اندیشه های جامعه شناختی اسپینوزا و هردر
در دروس دینی همت گماشت و در فراگیری زبان و دروس مذکور به زودی تا آن حد پیشرفت کرد که در سنین جوانی به خوبی از عهده خواندن و فهمیدن کتب معتبر عبری برآمد. به تامل در متن تورات و رموز و اسرار تلمود همت گماشت و در فرهنگ عرفانی کابالا و تاریخ و سرگذشت قومش به کاوش و پژوهش پرداخت. اطلاعات و معلوماتی عمیق و وسیع به دست آورد. ولی روح کنجکاوش ارضاء نشد و آن مقولات را در تبیین و توجیه مسائل دینی نارسا یافت. از این رو بر آن شد که زبان لاتینی بیاموزد تا بدین وسیله با دنیای دیگری از علم و فرهنگ آشنا شود. برای این منظور به مدرسه فرانسیس فان دن انده طبیعت و ادیب و عالم وسائس هلندی و ملحد معرف زمان رفت. و در محضر استاد جامع و ذوفنون علاوه بر زبان لاتینی طب و ریاضیات و علوم و فنون دیگر آموخت و از حکومت مدرسی، به ویژه حکمت توماس اکونیاس و از فلسفه دکارت و بیکن و هابز آگاهی یافت و از الحاد و افکار ضد دینی استاد نیز مطلع و اصیاناً متاثر گردید. طبق نظر دکتر لند در تعلیم به مقام معاونت استاد رسید و به روایتی هم عاشق دختر او "کلاراماریا" شد. وی دختری ماه رخسار بود که عشق او در دل اسپینوزا با عشق اسپینوزا به فرا گرفتن لاتین رقابت میکرد. حتی یک دانشجویی امروزی نیز می تواند به همین علت به فرا گرفتن زبان لاتین مبادرت ورزد. ولی دختر جوان چندان پابند امور معنوی نبود که به خاطر آن از امور دنیاوی چشم بپوشید و همین که خواستگار دیگری با سرمایه بیشتری پا به میدان نهاد، اسپینوزا در نظر او حقیر نمود؛ شکی نیست که قهرمان ما در همین هنگام فیلسوف گردید.
اسپینوزا به واسطه مراوده با فان دن انده با افکار برونو (1600ـ1548) متفکر وحدتگرای و زندیق متهوّر ایتالیایی نیز آشنا شد و در آثار او به مطالعه پرداخت و از وی چیزهایی آموخت که بلاشک در ابداع نظام فلسیفش موثر افتاد.
اسپینوزا به احتمال قوی از افکار ضد دینی داکوستا هم که مانند وی عقلگرای محض بوده و چندی پیش از وی به مخالفت دین سنتی و حاکمیت احبار یهود برخاسته و مطرود شده بود مطلع و متاثر شد.
مقصود اینکه تفکرات و تاملات فلسفي و آشنايي با فلسفهها و اندیشههای ضد دینی در اسپینوزا موثر افتاد و به تدریج از رفت و آمد خود به کنیسه کاست و احیانا به گفتن سخنان آمیخته به زندقه و پراکندن اندیشههای آلوده به هر حلقه پرداخت. اولیای کنیسه از افکار و اقوال ضد دینی وی آگاه شدند و به تطمیع و تهدیدش پرداختند، اما نه تطمیع و نه تهدید هیچ یک موثر نیفتاد، زیرا او در آنچه میاندیشید و میگفت قاطع و استوار میبود. به ناچار در سال1656 وی را به محکمه کشاندند و به محاکمهاش پرداختند و محکومش کردند و کافرش پنداشتند و لغتنامهای بسیار غلیظ و شدید که در نوع خود کم نظیر است برایش نوشتند و در کنیسه در حضور عده کثیری خواندند و بدین ترتیب از جامعه یهود طردش کردند.
اما او این تکفیر و طرد را به چیزی نگرفت و در برابر آن هرگز از خود ضعفی نشان نداد، زیرا حکمتش ایجاب میکرد که:"در مقابل حوادث ولو هر قدر ناگوار باشد استقامت ورزد و به آنچه پیش آمده رضا دهد، خطای خطاکاران و لغزش جاهلان را ببخشد و آنچه را بد و بدبختی مینامید و به چیزی نگیرید، زیرا همه امور طبق حکم سرمدی خداوند جریان مییابد و در نظام عالم شدی وجود ندارد". لذا پس از دریافت خبر تکفیر با خونسردی گفت:"این مرا به چیزی که نمیبایست انجام دهم وادار نمیکند".در این وقت بود که نامش را از باروخ عبری به بندیکت لاتینی تغییر داد. و گویا بدین ترتیب خواست رابطه خود را به کلی از جامعه یهود قطع کند. پس از دریافت خبر تکفیر و محکومیت دائمی یا کمی پیش از آن، یعنی در دوره تعلیق و بلا تکلیفی از آمستردام خارج و در قریه کوچک اورکرک واقع در جنوب آمستردام یا در بیرون شهر در جاده اورکوک در اطاقی که در زیر یک شیروانی واقع بود منزوی شد و برای امرار معاش به شغل عدسی تراشی که آن را در جامعه یهود آموخته بود اشتغال ورزید و از این راه اندک روزی حلالی به دست آورد و با جمعیت خاطر و مناعت نفس به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی و تالیف و تصنیف پرداخت که به راستی بسیار عالی، قرین موفقیت و در خور ستایش و غبطه بود. در هین جا برای دفاع از خود رساله دفاعیهای به زبان اسپانیایی نگاشت که مفقود شد. در پایان سال 1660یا آغاز سال 1661از این مکان به قریه یا شهرک رانیسبورگ نزدیک لیدن رفت و در خانهای محقر ـ که هنوز هم پا بر جاست ـ و در کوچهای باریک که اکنون به نام اسپینوزا معروف است به خلوت نشست و به تحقیق و تصنیف همت گماشت و چنان سرگرم و مجذوب کارهای علمی و فلسفی شد، که گاهی ایام متوالی خانه را ترک نکرد و یک بار اتفاق افتاد که سه ماه از خانه بیرون نیامد.
در این مکان علاوه بر تالیف و تصنیف کتب با برخی از علما و حکمای بزرگ عصرش، همچون نیکلا زاستنو کالبدشناس نامدار و استاد تشریح دانشگاه کپنهاگ و هانری اولرنبورگ متکلّم معروف و رجل سیاسی عصر و دیگران در مسائل علمی و فلسفی به مکاتبه پرداخت. در سال 1663، یا 1664، یا 1665، به قصد دیدار دوستانش به شهر آمستردام رفت، اما اقامتش در این شهر بسیار کوتاه شد که از آنجا به زودی به قصد وربورگ دهکده کوچکی نزدیک لاهه خارج شد و در آنجا اقامت گزید و مثل همیشه به تفکرات و تاملات علمی و فلسفی مشغول شد و با عالمان و فیلسوفان معروف عصرش، همچون اولدنبورگ، دکتر باومیستر طبیب و فیلسوف مشهور و دکتر جان هود طبیب و ریاضیدان معروف به مباحثه و مکاتبه پرداخت و شهرتی عظیم یافت. در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پایان عمر در آنجا ماند. ظاهرا دوستیش با جان دوویت سیاستمدار متنفذ و روشنفکر عصرش وی را بدانجا کشانید.
در این شهر نخست به خانه مجلل بیوه فان فلدن رفت و بعد به منزل محقر هندریک فاندر سپیک نقل مکان کرد و در قسمت فوقانی آن سکنی گزید و مثل گذشته زندگی فیلسوفانه پیش گرفت. در نهایت صرفهجویی و قناعت و مناعت نفس و جمعیت خاطر روزگار گذرانید و به تفکرات و تاملات فلسفی پرداخت و به تالیف و تصنیف همت گماشت. بر شهرت و عظمت خود افزود و دوستان و یاران فراوان یافت. با لایب نيتس فیلسوف و عالم نامدار عصرش دیدار کرد و با اولدنبورگ و به توسط وی با رابرت بویل (1691ـ1627) شیمیدان بزرگ زمانش به مکاتبه پرداخت. بیش از پیش بر شهرتش افزوده شد. عده کثیری دورش گرد آمدند که صحبتش را غنیمت میشمرند و نه تنها در مسائل علمی و فلسفی از افاضاتش بهرهمند میشدند، بلکه در امور سیاسی و کشور داری نیز با وی به کنکاش می نشستند، که او این گونه امور را هم خوب درک میکرد و نظرهای صائب ابراز میداشت.
خلاصه روزگار به آرامی ميگذراند و ایام عمر قرین عزت و موفقیت میبود که ناگهان واقعه مهمی رخ داد و آسایش و آرامش فیلسوف را به هم زد. واقعه از این قرار بود که در سال 1627 پادشاه فرانسه با سپاهی عظیم به هلند حمله کرد، ارتش هلند را شکست داد وارد اوترخت شد. مردم لاهه جان دووبیت یار مهربان و حامی اسپبنوزا را مسئول این شکست پنداشت و در بیستم اوت همان سال او را کشتند. پس از این واقعه شاهزاده دو کنده فرمانده سپاه فرانسه که اسپینوزا را میشناخت و از مقام فضل و دانش او آگاه بود، وی را به مقر فرماندهی خود در اوترخت دعوت کرد و او ـ شاید به این نیت خیر که برای صلح چارهای بیندیشد ـ دعوت شاهزاده را پذیرفت و راهی اوترخت شد. ولی به علت غیبت طولانی شاهزاده از مقر فرماندهی دیدار حاصل نشد و او به خانه محقرش در لاهه بازگشت. به دنبال این واقعه شدیدا مورد تهمت قرار گرفت و در شهر پیچید که او جاسوس فرانسه است. مردم یک هنگام غروب در برابر خانهاش ازدحام کردند و خانه و اهل خانه را مورد خطر قرار دادند. ولی به خطر به زودی رفع شد. زیرا مردم به حسن نیتش پیبردند، بیگناهش شناختند و از جلوه خانهاش پراکنده شدند. او پس از این واقعه نیز تا پایان عمر در این خانه زندگی کرد. در سال 1673 استادی كرسي فلسفه دانشگاه هیدلبرگ بسیار محترمانه به وی پیشنهاد شد. اما او بسیار مودبانه و هوشمندانه آن را نپذیرفت، زیرا دریافت که پذیرش این شغل رسمی آزادیش را محدود خواهد ساخت. در این ایام بیش از بیش به خلوت و عزلت گرایید. گاهی اتفاق میافتاد که ماهها از خانه بیرون نمیرفت و بیشتر اوقات خود را در تفکر و تامل و تحقیق و تصنیف میگذرانید. با صاحب خانهاش آمیزش بسیار دوستانهای داشت. بعد از ظهرها وقتی که از مطالعه و تالیف خسته میشد با صاحبخانه و خانوادهاش درباره هر چیزی حتی امور بسیار جزیی و پیش پا افتاده سخن میگفت. غالبا بچهها را پند میداد که به کلیسا بروند و در اطاعت والدین خود باشند زن صاحبخانه که بانویی پارسا و ساده لوح بود روزی از اسپینوزا پرسید آیا دینش وی را رستگار خواهد کرد. او پاسخ داد دینش دین خوبی است نباید در آن شک و تردید روا دارد و در جستجوی دینی دیگر باشد. اگر راه پارسایی پیش گیرد البته رستگار خواهد بود. خلاصه او در نهایت خلوت و عزلت و آسایش و آرامش و نشاط علمی و زهد فلسفی در این خانه زندگانی گذرانید تا اجل محتوم فرا رسید و ساعت سه بعدازظهر روز یکشنبه سال 1677 در حالی که اهل خانه به کلیسا رفته بودند و فقط دوست و طبیب معالجش دکتر میر به روایتی دکتر شولر بر بالینش بود با مرض سل در 44 سالگی از دنیا رفت و به تعبیر هگل فرديتش به جوهر واحد بازگشت. جنازهاش را در کلیساي نو در جوار دوست مقتولش جان دوویت به خاک سپردند. بر سر آرامگاهاش از پیروان هر دین و مذهبی دیده میشدند. اکثر مردم شهر از مرگ وی اندوهگین شدند، زیرا مردم عادی برای سادگی و مهربانیش وی را دوست میداشتند و حکیمان به خاطر حکمتش به وی احترام میگذاشتند و اتباع و ادیان مختلف به واسطه بیغرضی بینظیرش به وی ارج مینهاد. از آنجا که به راستی فیلسوفانه زندگی کرده و از دنیا به چیزی جز به علم و حکمت دل نبسته بود از خود نه فرزندی و همسری به یادگار گذاشت و نه مال و ثروتی. او کتب و رسالات ارزندهای به جای گذاشت که نامش را برای همیشه در تاریخ فرهنگ بشری جاودانه ساخت.
این جفای خلق با تو در نهان گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را باتو چنین بدخو کند تا ترا ناچار رو آنسو کند
"مثنوی"
اسپينوزا؛ كتاب و مقالات:
اسپینوزا پس از تکفیر و رانده شدن از جامعه یهود تا پایان عمر به تالیف و تصنیف پرداخت و آثاری به وجود آورد که برخی از آنها حائز اهمیت بسیار و در نوع خود کم نظیر است.چهار کتاب اصلي او به ترتیب: رساله درباره دین و دولت ؛ اصلاح قوه مدرکه؛ رساله اخلاق ؛ رساله سیاست.
دیگر آثار اسپینوزا شامل: رساله مختصره ـ اثبات اصول فلسفه دکارت ـ رساله الهیات و سیاست ـ نامهها
اسپینوزا کتابهای متعدد نوشته ولی کتابی که در آن وجود خداوند را با دلیل ریاضی ثابت مینمایدموسوم است به (ایتک) و آن کتاب را در سنوات آخر عمر نوشت. کلمه ایتک در زبان فرانسوی به معنای لاغر و نزار است اما اسپینوزا مفهوم لاتینی کلمه ایتک را که اصل یا منشاء(جوهر) باشد در نظر داشته و آن را به عنوان کتاب خود کرده است.
فهم کتاب ایتک اسپینوزا حتی برای فلاسفه هم قدری مشکل است و باید قلم در دست بگیرند و هر اصطلاح را که اسپینوزا میگوید یادداشت کنند تا این که در اصطلاح مزبور فراموش نشود و بتوانند آن را با اصطلاحات دیگر تطبیق کنند. اما بعد از این که زحمت خواندن کتاب اسپینوزا را برخورد هموار کردند و آن را تا بآخر خواندند اجر خویش را که عبارت است از فهم فلسفه اسپینوزا دریافت خواهند کرد و خواهند فهمید که او خدا را به وسیله دلایل ریاضی چگونه بثبوت میرساند.
کتاب ایتک اسپینوزا متشکل است از پنج کتاب و کتاب اول مربوط است به خدا و کتاب دوم مربوط است به مبدا و ماهیت روح و کتاب سوم مربوط میباشد به مبدا و ماهیت عواطف بشری و کتاب چهارم مربوط است به بردگی یا رقیت بنی آدم و کتاب پنجم مربوط میباشد به آزادی انسان.
مقصود اسپینوزا از بردگی آدمی عبارت است از ذلیل شدن انسان در قبال عواطفش. همچنین مقصود اسپینوزا از آزادی عبارت است از آزاد شدن نوع بشر از آن عواطف.
در کتابهای چهارم و پنجم اسپینوزا راجع به اینکه چگونه انسان برده عواطف خود میشود و چگونه باید خود را از آن بردگی آزاد کند چیزهائی دیده میشود که عین اظهارات عرفای شرق میباشد. با این تفاوت که اسپینوزا میگوید (عاطفه) و عرفای شرق میگویند (نفس اماره)
کتاب اخلاق اسپینوزا، حاصل یک عمر تجربه و تحقیق و تفکر و تامل و حاوی سنجیدهترین و پختهترین و نهاییترین اندیشههای فلسفی و حامل پیامها و بشارتهای معنوی و به گفته کولوريج (Coleridge) شاعر نامدار انگلیسی، انجیل او و بلاشک از امهات کتب فلسفی غرب است که به راستی عمیق و دقیق و پربار و پر محتوی و در عین حال بسیار صعب و سخت و مجمل و موجر است به طوری که فهم هر جمله آن نیازمند تأملی عمیق و شرحی کشاف است.
فلسفه ي اسپينوزا
به رغم آنکه فلسفه اسپینوزا فلسفهای مادی محسوب میشود ولی آن عمیقا مبتنی بر یگانه موجودی الهی است که برای او مبنای تعیین یا ضرورت وجود یا جوهر خداست. این خدا در عالم آزاد از هستی مشروط به شیوه هندسی است.
آیا ما در هستی میتوانیم خودمان را در خارج از حلقه هستی فرض کنیم و آنگاه برای رسیدن به مطلق هستی و حقیقت هستی، که برای اسپینوزا همان جوهر است، کوشش کنیم؟ این یک پرسش عمیقا فلسفی است، که به بهترین وجه توسط هایدگر و گادامر بازگو میشود.
در فلسفه اسپینوزا سه اصطلاح عمده وجود دارد، "ذات یا جوهر"، "محمول یا صفت" و "حالت" .
حالت، هر شی یا عمل جزئی شخصي و هر شکل یا صورت خاصی است که موقتا به شکل واقعیت جلوه میکند. خود شما و جسم و افکار و نوع و جنس شما و سیارهای که در آن زندگی میکنید همه حالت هستند. همه آنها ظواهر یک حقیقت پایدار و لایتغیری میباشند که در پشت تمام این حالاتها نهان است.
این حقیقتی که در پشت تمام ظواهر و حالات نهان است چیست؟ اسپینوزا آن را «جوهر یا ذات» مینامند. هشت نسل درباره معنی این اصطلاح به شدت با هم مبارزه کردهاند، اگر ما نتوانستیم این موضوع را در یک بند حلاجّی کنیم نباید دلسرد شویم.
قسمتی از یکی از نامههای اسپینوزا در اینباره آورده میشود:
"خدا و طبیعت در نظر من بکلی با آنچه مسیحیان متاخر میگویند فرق دارد، زیرا مقصود من از خدا آن علت جاودانی و لایزال اشیا است که بیرون از اشیا نیست. من میگویم همه چیز در خداست؛ زندگی و جنبش همه در خداست؛ این عقیده من موافق با گفته بولس حواری و شاید تمام فلاسفه قدیم است، اگر چه طرز بیان کلی با هم مخالف است. من حتی میتوانم ادعا کنم که نظر من عبریان قدیم یکی است تا آنجا که میتوانم از ترجمههای نادرست استنباط بکنم. علی ای حال اگر کسی بگوید که مقصود من از طبیعت ـ آنجا گفتهام خدا با طبیعت یکی است ـ توده مواد جسمانی است، سخت در اشتباه است. من هیچ وقت چنین مقصودی نداشتهام."
اسپینوزا در نامهای درباره خدا میگوید:
"اینکه میگویید اگر خدا را سمیع و بصیر و شاهد و مرید ندانم....، پس خدایی که به آن معتقدم چگونه است، مرا به خودتان بد گمان میسازید زیرا من فکر میکنم که شما کمالاتی بالاتر از صفات فوق نمیتوانید تصور کنید. از این فکر شما تعجبی نمیکنم، زیرا اگر مثلث را از زبان میبود خدا را کاملتر مثلثات میگفت و دایره ذات خدا را اکمل دوایر میخواند؛ همین طور هر موجودی صفات خاص خود را بر خدا نسبت میدهد."
بالاخره "اراده و درک نیز مربوط به ذات خدا نیست". و این در صورتی است که مقصود از درک و اراده همان صفاتی باشد که به بشر نسبت میدهیم؛ ولی در حقیقت اراده خدا عبارت است از علل و قوانین اشیا و درک او عبارت است از مجموع تمام قوای مدرکه. به عقیده اسپینوزا قوه مدرکه خدا «همه درک و شعوری است که بر زمان و مکان گسترده شد، است، آن شعور نامعلومی است که بر همه جهان روح و حیات بخشیده است». "تمام چیزها، به هر اندازه که متنوع باشند، حیات بخشاند". حیات یا شعور مرحله و جنبهای است از تمام آنچه بر ما معلوم است و بعد و امتداد جسمانی مرحله دیگر. این دو مرحله دو صفت اند(به اصطلاح اسپینوزا) که بوسیله آن ما از عمل ذات و جوهر یا خدا آگاه میشویم. به این معنی میتوان گفت که خدا ـ انبساط کلی و حقیقت جاودانی که در ماورای جریان اشیا قرار دارد ـ هم دارای قوه مدرکه و هم دارای جسم است. قوه مدرکه یا ماده هیچکدام خدا نیستند ولی جریان عقلی ذهنی و جریان مادی و ملکولی که تاریخ دو قسمت و دو جنبه مختلف عالم است. با علل و قوانین خود عبارتند از خدا.
پيش نهاده اصلي اسپينوزا اين است كه يك «جوهر» بيش نيست و او خداست.
فلسفه اسپينوزا بر دو اصل استوار است. نخست نظريه عقلاني (راسيوناليستي) شناخت كه بر حسب آن آنچه به طور كافي و تام و تمام به تصور ميآيد، به همين دليل حقيقي است. دوم مفهوم جوهر يا همان سوبستانس كه از سنت ارسطويي به دكارت رسيد و او ناخواسته وارث آن شده بود.
از ديدگاه متافيزيك شايد اين بزرگترين امتياز اسپينوزا باشد كه اين مفهوم جوهر را به آزمون ميگذارد و آن را رها نميكند تا جايي كه معاني فلسفي ويژهاي را كه خواهان است از آن بيرون كشد. اسپينوزا مانند دكارت در جستجوي يقين است و جستجوي يقين را تنها ضامن شناخت انساني ميداند اما برخلاف دكارت بر آن نيست پايه نظام فلسفي خود را بر مقدمه شكناپذير كوژيتو (ميانديشم پس هستم) بگذارد.براي اسپينوزا حقيقت فلسفي زماني بدست ميآيد كه ما بالاتر از دلمشغولي به تجربه و فكر محدود خود قرار گيريم و بياموزيم اشياء را از ديدگاه بيطرفانه مشاهدهگري خردمند ببينيم كه براي او اشياء « از لحاظ جاودانگي» پديدار ميشوند.
اسپینوزا بیش از «موفقیت» دلباخته عقل و خرد بود. « بالاتر از همه اسپینوزا تحت تاثیر دکارت ـ پدر فلسفه اصالت اندیشه و ذهن ـ قرار دارد. آنچه جلب نظر او را کرد این عقیده دکارت بود که ذات بسیطی هست که تمام اشکال و صور عالم ماده در تحت آن است و ذات بسیط دیگری هست که تمام صور عالم روح در زیر آن قرار دارد. این جدایی میان دو ذات نهایی، عشق اسپینوزا را بر وحدت، مورد حمله قرار دارد و به منزله بذر پر حاصلی برای خرمن افکار او گردید.
اسپينوزا ميگويد:يگانه راه رستگاري و آزادي نوع بشر اين است كه ايمان داشته باشيم كه ما خدا هستيم و هر چه خدا ميكند ما هم ميتوانيم بكنيم. اسپينوزا بدون هيچ شرط و قيد بنيآدم را خدا ميكند مشروط بر اين كه انسان ايمان داشتهباشد كه خدا است. يعني قدرت نوع بشر به مرحلهاي برسد كه فرمانفرماي مطلق هستي گردد.
اسپينوزا ميگويد: ما افراد بشر، فقط، ميتوانيم دو صفت از صفات خداوند را بشناسيم و از اين دو گذشته، تمام صفات او، بر ما مجهول است يكي بيانتها بودن و ديگري انديشيدن. بيانتها بودن را از مشاهده فضاي بيكران پي ميبريم و انديشيدن را از انديشه خودمان. انديشهاي كه در ما هست صفات خداست و چون صفت خدا، در ما وجود دارد پس ما خدا هستيم چون محال است صفت خدا در چيزي وجود داشته باشد و آن خدا نباشد.
دكارت ميگفت: (من ميانديشم پس هستم)اسپينوزا ميگويد: (ميانديشم پس خدا هستم)
علت اينكه فلسفه اسپينوزا را نميتوان خلاصه كرد اين ميباشد كه فيلسوف هلندي فلسفه خود را بروش قضيههاي هندسي بيان كردهاست.
كتاب اتيك اسپينوزا، يعني اساس يا منشاء، جز يك عده قضيههاي هندسي چيزي نيست و انسان براي اين كه بتواند باستدلال او پي ببرد بايد قضيه اول را بخواند و نتيجه آن را بنويسد كه فراموش نكند. آنگاه قضيه دوم را بخواند و نتيجه آن را يادداشت كند و سپس قضيه سوم را مطالعه نمايد و نتيجهاش را بنويسد... الي آخر.
نوشتن نتيجه قضيههاي هندسي اسپينوزا ضروري است. چون انسان نميتواند نتيجه تمام قضيههاي آن فيلسوف را بخاطر بسپارد.
اسپينوزا ضمن قضاياي هندسي خود خيلي به نتايج قضيههاي گذشته مراجعه مينمايد و فيالمثل ميگويد براي فهميدن اين موضوع به نتيجه قضيههاي 7-11-22-39- مراجعه كنيد. اين است كه نميتوان استخوانبندي استدلال او را در كتاب اتيك يعني كتابي كه حاوي فلسفه اصلي اسپينوزا ميباشد خلاصه كرد و بايد متن آن كتاب را كه در اصل بزبان لاتيني نوشتهشده اما ترجمههاي خوب و كامل از آن بتمام زبانهاي اروپائي هست و در زبان فرانسوي ار كتاب اتيك اسپينوزا پانزده ترجمه موجود است.
چون نميتوان استخوانبندي استدلال اسپينوزا را خلاصه كرد ما در اينجا نتيجه حكمت او را راجع به خدا خلاصه ميكنيم:
اسپينوزا ميگويد بعضي تصور ميكنند كه خدا جسم است متوجه نيستند كه جسم يعني چيزي كه طول و عرض و ارتفاع يا ضخامت داشتهباشد و هر چه داراي طول و عرض و ارتفاع باشد به چيزي محدود ميشود و بين او و آن چيز، حد بوجود ميآيد و چيزي كه داراي حد باشد، نامحدود نيست و محدود است بحدود خود و نميتواند از آن حدود تجاوز نمايد و يك چنين موجود نميتواند خدا باشد. پس چگونه مي گويي انسان خداست؟!!
خدا چيزي است نامحدود و بيانتها و در او همه چيز، نامحدود و بيانتها ميباشد. اگر كسي بگويد كه خداوند عالم است، مانند علمي كه ما ميتوانيم تحصيل كنيم من او را راجع به خدا نادان ميدانم. چون علمي كه ما تحصيل ميكنيم محدود است و علم خدا نامحدود ميباشد.
اگر كسي بگويد كه خداوند قادر است هركار را بانجام برساند و بعد از اين، ممكن است كه از خداوند كارهاي بزرگ ساخته شود من او را نادان ميدانم. زيرا بانجام رسانيدن كار، از طرف خداوند، در آينده مستلزم اين است كه خدا، مشمول مقتضيات زمانهاي گذشته و حال و آينده شود در صورتي كه خدا ابدي است و گذشته و حال و آينده براي او يكي ميباشد و كاري وجود ندارد كه خدا نكرده باشد چون اگر كاري وجود ميداشت كه خداوند، بعد از اين بايد بكند مشمول مرور زمان ميشد و گذشته و حال و آينده براي او معني ميداشت.( مخالف آيه كل يوم هو في شان نيست؟)
هرچه بايد بشود شده و هر كاري كه خداوند بايد بانجام برساند بانجام رسانيده و هرگز از طرف خداوند، كاري تازه پيش گرفته نخواهد شد.
به عقيده اسپينوزا هر چه در جهان بايد بشود شده و چيزي كه تازه باشد در هستي بوجود نميآيد و هر چه در هستي هست از خداست و غير از خدا چيزي وجود ندارد. او ميگويد جز خدا چيزي نيست و اگر غير از خدا چيزي وجود داشت لازمهاش اين بود كه خدا به آن چيز محدود شود و پس از اين كه به آن محدود ميشد ديگر نامحدود نبود و يك خداي محدود خدا نيست.
به عقيده اسپينوزا حتي خدا نميتواند چيزي بوجود بياورد كه غير از او باشد يعني خداوند براي بوجود آوردن هر چيز بايد مصالح آن را از خود برداشت نمايد زيرا غير از خدا چيزي وجود ندارد.
اسپينوزا باز ميگويد: چيزي كه بوجود آمد نميتواند چيز ديگر را بوجود بياورد. در اين گفته اسپينوزا حتي خدا را مستثني نميكند و ميگويد خدا چون وجود دارد نميتواند چيز ديگر را بوجود بياورد.
به عقيده اسپينوزا خداوند هستي را بوجود نياورد چون نميتوانست هستي را بوجود بياورد زيرا موجود قادر به وجود آوردن چيز ديگر نيست و هستي همان خدا و خدا همان هستي است و هر چه، بهر شكل در خلقت ديده ميشود از خداست و در يك موقع با او بوجود آمده است.
اسپينوزا اسم آنچه را از خداست و خود خدا ميباشد جوهر ميگذارد و ميگويد كه جوهر فساد ناپذير است و غيرقابل تقسيم. از جوهر ممكن است ماده بوجود بيايد كه آنهم از خداست و ماده قابل تقسيم ميباشد و فساد ميپذيرد اما آنچه در نظر ما چون فساد ماده جلوه ميكند تحول آن است و آن تحول هم از خدا است. تحول ماده، فساد نيست چون در ماهيت جوهر تغييري حاصل نميشود.آب كه ماده است ممكن است فاسد گردد يعني تحول پيدا كند اما جوهر آن، تحول پيدا نمينمايد و پيوسته بر يك حال است. هر قانون كه بر ماده حكومت ميكند از خود خداست و بين قانون و ماده تفاوتي وجود ندارد. قانون ماده طوري با هم قرين هستند كه نميتوان گفت آيا ماده براي قانون بوجود آمده يا اين كه قانون را براي ماده بوجود آوردند. زيرا هر چه هست از خداست و خدا يكي است و غيرقابل تقسيم و فسادناپذير.
قانوني كه تعيين ميكند سه زاويه مثلث مساوي است با يكصد و هشتاد درجه يا دو زاويه قائمه از مثلث جدائي ندارد و ما نميتوانيم بگوئيم آيا اين قانون را براي مثلث بوجود آوردهاند يا اين كه مثلث را براي اين قانون ايجاد كردهاند.
همين كه مثلث بوجود آمد اين قانون هم بوجود آمد و تا روزي كه خدا هست اين قانون و اين مثلث وجود خواهد داشت و در هر جا كه ماده و قانوني (براي ماده) وجود داشته باشد اين همزيستي الزامي بچشم ميرسد. تمام قوانيني كه براي ماده بوجود آمده از اول ايجاد شده و تا ابد ادامه خواهد داشت و هيچ قدرت نخواهد توانست تا پايان هستي (كه پايان ندارد) يكي از قوانين ماده را تغيير بدهد چون قوانين خدائي كه از خود خداست قابل تغيير دادن نميباشد.
اسپينوزا ميگويد حتي خود خداوند نميتواند قوانين خويش را تغيير بدهد چون تغيير دادن قوانين، ناشي از نداشتن اطلاع و تجربه و پيشبيني نكردن وقايع آينده است و اگر خدا قوانين خود را تغيير بدهد صفات خدائي از او سلب ميشود. بعقيده اسپينوزا تغيير دادن قوانين در زندگي بنيآدم از بياطلاعي و نداشتن تجربه و نداشتن قدرت مآلانديشي ميباشد و نوع بشر بر اثر اين نواقص، مجبور ميشود كه هر چند يك مرتبه قوانين خود را تغيير بدهد. ولي خدا كه علم و عقل مطلق دارد و همه چيز را ميداند هر قانون را كه وضع نموده براي هميشه وضع كرده و آن را تغيير نميدهد (و نميتواند تغيير بدهد) چون تغيير دادن يك قانون بمنزله انكار علم و عقل او از طرف خود وي ميباشد و اين كار را خدا نميكند.
هر ماده در حدود قوانين خود زندگي ميكند و نميتواند از حدود آن قوانين تجاوز نمايد. ولي در داخل كادر، قوانين مزبور دستخوش تحول ميشود.
به عقيده اسپينوزا ماده در داخل كادر قوانين مربوط به خود آزادي دارد و با اين كه فيلسوف هلندي معتقد است كه همه چيز از خداست و در جهان چيزي نيست كه از خدا نباشد و تصريح ميكند كه خداوند هم نميتواند چيزي بوجود بياورد و هرچه هست از اول بوجود آمده باز يك چبري نيست تا اين كه عقيده به آزاد بودن افراد بشر را بكلي انكار نمايد بلكه ميگويد كه ماده در حدود قوانين مربوط به او آزادي دارد و انسان در حدود قوانين مربوط بخود آزاد است.
چون هر چه هست از خداست و خدا علتي جز خود ندارد به عقيده اسپينوزا نوع بشر نميتواند علت هستي را بشناسد. و چون لازمه شناسائي علت هستي اين است كه انسان كه ماده ميباشد بتواند جوهر شود، روزي كه انسان جوهر گردد اين انسان كه ميبينيم نخواهد بود.
به عقيده اسپينوزا تا روزي كه ما از ماده هستيم نميتوانيم اميدوار باشيم كه بفهميم علت هستي چيست و چگونه بوجود آمده است و هر تلاشي كه دراين راه بكنيم، در مرحله آخر به بنبست برخواهيم خورد. اما چون در هر ماده جوهر هست اميدواري داريم كه بتوانيم از راه جوهر كه همان خداست به علت هستي پي ببريم.
در اين جا نظريه اسپينوزا تشبيه ميشود به نظريه عرفاي شرق كه مي خواستند و ميخواهند از طريق روح به راز هستي پي ببرند. اسپينوزا عقيده دارد كه از مجموع صفات خداوند كه ناگزير نامحدود و بدون انتهاست ما دو صفت آن را ميتوانيم بفهميم: يكي نامحدود بودن جهان، و ديگري فكر خودمان.
بر اسپينوزا ايراد گرفتهاند كه ما نميتوانيم نامحدود بودن جهان را بفهميم و فكر ما قادر نيست چيزي را استنباط كندكه نامحدود باشد. ولي اين ايراد بعد از مرگ فيلسوف هلندي بر او گرفته شده و اسپينوزا حيات نداشته تا اين كه جواب بدهد. امروز هم كساني هستندكه عقيده دارند ما نميتوانيم چيزي را كه نامحدود است در نظر مجسم كنيم و هر چه بكوشيم چيزي نامحدود را در نظر مجسم نمائيم باز چيزي به نظرمان ميرسدكه داراي حدود است. ولي اسپينوزا كه فضا را نامحدود ميديده يا تصور ميكرده آن را يكي از صفتهاي خدا ميداند كه ما ميتوانيم بشناسيم.
دومين صفت خدا كه ما ميتوانيم بشناسيم به عقيده اسپينوزا فكر ماست. فكر ما چون از صفات خدايي است نامحدود ميباشد و هيچ حد و سد جلوي فكر ما را نميگيرد.
ما هر قدر فكر كنيم، باز هم قادر به انديشه هستيم و هرگز روي نخواهد آمد كه انبار فكر ما پر شود و ما حس كنيم كه نميتوانيم بر افكار خود بيفزائيم.
فكر ما به عقيده اسپينوزا همانا ذات خداوند است و جوهري است كه در ماده وجود دارد. چون فكر ما ذات خداوند است بالقوه داراي قدرت خداوند ميباشد و ما هرگاه فكر خود را بكار اندازيم ميتوانيم كارهائي چون كارهاي خداوند بكنيم.
اسپینوزا نمیخواست یک فرقه مذهبی تاسیس کند و تاسیس هم نکرد» با اینهمه تمام فلسفهها از اندیشه وی لبریز است.فيخته و شلينگ و هگل با درآميختن فلسفه اسپينوزا باعث معرفت كانت طريق مختلف وحدت وجود را به وجود آوردند. آنجا كه فيخته از «من» حرف ميزند يا شوپنهاور از «اراده زندگي» سخن ميگويد و نيچه از «اراده قدرت» و برگسون از «نشاط و نيروي حياتي» دم ميزنند، همه از «كوشش براي حفظ نفس»اسپينوزا الهام گرفتهاند.
هگل اعتراض ميكند كه فلسفه اسپيوزا خالي از فروغ حيات بوده و خشن و زمخت است. اما وي از عنصر و ماده نشاطي و حركتي آن غافل بوده و فقط آن تصور عظيم خدا را به شكل قانون و اصلي كلي به خاطر داشتهاست كه به خود تخصيص داده و «عقل مطلق» را بر پايه آن نهاده است. ولي در جايي ديگر باصفا و صداقت بيشتر ميگويد:« براي فيلسوف شدن لازم است اول اسپينوزا را خواند».
شايد علت نفوذ اسپينوزا در آن باشد كه قابل تاويلات مختلف است و در هر بار خواندن افكار تازهاي به دست ميدهد . هر كلام عميقي براي اشخاص مختلف معاني مختلف ايجاد ميكند. درباره اسپينوزا ميتوان سخني را كه در «كتاب جامعه» عهد عتيق درباره حكمت گفته شده است، به ياد آورد. «انسان نخستين نتوانست آن را كاملاً بفهمد و آخرين انسان نيز نخواهد توانست آن را به دست بياورد؛ زيرا معاني آن را از درياها پهنتر و از ژرفترين مغاكها عميقتر است.»
آخرین جمله کتاب اخلاق اسپینوزا چنین میگوید: "رحمت الهی پاداش فضیلت نیست بلکه عین فضیلت است." [1]
هردر
مردم آلمان يكبار در سال 1949 ميلادى، يعنى زمانى كه هنوز ويرانىهاى ناشى از جنگ جهانى دوم كاملاً بازسازى نشدهبود، بازسازى كليساىِ پاول شهر فرانكفورت را ارجح دانستند تا هم صدمين سالگرد تشكيل نخستين مجلس مؤسسانِ آلمان را و هم مراسم جشنهاى زادروز گوته را در شهر زادگاهش و در اين مكان تاريخى برگزار كنند. البته نه انتخاب كليساىِ پاول فرانكفورت بهمنظور برپايى جشنهاى دويستمين سالروز تولد گوته اتفاقى بود و نه انتخاب گوته بهعنوان نماد هويتِ فرهنگى آلمانِ بعد از جنگ. در هر دو انتخاب پيامى نهفته بود. پس از گذشت يك دوره پُرآشوب و نكبتبار در تاريخ اين كشور، گراميداشت گوته، آنهم در چنين مكانى تاريخى، اشارتى بود بهرويگردانى آلمانىها از ديكتاتورى و جنگ و خشونت، و نويدى بهبازگشت دوباره بهسنت دمكراسى پارلمانى و تكيه بر پيشينه ديرپاىِ فرهنگى آلمان كه بلندآوازگانىْ انساندوست و آزاده همچون «لايبنيتس» و «كانت» و «لِسينگ» و «هِردر» و «گوته» و «شيلر» و «روكِرت» و «بوشنر» و «هولدرين» و «هاينه» و ديگران را در دامن خود پروراندهبود.
گوته در دوران دانشجويى و در سن بيست و يك سالگى بهتشويق و ترغيب دوستش «يوهان گوتفريد هِردر» بهمطالعه قرآن روى آورد و از همان آغاز شيفته زبان شعرگونه قرآن شد؛ تا جايى كه آيات 75 تا 80 از سوره انعام را از زبان لاتين بهزبانآلمانى ترجمه كرد. گوته معتقد بود كه با در نظر داشتن سبك قرآن كه با مضمون و مقصود آن هماهنگى دارد، نبايد از تأثير عظيم قرآن بهشگفت آمد.[2]
همراه با رهيافت جديد به مشرقزمين در دوره روشنگري، دو ترجمه از گلستان سعدي تصوير شرق را در نظر غربيان شديداً تحت تاثير قرار داد. از آلمانيها، يوهان گوتفريد هردر (فت1803)، متأله و فيلسوف و دوست پدري گوته، از جواني يكي از شيفتگان آثار سعدي بود. هردر از اين عقيده هامان پيروي ميكرد كه: «شعر زبان مادري بشريت است» و به حق بر آن بود كه: «ما يقيناً از شعر دانش عميقتري به دست ميآوريم تا از تاريخ يأسآور و پرنيرنگ جنگها و سياستها.» با آنكه وي مطالعات اوليه خود را وقف «روح شعر عبراني» كرده بود، اما تا آن حد سعه صدر داشت كه هر رگه و نشانه از بيان شعري را در زبانهاي جهان گواهي فوقالعاده مهم بر كاركرد روح انسان به شمار آورد. تحسين و ستايش وي از شعر او را به ارزيابي منصفانهاي از شعر عربي در مقالهاي، در 1972، رهنمون شد، اما بر روي هم، كل توجه او معطوف به شعر فارسي بود كه از راه ترجمه گلستان و روايت تامس هايد از بوستان سعدي داشت شناخته مي شد و پيوسته با تحقيقات دانشمندان بريتانيايي، فورت ويليام، كلكته و نيز شرقشناسان اتريشي ترتيب يافته در آكادمي مترجمان در وين– كه به وسيله امپراتوريس «ماريا ترزيا» تأسيس شده بود– غنيتر ميگشت.
هردر كه با شور و شوق، نخستين اخبار مربوط به تخت جمشيد و كشف رمز كتيبههاي آنجا را دريافت ميداشت، فريفته سعدي بود: زيباترين گلي كه ميتواند در باغ سلطان بشكفد. سعدي براي او تجسم همه چيزهاي زيبا و سودمند در ادبيات فارسي بود و ديدگاه اخلاقي او براي نظرگاه اخلاقي خود هردر جاذبه داشت. هرآينه بايد گفته شود كه اشعار لطيف سعدي را «هردر» به شعر سنگين تعليمي آلماني درآورد كه فاقد زيبايي و فريبندگي كلام سعدي است او بيشتر شيفته محتوا و معناي شعر بود تا صورت و قالب آن و درباره سعدي نوشت كه: «به نظر ميآيد كه وي گل شعر اخلاقي را در گستان زبان مادري خود چيده است [يعني به بالاترين هدف ممكن رسيده است] و گويند در اين زبان به شيوهاي فوقالعاده ناب و دلانگيز قلم زده است، زيرا كه شعر او هنوز هم سر گل آن زبان شمرده مي شود.»
شعر فارسي در نظر هردر «دختر بهشت زميني» بود، اما خواننده امروزي هنگاميكه اظهارنظر اين محقق آلماني را در مجلهاش به نام Adrastea درباره حافظ ميخواند بر جايش خشك ميشود: «ما از شعرهاي حافظ به حد كافي داريم، سعدي براي ما سودمندتر است.»
جاي ترديد است كه هردر با نخستين ترجمه لاتيني يك غزل از حافظ– كه دانشمند اتريشي، منينسكي، در سال 1806 منتشر ساخت– آشنا بوده باشد. ممكن است برگردان مختصر يك غزل را به وسيله تامس هايد(1767) ديده باشد، ولي قطعاً از دو گلچين شعر كه دو تن از دوستانش، يكي اندكي پس از ديگري، منتشر ساخته بودند آگاهي داشت. برخلاف عقيده شخصي هردر، اين حافظ بود نه سعدي كه بزرگترين الهامبخش محققان غربي آن ديار در طي قرن بعد گشت. اين سخن به ويژه درباره آلمان نيز صادق است و اين به علت ترجمه كامل ديوان حافظ به آلماني به وسيله مستشرق خستگي ناپذير اتريشي، يوزف فن هامر، (پورگشتال) بود كه در 1813-1812 به بازار ادب عرضه گشت.
هامر در 1774 در گراتس متولد شد؛ يعني، درست همان سالي كه ترجمه ويليام جونز منتشر گشت. [3]
نويسنده در اين مقاله كه جنبة زندگي نامهاي آن بسيار دقيق و قوي است نحوة شكلگيري ذهنيت رمانتيك گوته و روند آشنايي او با شرق و دين اسلام و تأثير پذيري وي از شرق را به تفصيل كاويده و ريشههاي شكل گيري انديشه رمانتيسم آلماني از طريق تأثير شرق را نشان داده است. «هردر» استاد روحي گوته با شعر شرق (ايراني، هندي چيني) آشنايي داشت و خود اشعار سعدي را به آلماني ترجمه كرده بود. همو بود كه عشق به معنويت شرقي را در گوته برانگيخت.گوته از بيست و چهارسالگي به تحقيق در فرهنگ و تمدن عربي مشغول بود و سفرنامههاي بسياري در باب آسيا و شرق خواند. با شخصيت پيامبر اسلام آشنا شد و ميخواست درامي در بارة زندگي و شخصيت محمد(ص) بنويسد ولي هيچگاه توفيق اين كار را نيافت. گوته مانند يك فراماسون، مجذوب نوعي وحدت وجود و اعتقاد به عينييت خدا بود. وحدتي كه جانها را يگانه ميسازد. نمادهاي وحدت وجودي در غزل عارفان پارسي و اشعار محي الدين عربي همگي ريشه در قرآن دارد.
گوته در ديوان شرقي از دو حافظ ياد ميكند: حافظ شاعر و حافظ عارف و روحاني، و براي حافظ عارف روحاني ارج و قرب بسيار قائل است. گوته هيچگاه شعر حافظ را تفسير نميكرد و ميگفت بايد از اشعار حافظ لذت برد و در اشعار او ذوب شد. در آلمان قيام عليه تمدن معاصر و ضديت با نفوذ فرانسه و شورش عليه خردگرايي صنعتي كه تخيل را تهديد به نابودي ميكرد، نقش مهمي در ظهور رمانتيسم داشت. در آن زمان، هردر با نفوذ فرانسه در آلمان مبارزه ميكرد، و براي باز كردن درها به روي اشعار خيال انگيز شرقي و اشعار حماسي و مردمي شرق بويژه حافظ و سعدي بسيار كوشيد.گوته در 1775 به شهر وايمار آلمان رفت و در دربار شاه هرتسك با مردان بزرگي همچون هردر، ويلاند و شيلر آشنا شد. اين گروه اهل فرهنگ و ادب بودند و از عقل و خرد دل خوشي نداشتند. عقل گرايي در سده هجدهم در راه افراط افتاده بود و رمانتيسم آلماني از همينجا ريشه گرفت.[4]
[1] - منابع: ماهنامه ادبيات و فلسفه و كتاب ملاصدرا از هانري كربن
[2] - نامه گوته بهشارلوته فون اِشتاين؛ 9 سپتامبر 1783 ميلادى(خسرو ناقد)
[3] - تأثير شعر فارسي در غرب، آن ماري شيمل، ترجمه دكتر فريدون بدرهاي
[4] - انستيتو گوته و مركز فرهنگي ايران در بلگراد چاپ بلگراد، پاييز1382/ اكتبر 2003محمود فتوحي، بلگراد