت ميكنند پشتيبان اين حركت خواهد بود. با اينكه دولت فدرال و مجريان قانون آن، دشمنان بلاواسطه و علت اصلي قيام ميهن پرستان هستند، اما تهديدي بدشگونتر از آن در افق سوسو ميزند: نظم نوين جهاني. تأكيد متعصبانه و مدارا گريز بر ارزشهاي مسيحي، پيوند نزديكی بين اين نهضت و نهضت بنيادگرايي مسيحي، ايجاد ميكند. بنيادگرايي مسيحي در سراسر اين نهضت حضور دارد. پر بي راه نيست اگر بگوييم تفنگها و انجيلها شعار اين نهضت هستند.
ميهن پرستان كيستند؟
بخشي از اين نهضت مسلماً متشكل از مزرعه داران ناراضي ايالتهاي غربي و غرب مركزي است، كه از سوي جوامع شهري كوچك گوناگون، از صاحبان كافه ترياها گرفته تا گاوچرانان سنتي حمايت ميشوند. اما اين درست نيست كه هواداري از نهضت را محدود به ساكنان جهان روستايي بدانيم كه نوسازي تكنولوژيك آنها را از صحنه به در برده است. هيچ گونه اطلاعات جمعيت شناختي درباره تركيب نهضت موجود نيست، اما نگاه سادهاي به توزيع جغرافيايي گروههاي ميليشيا پرجمعيتترين ايالتها به شمار ميآيند، يعني در سراسر كشور، آنگاه بايد گفت ميهن پرستان در حومههاي بزرگترين نواحي مادر شهري حضور دارند. به نظر ميرسد برخي از گروههاي ميليشيا، از بين متخصصان كامپيوتر عضو گيري ميكنند. بنابراين ظاهراً ميهن پرستان نهضتي مبتني بر طبقه خاص يا متعلق به قلمرو ويژه نيستند بلكه در اصل نهضتي سياسي و فرهنگي و مدافعان سنتهاي كشور در برابر ارزشهاي جهاني و حاميان حق انتخاب جماعتهاي محلي در برابر تحميل نظم جهاني هستند. اين نهضت شورشي سياسي است كه فراتر از خطوط طبقاتي و تمايزات منطقهاي ميرود. و در كل به تحول سياسي و اجتماعي جامعه امريكا مربوط ميشود.
ميليشيا، ميهن پرستان و جامعه امريكا در دهه 1990
عوام گرايي دست راستي در ايالات متحده چيز تازهاي نيست. در واقع اين پديده نقش مهمي در سياست امريكا در طول تاريخ اين كشور داشته است. علاوه بر اينترنت، يكي از مسائلي كه ميتواند به توضيح گسترش ميليشيا كمك كند مشكلات اقتصادي و نابرابري اجتماعي روز افزون در امريكاست. واكنشهاي بوروكراتيك و گاهي خشن مجريان قانون در برابر صور گوناگون اعتراض، باعث ژرفتر شدن خشم و تندتر شدن احساسات ميشود و ظاهراً روي آوردن به اسلحه را توجيه ميكند. و بدين سان ميليشاي نوين امريكايي را به رويارويي مستقيم با نظم جهاني نوظهور ميكشاند.
راهبان آخرالزمان:
آئوم شينريكيوي ژاپن
در 20 مارس 1995، سه حمله جداگانه در 3 قطار زيرزميني توكيو كه با انفجار بمبهاي شيميايي حاوي گاز سارين انجام گرفت، باعث مرگ 12 نفر و زخمي شدن 5 هزار نفر شد و پايههاي جامعه ژاپني به ظاهر با ثبات را لرزانيد. پليس با استفاده از اطلاعات مربوط به حادثه مشابهي كه در ژوئن 1994 در ماتسوموتو رخ داده بود به اين نتيجه رسيد كه اين حملات توسط اعضاي آئوم شينريكيو صورت گرفته است، كه فرقهاي مذهبي و هسته شبكهاي از فعاليتهاي تجاري و سازمانهاي سياسي و واحدهاي شبه نظامي است. بر اساس گفتههاي خود اين فرقه، هدف غايي آئوم شينريكيو زنده ماندن در دوره آخرالزمان است كه به زودي فرا ميرسد و همچنين نجات دادن ژاپن و جهان از جنگ ويرانگري كه نتيجه اجتناب ناپذير رقابت شركتهاي ژاپني و امپرياليسم امريكا براي ايجاد نظم نوين جهاني و دولت واحد جهاني است. براي پيروزي در اين مبارزه نهايي، آئوم انسان تراز نويني پرورش ميدهد. اين نوع جديد بشر بر اساس معنويت و خودسازي از طريق مراقبه و ممارست ساخته ميشود. چنين اعمالي چگونه در يكي از ثروتمندترين، ايمنترين و به لحاظ قومي يكدستترين، و به لحاظ فرهنگي يكپارچهترين جوامع عالم امكانپذير است؟ چيزي كه براي مردم بسيار شگفتانگيز بود اين واقعيت بود كه فرقه مذكور اعضاي خود را به خصوص ازميان دانشمندان و مهندساني گرفته بود كه از بهترين دانشگاههاي ژاپن فارغ التحصيل شده بودند.
آساهارا و رشد آئوم شينريکيو
آساهارا مادرزاد كور بود و در يك خانواده فقير در دوره رياست كوماموتو به دنيا آمد. او پس از ازدواج و صاحب فرزند شدن در سال 1977 به دين علاقمند شد. او به فرقه آگون پيوست، اين فرقه يك گروه مذهبي بود كه از طريق ممارست در رياضت در پي رسيدن به كمال بود. در 1984 او در شيبوياي توكيو مدرسه يوگا باز كرد و در همين زمان شركتي به نام آئوم تأسيس كرد (آئوم لفظي سانسكريت به معناي «خرد ژرف» است). او با بيان اين مطلب كه خداوند به او دستور داده است آرمانشهري متشكل از معدودي افراد برگزيده بسازد در سال 85 از يك استاد يوگا به يك رهبر ديني تبديل شد و شاگردان خود را براي جستجوي كمال از طريق تمرينهاي دشوار رياضت تعليم ميداد. در 1986، آسارهارا رسماً فرقه مذهبي آئوم شينريكيو را با حدود 350 عضو تأسيس كرد. در 1987 بود که نام فرقه به آئوم شينريكيو (واژه ژاپني به معني «حقيقت» تغيير يافت. يك سال بعد، به عنوان گامي در جهت ايجاد آرمانشهر، آئوم مقر فرماندهي خود را در روستايي در دامنه كوه فوجي بنا كرد.
به رغم مقاومت مقامات دولتي آئوم بالاخره رسماً به عنوان يك مؤسسه مذهبي غير انتفاعي معاف از ماليات به ثبت رسيد. با تحكيم موقعيت آئوم و با حمايت حدود 10 هزار عضو، آساهارا تصميم گرفت به منظور دگرگون ساختن جامعه وارد سياست شود. در سال 1990، آساهارا و 25 عضو ديگر آئوم نامزد نمايندگي در كنگره شدند اما تقريباً هيچ رأيي كسب نكردند. اين ناكامي سياسي نقطه عطفي در ايدئولوژي آئوم بود كه از اين پس تلاش براي مشاركت در فرايند سياسي را رها كرد. تلاشهاي بعدي فرقه معطوف به رويارويي با دولت بود. آساهارا با ارجاع به پيشگوييهاي نوسترآداموس پيش بيني كرد كه در حدود سال 2000، جنگ هستهاي بين امريكا و شوروي شعلهور خواهد شد و در نتيجه 90 درصد ساكنان شهرهاي جهان خواهند مرد. آئوم كه آخرين شانس بقاي نوع بشر است، بايد خود را آماده اين جنگ هولناك پايان زمان كند. در نتيجه آئوم چندين شركت تأسيس كرد.
او شروع به فراگيري چگونگي طراحي و توليد سلاحهاي تكنولوژي پيشرفته كرد كه شامل موشكهاي هدايت شونده نيز ميشد. در 1994، همان طور كه ميتوان انتظار داشت آئوم تصميم گرفت يك دولت مخالف تشكيل دهد. بدين ترتيب دولتي سايهوار تشكيل داد كه آساها را در رأس اين دولت مخالف مقدس قرار داشت. در ژوئن 1994 اولين آزمايش گازهاي اعصاب در ماتسوموتو انجام گرفت و به مرگ 7 نفر منتهي شد. حمله به قطارهاي زيرزميني توكيو در چند ماه بعد، هم فرقه، هم ژاپن و شايد دنيا را هم به سمت دوره تازهاي از نقادي اوضاع بر مبناي آموزههاي آخرالزمان و بشارت ظهور منجي پيش برد كه سلاحهاي كشتار جمعي (به صورت بالقوه) پشتوانه اصلي آن بود.
عقايد و روش شناسي آئوم
عقايد و آموزههاي آئوم شيريكيو پيچيده و مغلقند و طي تحولات اين فرقه دستخوش دگرگوني شدهاند. اما بازسازي ماهيت نگرش و عملكرد آن بر مبناي اسناد و گزارشهاي موجود امكان پذير است. رستگاري به معناي آزادي و شادكامي حقيقي است. در واقع انسانها خود واقعيشان را از دست داده و ناخالص شدهاند. جهان واقعي براي آنها يك توهم و زندگي معمول مردم سرشار از درد و مشقت است. تشخيص و پذيرش اين واقعيت ناگوار فرد را قادر ميسازد سرشار از حقيقت، با مرگ مواجه شود.
آئوم و جامعه ژاپني
اكثر راهبان آئوم فارغالتحصيلان جوان دانشگاه بودند. جاذبه آئوم براي جوانان داراي تحصيلات عالي براي توده ژاپني شگفت آور بود. براي درك بهتر اين جاذبه بايد به بيگانگي جوانان ژاپني پس از ناكامي نهضتهاي اجتماعي نيرومند ژاپن در دهه 1960 توجه كرد. آرزوي بسياري از اين جوانان زندگي در جهان متفاوتي بود كه در آن استفاده از علم و تكنولوژي به جسم آنها كمك ميكرد تا از قيد و بندهاي طبيعي و اجتماعي درگذرند. همين جاست كه روش شناسي آئوم براي رستگاري به خوبي براي خود جا باز ميكند.
برخي از اين اعمال و افكار در يوگا و بوديسم تببي نامعمول نبود. آنچه در برداشت آئوم منحصر به فرد بود از يك سو ابزارهاي تكنولوژيك و از سوي ديگر، كاربست سياسي آن بود. كانالهاي ارتباطي با جهان خارج قطع ميشد، شبكه داخلي به صورت سلسله مراتبي سازمان مييافت كه در آن جريان ارتباط از بالا ميآمد و هيچ گونه مجراي افقي ارتباط وجود نداشت. از اين ديدگاه، جهان بيروني غير واقعي بود و جهان بيروني غير واقعي به سمت آخرالزمانش پيش ميرفت. جهان دروني واقعي همراه با ارتباطات درونياش، واقعيت بنياديني بود كه خود را مهياي رستگاري مي كرد.
در آخرين مراحل گفتمان آئوم، پيش بيني اجتماعي دقيقتر و صريحتري شكل گرفت: تغيير اجتماعي آتي معلول چرخهاي از ركود اقتصادي، سپس محروميت و بعد از آن جنگ و مرگ خواهد بود. وجه تمايز آئوم در نحوه پاسخگويي به اين تهديدهاست. آماده بودن براي چنين جنگي، و زنده بيرون آمدن از آن مستلزم مهارت در كاربرد تكنولوژي سلاحهاي پيشرفته، به خصوص اسلحههاي شيميايي، ميكروبي و موشكهاي هدايت شونده است.
هراسها و عقايد آئوم، صورت تحريف شده همان هراسها و عقايدي بود كه در بسياري از خرده فرهنگهاي جوانان ژاپني يافت ميشد. از اين نظر، آئوم نه يك جنون جمعي، بلكه تجلي اغراق آميز و تقويت شده تحصيل كردگان شورشي است كه يك معلم ديني سودايي سررشته آن را در دست گرفت. شايد دليل دغدغه خاطر ژاپن نسبت به آئوم اين باشد كه اين نگاه به آخرالزمان، نگاهي بس ژاپني است.
معناي قيام عليه نظم نوين جهاني
پس از تحليل سه نهضت كه عليه جهاني شدن برخاستهاند، و تحليل اعمال، گفتمان و زمينههاي اجتماعي آنها، ميخواهم به مقايسه آنها بپردازم و در صدد رسيدن به استنتاجهايي براي تحليل وسيعتر دگرگوني اجتماعي در جامعه شبكهاي هستم. با توجه به چنين چشماندازي سه نهضت مذكور از نظر شناسايي دشمن خود به نقطه مشتركي ميرسند: دشمن همانا نظم نوين جهاني است كه از نظر زاپاتيستاها در پيوند امپرياليسم امريكا با دولت نامشروع و فاسد PRI در معاهده نفتا متجلي ميشود؛ از ديدگاه ميليشيا به هيأت نهادهاي بينالمللي، به خصوص سازمان ملل و دولت فدرال امريكا ظاهر ميشود؛ و براي آئوم تهديدهاي جهاني از ناحيه دولت واحد جهاني است كه نماينده منافع شركتهاي چند مليتي، امپرياليسم امريكا و پليس ژاپن است.
در هر سه مورد، هر چند با شيوههايي متفاوت، اصول هويتي با توسل به اصالت شكل ميگيرد، در يكي اجتماع وسيعي كه ريشه در تاريخ دارد در ديگري اجتماعات محلي-ايالتي شهروندان آزاد؛ و در سومي اجتماع معنوي افرادي رهيده از بند تن. اين هويتها بر ويژگيهاي فرهنگي خاص و بر آرزوي كنترل تقدير خود به دست خود، استوارند. تأثير نيرومند هر يك از اين نهضتها، تا حد زيادي، ناشي از حضور رسانهاي و استفاده موثر از تكنولوژي اطلاعات است.
هدف نهايي عبارت است از بيدار كردن تودههايي كه به وسيله تبليغات مورد سوء استفاده قرار گرفتهاند و تحت انقياد ظلم و ستم قرار دارند. به همين دليل است كه در هر سه نهضت تسليحات، نه به عنوان يك هدف، بلكه به عنوان علامت آزادي و همچنين ابزاري كه ميتواند توجه رسانهها را جلب كند نقشي حياتي دارند. تكنولوژيهاي ارتباطي جديد اهميت بنيادي براي موجوديت اين نهضتها دارد: در واقع زيربناي سازماني آنها همين تكنولوژي است. اين سه نهضت، علاوه بر مشابهت، تفاوتهاي عميقي با يكديگر دارند كه به خاستگاههاي تاريخي- فرهنگي و به سطح توسعه تكنولوژيك كشور آنها مربوط ميشود. هر سه نهضت با فرايندهاي سياسي جامعههاي خود از نزديك درگير شدهاند.
نتيجه: چالش در برابر جهاني شدن
نهضتهاي اجتماعي كه در اين فصل تحليل كردم بسيار متفاوتند. با اين حال، به رغم صور متفاوتي كه بازتاب ريشههاي گوناگون فرهنگي و اجتماعي آنهاست، همه آنها فرايندهاي رايج جهاني شدن را به نام هويتهاي بر ساخته خود به چالش ميخوانند و در برخي موارد، ادعا دارند كه نماينده منافع كشورشان يا نوع بشر هستند. طرح انحصاري بزرگ (آشكار يا پنهان) متمركز ساختن اطلاعات، توليد و بازار در بخشي از جمعيت و خلاص شدن از دست بقيه به صور مختلف، سبب ساز «نهي بزرگ» است. نهضتهاي اجتماعي مبتني بر هويت، و نهضتهاي تدافعي كارگران و مصرف كنندگان، تا حد زيادي شرايط جامعه آينده در قرن 21 را تعيين ميكند.