دیدگاه های مخلتف در نظام های مدرنیسم و پست مدرنیسم
الف) ديدگاه فلسفي در نظام مدرنيسم
الف-1- دينگريزي و پوزيتيويسم در دنياي مدرن
استناد به عقل، در مقام مرجع نهايي مشروعيت، ناگزير گرايش به دين گريزي و انسان باوري را نيز همواره داشت. يك روايت از دينگريزي مدرن زير نام پوزيتيويسم شناخته شده است كه ريشهي آن را ميتوان در فلسفهي ديويد هيوم، فيلسوف معروف اسكاتلندي، جستوجو كرد. چه بسا بتوان گفت كه اساس و پايهي انديشهي پوزيتيويسم دو اصل فلسفي است: اول اين كه شناخت جهان فقط پايهي تجربي دارد و ذهن انسان در نهايت وسيله يا بستري منفعل براي گرفتن تصوير درست از جهان است.
دوم اينكه احكام و قضاوتهاي ما در نهايت دو دستهاند:
1) حكمها و داوريهاي واقعي
2) حكمها و داوريهاي ارزشي
دستهي اول همانا داوريهاي ما دربارهي جهان واقعي بيرون از ماست، و هدفشان توصيف حوادث و امور گذشته و حال يا پيشبيني آينده است. بهترين نمونهي داوريهاي نوع اول داوريهاي علمي هستند. كار علم توصيف و شناخت جهان عيني است. بقيهي داوريهاي ما (داوريهاي ارزشي) چيزي جز بيان عواطف و احساسات و آرزوها و خواستههاي ما نيستند، يعني داوريهايي كه پايهي عيني نداشته و ذهنياند. به اعتقاد ديويد هيوم، ميان واقعيت و ارزش حفرهايي پرنشدني وجود دارد. آن چه هست و آن چه بايد باشد تفاوت ماهوي دارند. از آن چه هست نميتوان به طور منطقي آن چه را كه بايد باشد استخراج كرد. درست به همين دليل علم و اخلاق نيز در گوهر با يكديگر متفاوتند. موضوع علم آن چيزي است كه هست، و موضوع اخلاق آن چيزي است كه بايد باشد(حقيقي، 1381، ص22).
پوزيتيويسم از اين دو اصل دو نتيجهي بسيار مهم ميگيرد:
يكي آن كه دانش دربارهي
برای تهیه فایل کامل این مطلب، لطفا اینجا را کلیک فرمایید. موفق باشید.
جهان عيني فقط از راه علوم تجربي ممكن است و دانش پيش از تجربه ناممكن است. بنابراين، دوران ما بعدالطبيعه و فلسفه به پايان رسيده است، و اگر وظيفهاي براي فلسفه يا فيلسوف معاصر به جا مانده باشد همانا نشان دادن خطاهاي زباني- منطقي فيلسوفان سنتي است(حقيقي، همان، صص23 و 22).
ديگر اين كه قلمرو عقل محدود است به حوزهي علم و در نتيجه پرسشهاي مربوط به مباني اخلاق و سياست نميتواند موضوع بحث و ارزيابي بخردانه قرار گيرد. آن چه در عالم اخلاق و سياست گفته و نوشته ميشود چيزي جز ابراز احساسات نيست. پس داوريهاي اخلاق يا سياسي و نيز رفتار افراد را در عالم اخلاق و سياست نميتوان با معيارهاي عقلي ارزيابي كرد. زيرا عقيده و رفتار اخلاق يا سياسي مبناي عقلي ندارد. پيداست كه پوزيتيويسم همين حكم را دربارهي هنر نيز صادق دانسته مدعي است كه هيچ اثري در ذات داراي ارزش هنري نيست. ارزش هنري در ذهن بيننده است و نه در ذات اثر.
بايد تأكيد كرد كه پوزيتيويسم فقط يكي از گرايشهاي فلسفي در انديشهي مدرن است. متفكران مدرن همه پوزيتيويست نيستند. از متفكران مهم غير پوزيتيويست در دنياي مدرن ميتوان از هگل و كانت ياد كرد. پوزيتيويسم به ويژه در نيمهي اول قرن بيستم زير عنوان پوزيتيويسم منطقي در كشورهاي آنگلوساكسون رواج ببسيار يافت(حقيقي، همان، ص23).
الف-2- پوزيتيويسم منطقي
رسالت اصلي اين جريان و جريان فلسفهي زبان عادي كه بعداً به آن اشاره ميشود تشريح و روشن ساختن نقش زبان است. البته از طريق نقشي درمانگرانه و پيشگيرانه با توجه به تأملات نظري متافيزيكي، تا جايي كه اين تأملات ناشي از كاربرد غلط زبانهاي طبيعي از طريق اعمال غير انتقادي و مهار نشدهي آزادي زباني به حساب ميآيند. ولي اختلاف عمدهاي بين اين دو جريان وجود دارد. پوزيتيويسم منطقي سعي دارد با ايجاد يك زبان تصنعي آرماني كه مانع هر گونه سوء استفادههاي زباني ميگردد، اين مهم را به انجام برساند، و براي اين منظور قواعدي براي صورتبندي جملات و تفسير معنايي- لغوي[1] آنها تدوين ميكند. در حالي كه فلسفههاي مربوط به زبان عادي به منظور آشكار ساختن قواعد حاكم بر رفتار زبان شناختي در محدودهي زبانهاي طبيعي باقي ميمانند. بدين ترتيب اين فلسفهها زبان واقعي (عملي) يا طبيعي را به نوعي زبانِ آرماني و ايدهآل تلقي ميكنند(نوذري، 1380، صص652 و 651).
«نظريهي معنا»ي پيشنهادي پوزيتيويسم منطقي با "نظريهي معنا"ي پيشنهادي فلسفهي زبان عادي تفاوت دارد. پوزيتيويسم منطقي نظريهي تصديق پذيري يا اثبات پذيري معني[2] را طرح و آنرا بسط داده است. مطابق با اين نظريه هر جمله تنها زماني معنيدار خواهد بود كه بتوان مرجع تجربي آنرا اثبات كرد. هدف دوگانهي امپريسيسم يا پوزيتيويسم عبارت است از: الف) تدوين يك بافت كلامي يا نحو كلامي منطقاً شفا ب) تدوين و ارائهي يك نظام معناشناسي تجربي. برتراندراسل[3]، رودلف كارناپ[4]، موريس شليك[5] اي.جي.آير[6] از عمدهترين نويسندگان و نظريه پردازاني بودند كه در باب نظريهي پوزيتيويستي زبان و معني كار كردند. ويتگنشتاين در نخستين كتاب خود رسالهي منطقي- فلسفي[7] (1921) نظريهي ارجاعي معني[8] را كه نظريهاي پوزيتيويستي است، پذيرفت، وي در اين كتاب نظريهي مشهور خود موسوم به نظريهي تصويري معني[9] را ارائه نمود(نوذري، همان، ص652).
ب- ديدگاه فلسفي در نظام پست مدرنيسم ب-1- فلسفهي زبان عادي
در مقابل نظريهي اثبات پذيري معني، فلسفهي زبان عادي نظريهي استفاده از معني (نظريهي كاربرد معني)[10] را ارائه دهد. مطابق با اين نظريه، يك لغت يا يك جمله يا يك بيان تنها و تنها در صورتي معنيدار خواهد بود كه افراد بتوانند از آن براي اهداف معين و با روشي معين استفاده كنند. ويتگنشتاين بيشتر از مواضع پوزيتييستي حمايت كرده بود. ولي بعدها در كتاب تحقيقات فلسفي (كه پس از مرگش در سال 1935 به چاپ رسيد) نظريهي اثبات پذيري[11] بين جمله و تجربهي حسي بلكه بصورت كاربرد و استفاده از كلمات در بستر شرايط مختلفي كه مورد استفاده قرار ميگيرند، برخورد نمود. البته ويتگنشتاين بعداً بر تنوع وسيع در شيوهي استفاده از زبان در شرايط عمومي تأكيد نمود. اين مسأله ناظر بر كارهايي است كه مردم عملاً با زبان انجام ميدهند و بازهاي زباني نيز جايگزين جستجو براي نظريهي محض معني (برگرفته از علوم طبيعي و پوزيتيويسم) شدهاند(نوذري، 1380، ص652).
بنابراين رويكرد زباني بر كاربردهاي واقعي كلمات تأكيد دارد. طبق اين رويكرد معني هر واژه عبارت است از استفاده يا كاربرد آن در زبان؛ به عبارت ديگر نحوه يا نوع استفادهاي كه از هر كلمه يا واژه در يك زبان بعمل ميآيد، بيانگر معني آن واژه است، و زبان نيز به مثابه يك كاربست[12] يا عرف تلقي ميشود. نتيجتاً فلسفهي زبانشناسي «كاربرد»[13] و «عرف»[14] را به عنوان مرجع نهايي تعيين ميكند. هر چيزي كه مورد استفاده قرار بگيرد و كاربرد علمي داشته باشد، دقيقاً به خاطر همين مورد استفاده يا كاربرد داشتن خود، معنيدار است. خوبي يا حسن يك "كاربرد" يا "عرف" در استفادهي مداوم آن نهفته است. آنرا ميتوان استنباط نمود يا بدان اشاره كرد، ليكن نميتوان بطور منطقي آنرا اثبات نمود يا دلايلي براي توجيه آن اقامه كرد. لذا هيچگونه معيار بيروني براي قضاوت دربارهي كاربرد يا معاني نميتواند وجود داشته باشد. رسالت فيلسوف زبانشناس عبارت است از توصيف و تشريح تنوع گستردهي شيوههاي استفاده و كاربرد زبانهاي رايج. طبق فلسفهي زبان شناختي، كاربردهاي عملي زبان همگي در دستور كار قرار دارند و نياز به هيچگونه تغييرات ندارند. علاوه بر اين مبنايي نيز نميتوان براي آنها در نظر گرفت(نوذري، همان، ص653).
ج- ديدگاه سياسي در نظام مدرنيسم ج-1- نوسازي
نام ديگر عصر مدرن، مدرنيته است. مدرنيته با ايده نوسازي پيوند خورده است. نوسازي نشان دهنده روزآمد ساختن يك چيز، يا همراه ساختن آن با چيزي است كه مد و نياز امروز دانسته ميشود. به عنوان مثال اگر از نوسازي آشپزخانه خود سخن ميگوييم مقصودمان اين است كه آنرا به آخرين ابزار و دكورهاي سبك امروز مجهز سازيم- البته اين روزها سبك امروز ممكن است به معناي برخورداري از سبك فردا (آينده گرايانه) يا ديروز (قديمآوري) باشد. نوسازي محل كار نيز معمولاً دربردارنده روزآمد ساختن آن با نوآوريهاي فناورانه كنوني و به اجرا درآوردن آخرين ايدهها در باب كسب درآمدي و به حداكثر رساندن ميزان تولد است. چنين فرايندهاي نوسازي را ميتوان در بيشتر بخشهاي زندگي، از پزشكي گرفته تا برنامهريزي شهري و از آموزش و پرورش تا ارتباطات راه دور مشاهده كرد. البته اين فرايند، پايان ناپذير است. هنوز ديري از به خدمت گرفتن يك نوآوري نگذشته است كه آن را با مدلي جديدتر و بهتر تعديل يا جايگزين ميكنيم. بنابراين سبكهاي لباس و آشپزخانه پيوسته از مد ميافتند، پودرهاي لباسشويي پيوسته «نو ميشوند و بهبود مييابند» و كارفرمايان همواره راههاي بهتري براي «بهينه ساختن» نيروي كار خود پيدا ميكنند. چنين تحول پوياي پيوسته و سريعي مخصوصاً از زمان پايان قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم شتاب بيشتري يافته است(وارد، 1384، صص25 و 24).
ج-2- دولت ملي مدرن و حاكميت
ديويد هلد استدلال ميكند چند مليتي شدن فعاليتهاي قبلاً دموكراتيك، هماهنگ با جهاني شدن و شبكهاي شدن متقابل تصميمگيري، «قواي دولت ملت مدرن را فرسوده» است. با وجود اين، تأثيرات در دولت ملتهاي موجود يكسان و يكنواخت نيستند. دولتها هنوز هم قدرت زيادي در اختيار دارند و اصلاً مايل نيستند تا توانايي تصميمگيري را به قدرتهاي برتر ديگر واگذار كنند. به طور خلاصه، هنوز هم در خصوص حاكميت ادعاهاي قانوني مطرح ميشود و به موازات فرسايش تدريجي قدرت دو فاكتو به حيات خود ادامه ميدهد.
حاكميت متضمن در اختيار داشتن قدرت و اقتدار مطلق در درون يك سرزمين معين است. قلمرو خاصي كه حاكميت در جهان مدرن در آن قرار ميگرفت، دولت بود. براي پست مدرنيستها دولت يك ساختبندي تاريخي است؛ خانه تاريكي كه گاه از باقيماندههاي ساختارهاي سياسي ديگر و گاه از ساختارها و مواد جديد مثلاً ارتش دائمي و خدمات اجتماعي و با كنشگران جديد به عنوان معماران، بناها و ساكنان، براي مثال پادشاهان مطلقه، بورژوازي و شهروندان، ساخته شده است. به علاوه، دولت بعد از دوره طولاني منازعه، همسازگرايي، آشناگري، پذيرش و مدرنيزاسيون به ملكه سياسي شهروند مدرن تبديل ميشود(انصاري، 1381، صص162 و 161).
حاكميت مشخصه اصلي اين ملكه جديد است. فرمانروايان خاصي توانستند با ابزارهاي متنوع سركوب داخلي و خارجي بر سرزميني خاص سلطه پيدا كنند. مشروعيت متمركزي كه پس از دورههاي طولاني منازعه، چالش و رقابت قدرت به وجود آمد، تقريباً هميشه همراه با توسل به خشونت بود. اينجا و مكان كه دولت نام گرفت فقط بايد يك فرمانروا يا هيأت حاكمه، يك مجموعه قوانين مشروع و مشروعيت بخش و يك ديوانسالاري متمركز داشته باشد كه هدف همه آنها فرمانروايي بر مردمي بود كه شهروندان جامعه ناميده ميشدند. اين فرايند در همه جا يكنواخت نبود و عليرغم كوششهاي بسيار موفقيتآميزي كه براي صادر كردن آن از خانه اصلياش در اروپاي غربي صورت گرفته، هنوز به طور كامل سراسر گيتي را فرا نگرفته است(انصاري، همان، صص163 و 162).
روايت مدرنيستي از همگرايي بخش زيادي از تفاوتهاي موجود در خط سير، زمان و محتواي حركت را ناديده ميگيرد. تا حدود زيادي از طريق سازگاري، پذيرش و ايجاد تغيير با تنشها، شكافها، تناقضات، مشكلات و چالشهاي بوجود آمده در درون دولتها به صورت موفقيتآميزي برخورد شده است(انصاري، همان، ص163).
د- ديدگاه سياسي در نظام پست مدرنيسم د-1- پديدار شدن «شبكهي تي» (T-Net) يا شبكهي فرامليتي
شركتهاي فرامليتي اگرچه مشهورترين نيروهاي حاضر در صحنهي جهاني هستند اما تنها نيروهاي فرامليتي بشمار نميروند. براي مثال ما شاهد گسترش روزافزون اتحاديهي صنفي فرامليتي هستيم كه بازتاب طبيعي گسترش شركتهاست. همچنين شاهد رشد جنبشهاي مذهبي و فرهنگي و قومي هستيم كه از مرزهاي ملي گذشتهاند و به يكديگر پيوند ميخورند. جنبش ضد هستهاي را ميبينيم كه از مرزهاي ملي گذشتهاند و به يكديگر پيوند ميخورند. جنبش ضد هستهايي را ميبينيم كه در اروپا گروههاي معترض را از چندين كشور در يك تظاهرات گرد هم ميآورد. و نيز ظهور گروههاي سياسي فرامليتي را شاهديم. از اين جهت است كه دموكرات مسيحها و سوسياليستها اينك از تشكيل احزاب اروپايي سخن ميگويند كه دامنهي فعاليت آنها از يك كشور واحد فراتر ميرود و اين جنبشي است كه ايجاد پارلمان اروپايي آن را تسريع كرده است(خوارزمي، 1363، ص447).
در حال حاضر همگام با اين حركتها، موسسات غير دولتي فرامليتي همه بسرعت گسترش مييابند. اين گروهها به هر كاري دست ميزنند: از تعليم و تربيت تا اكتشافات اقيانوسي، از ورزش تا علوم، از باغباني تا كمك به مصيبت زدگان فاجعهها. تركيب آنها متنوع است و از كنفدراسيون فوتبال اقيانوسيه يا فدراسيون دندانشناسي امريكاي لاتين تا صليب سرخ جهاني را دربر ميگيرد. در مجموع اين سازمانها يا فدراسيونهاي «چتري» يا «حفاظتي» در بسياري كشورها ميليونها عضو و دهها هزار شعبه دارند. اين مؤسسات بازتابي از هر گونه گرايش قابل تصور به امور سياسي يا عدم آن هستند(خوارزمي، همان، ص447).
هر چند اين شبكهي فرامليتي بسرعت رو به رشد است، هنوز نسبتاً عقب مانده است، معهذا به نظام جهاني رو به گسترش موج سوم بعد تازهاي ميبخشد. ولي حتي اين نيز تصوير را كامل نميكند. از آنجا كه دولتهاي ملي مجبورند خود موسسات مافوق ملي ايجاد كنند، نقش دولت ملي باز هم تضعيف ميگردد. دولتهاي ملي براي حفظ حاكميت و آزادي عمل خود تا آنجا كه در توان دارند مبارزه ميكنند. اما آنان گام به گام بسوي پذيرش محدوديتهاي جديد در آزادي عملشان سوق داده ميشوند. از ظهور شركت فرامليتي گرفته تا افزايش انفجارآميز موسسات فرامليتي و بوجود آمدن سازمانهاي بين حكومتي، همه يك رشته حركتهاي هم سو را تشكيل ميدهند. دولتها روزبروز بيشتر استقلال عمل خود را از دست ميدهند و از اقتدار و حاكميت آنها كاسته ميشو(خوارزمي، همان، صص 449 و 448). ه- ديدگاه اجتماعي در نظام مدرنيسم ه-1- فردباوري
در فلسفهي دكارت ذهن جديد به مرحلهي رشد و بلوغ رسيد و توانست بر پاي خود ايستاده و در برابر همهي تصورات كهن از خود دفاع كند. اين طرز تفكر بيسابقه، يكي از مهمترين بنيادهاي انديشهي مدرن به شمار ميآيد چرا كه در راه وصول به حقيقت و شناسايي جهان پيرامون، اصالت را به شعور، ذهنيت و آگاهي «فردي» ميدهد و كيست كه نداند «فردباوري»[15] از مؤلفههاي اساسي مدرنيسم ميباشد.
«دكارت با اين نگرش همهي جهان را بر پايهي يقين فردي استوار كرده و «خويشتن تازهايي آفريده است، خويشتني خود مختار و خودشناس، خويشتني است كه ملاك حقيقت را درون خود مييابد، خويشتني كه به ياري ذخاير خود براي خود شناخت بوجود ميآورد. آنچه روي داده است اين است كه انسان كاملاً بدون مداخلهي خدا، يا جهان ديگر مردم به خود رسيده و نخستين اقلام شناخت و مدارك حقيقت را مطلقاً خود شخصاً به دست آورده است.»(اكبري بيرق، 80-1379، صص64 و63).
اين مسأله، البته شكافي عميق بين جهان شناسي و معرفت شناسي مدرن و پيشا مدرن ايجاد كرد. از اين پس سنت تابعي گشت از متغير شناخت انسان. انساني كه در فلسفهي دكارت متولد شد به نحو ديگري به عالم نظر افكند. نگاه دكارتي از «من» به همهي هستي نظاره ميكرد؛ اما انسان قرون وسطايي از منظر ماوراء طبيعت به هستي و طبيعت نگاه ميكرد. بدين سان بود كه فردگرايي دكارت و تكيه او بر عقل بشري براي شناخت جهان و انسان وضعيت مدرنيته را يك گام پيش برد.
رهيافت انسان مدار و فردباور به فلسفه كه با دكارت پديد آمد، در انديشهي ايمانوئل كانت، تعالي بيشتري يافت. اگر ذهن انديشنده در فلسفهي دكارت، هستي خويش را با انديشيدن به اثبات ميرساند اين بار در فلسفهي كانت، از خود ميپرسد كه چه ميتوانم بدانم و چه بايد بكنم و چه اميدي ميتوانم داشته باشم. كانت از حدود فاهمه سخن گفت و اينكه عقل چه چيزي را ميتواند بفهمد و چه چيزي را نميتواند دريابد. اغلب فلاسفهي پيش از وي بر آن بودند كه ذهن از نظم جهان بيروني پيروي ميكند يا آن را منعكس ميسازد. اما كانت در كتاب «نقد عقل محض» رابطهي فكر و اشياء را وارونه كرد و گفت اگر جهان منظم را ميبينيم اين، مولود ذهن ماست و بايد اين چنين باشد چون راه ديگري براي شناخت ما از آن وجود ندارد. جهان بازتاب ذهن ماست و نه برعكس(اكبري بيرق، همان، صص65 و 64).
به نظر كانت ذهن بشر فقط حقيقت را كشف ميكند، آن را به وجود ميآورد! بدين ترتيب آن انسان مداري كه در دورهي رنسانس بصورت خام به وجود آمده بود در انديشهي كانت تبديل به يك ضرورت فلسفي شد. معرف شناسي كانت رويهي ديگري نيز داشت. او بر بشري و غير ماورايي بودن شناخت تأكيد ورزيد و بحق، پدر معرفت شناسي مدرن لقب گرفت.
«سخن اصلي او اين بود كه رنگ بشري بودن از ناحيهي معارف مانازدودي است و هوس در آغوش كشيدن حقيقت عريان، در جايي كه گويي در آغوش گيراندايي در ميان نيست، هوس است باطل و انديشهاي است محال. در رأي وي معرفت، نسبي است ام نسبت به بشريت، نه نسبت به اين يا آن عالم محض»(اكبري، همان، ص65).
اصالت فرد و تجربههاي شخصي و خودآگاهي و تفرد در انديشهي دكارت و كانت منتهي به فلسفهي هگل از بزرگترين نظريهپردازان مدرنيسم، گشت. به نظر هگل بنيان اساسي تجدد يا روزگار مدرن همان خود آگاهي است. البته بايد دانس كه نزد هگل، خود آگاهي به معناي آزادي و استقلال فرد است. او معتقد بود آنچه مدرنيته را ساخته و پرداخته است، اعتراف به آزادي به عنوان خصلتي از ويژگيهاي روح است به اين معنا كه روح استقلالي در خود و براي خود يافته است و اصولاً خود آگاهي نيازمند آزادي، تعمق فرديت، استقلال كنش و مهمتر از همه حق انتقاد است. از نظر هگل شكلگيري فرديت، ذهنيت[16] و خود مختاري باعث شد كه مرزي بين فضاي عمومي و خصوصي ايجاد شود. او ميگفت آنچه در دورهي باستان بود، حوزهي جمعي بود. در آن دوره تمايزي بين فردو جمع نبود؛ اما در دورهي جديد با ايجاد فرديت و در واقع انديشهي مبتني بر اصالت فرد، تمايزي بين دو حوزهي فردي و جمعي ايجاد گشت. از ديدگاه هگل مشخصهي بارز مدرنيت، ارادهي آزاد و دروني فرد است كه بوسيله قانون در جامعه تحقق پيدا ميكند. البته شايان ذكر است كه اين انديشه تنها مختص دوران مدرن نبوده، بلكه نسب از آراء فلسفي ارسطو ميبرد. او در خلال بحثهاي خود، فردگرايي را مطرح نمود كه امروزه تفرد[17] نام گرفته است. در واقع او در فلسفهي خويش، گونهايي از هستي شناسي را كه بر پايهي تجربهي فردي استوار بود، تدوين نموده است(اكبري، همان، صص67و 66). ه-2- نظريهي اجتماعي در فلسفهي مدرن
به گمان ليوتار، پيش انگاشت كليدي فلسفهي اجتماع در سنت فكري مدرن اين بود كه جامعه، دست كم به طور بالقوه، يك كليت پيوسته و داراي هماهنگي دروني است. البته همهي متفكران مدرن از اين پيش انگاشت به نتيجهايي يگانه نرسيدهاند ولي همگي به شكلهاي مختلف آن را پذيرفتهاند. ليوتار در فلسفهي سياسي مدرن ميان دو برداشت مختلف از طبيعت جامعهي بشري فرق ميگذارد. در چشم يك دسته از متفكران مدرن، از هابز تا نيكلاس لومن، متفكر معاصر آلماني، جامعه كليتي است اورگانيك يا نظامي است خودگردان كه در آن هر جزئي و هر بخشي، جايگاه و نقش و فايدهاي دارد. از اين چشمانداز، مشروعيت علم جديد در امكانات گستردهايي است كه در نظارت و فرمانروايي بر طبيعت در اختيار بشر گذارده است(حقيقي، 1381، ص34).
اما در چشم دستهي دوم متفكران مدرن، جامعه در واقع كليتي يك دست و يگانه و هماهنگ نيست بلكه، دست كم تا كنون، همواره دچار دوگانگي و تضاد دروني و در نتيجه گونهاي از خود بيگانگي بوده است. از اين چشمانداز جامعهاي كه دچار دوگانگي و تضاد و از خودبيگانگي است در ذات خود نيازمند آن است كه بر اين دوگانگي و تضاد و از خود بيگانگي چيره شود و به يگانگي و آشتي برسد. اين برداشت دوم كارايي را مهمترين آرمان اجتماعي نميداند و به جاي كوشش در مشروعيت بخشيدن به قدرت، هدفش قدرت بخشيدن به كنشگران اجتماعي و عمق بخشيدن به خود آگاهي آنها و به طور خلاصه ايجاد جهاني است كه در آن بشريت از ظلم و از خودبيگانگي رهاست. ميتوان اين دو گروه را براساس برداشتشان از جامعه و پرسشهاي اجتماعي از هم بازشناخت. بينش گروه اول ابزاري و بينش گروه دوم انتقادي است(حقيقي، همان،صص35 و 34).
ليوتار ميان تفكر ابزاري نيكلاس لومن و تفكر انتقادي يورگن هابرماس فرق ميگذارد، اما در نهايت هر دو را از يك قماش ميداند و زيرچتر مدرنيسم مردود و از سكه افتاده ميشمارد. به گمان او هر دو بينش به سنت انديشهي مدرن و جهان مدرن تعلق دارند و هيچ يك پاسخگوي پرسشهاي جهان پست مدرن نيستند. بينش ابزاري ريشهي همهي مشكلات جامعه را در اين ميبيند كه نهادها و رفتارهاي اجتماعي از كارايي لازم بيبهرهاند. از اين ديده مهمترين آرمان اجتماعي افزايش كارايي است. بينش انتقادي، اما ريشهي اصلي مشكلات اجتماعي را در اين ميبيند كه هماهنگي و يكپارچگي و يگانگي در جامعهي مدرن از كف رفته است و بنابراين، از اين ديده راهحل نهايي همهي مشكلات بازيافتن هماهنگي و يگانگي اجتماعي است. هر دو بينش اما در پشت فعاليتهاي گوناگوني كه در هر جامعه رخ ميدهد، مبنايي يگانه قائلاند كه در نهايت معيار ارزيابي رفتارها و نهادهاي اجتماعي است. هر دو بينش يگانگي زندگي اجتماعي را پايهاي براي تعبيري از پيشرفت در تاريخ و تعبيري از رهايي بشريت قرار دادهاند(حقيقي، همان، ص35).
اما از چشمانداز ليوتار، جامعه نه كليتي پيوسته است كه در آن هر پارهاي كاركردي ويژه دارد (يا دستكم بايد داشته باشد) و نه كليتي كه هماهنگي و يكپارچگي و يگانگياش را از دست داده است. به نظر او مبنايي يگانه براي ارزيابي فعاليتها و نهادهاي گوناگون در حوزهاي مختلف زندگي اجتماعي نميتوان يافت. پس برخلاف تصور بسياري فيلسوفان مدرن هيچ برداشتي از پيشرفت و رهايي نميتواند مبناي همه جانبه تمام فعاليتها و نهادهاي اجتماعي در همه حوزههاي زندگي اجتماعي را در اختيار ما بگذارد. كساني كه اين گونه يگانگي را غايت زندگي بشري ميدانند دچار توهم به قول ليوتار «برشونده» هستند(حقيقي، همان، ص36).
به طور خلاصه به گمان ليوتار، هدف فلسفهي هابرماس دست يافتن به فراگفتمان يا روايتي بزرگ است كه با استفاده از آن بتوان دربارهي همهي فعاليتهاي اجتماعي يا، به قول او (ليوتار)، همه بازهاي زباني به توافق و همنظري و هماهنگي رسيد. به بيان ديگر، كوشش هابرماس دست يافتن به فراگفتماني است روشن و شفاف كه بتوان از آن براي ارزيابي همهي روابط اجتماعي استفاده كرد و در نهايت به يمن شفافيت و روشني آن به از خودبيگانگي اجتماعي پايان بخشيد و به يگانگي و هماهنگي و زندگي اجتماعي دست يافت، اين هدف، به اعتقاد ليوتار، شريف و نيت هابرماس در دنبال كردن آن پاك است ولي استدلال او محكم نيست. به گمان ليوتار، رسيدن به توافق در دنياي ما ديگر در حد يك آرمان هم به حساب نميآيد. امروز ما به تعبيري از عدالت نياز داريم كه هيچ پيوندي با مفهوم توافق نداشته باشد(حقيقي، همان، ص36).
ه-3- كنش غايت شناختي
هابرماس معتقد است از آنجا كه برداشتهاي غايت شناختي از مفهوم كنش- برداشتهايي نظير سودگرايي، رفتارگرايي، يا نظريه انتخاب عقلاني- عمدتاً بر محاسبات استراتژيك يا هدف جويانهاي تأكيد دارند كه كنش گرايان در پيگيري مراحل كنش به خدمت ميگيرند، لذا اين نوع برداشتها تنها ميتوانند در مورد يك جهان يعني جهان عيني مصداق داشته باشند. از آنجا كه كنشگر در تصميمي محاسباتي درگير است كه عناصر انتخابهاي كنش وي را در پيوند با موانع و اضطرارهاي جهان عيني مورد لحاظ قرار ميدهد، لذا تأثير مورد انتظار در جهان يا نتايج تلاشهاي وي مطابق با معيارهاي حقيقت و سودمندي به عنوان موفقيت يا شكست مورد قضاوت قرار خواهد گرفت. تضمنها و استلزامات نظريه غايت شناختي اين است كه كنش، آنگونه كه از طريق فرايندهاي شناختيِ شخصِ وارد و مطلع، تحقق مييابد، صرفاً به عنوان رابطهايي بين كنشگر و جهان، نمود پيدا ميكند. بدين ترتيب كنش غايت شناختي در سطح هستي شناسي مفروضات خود، براساس مفهوم «جهان واحد» عمل ميكند، كه مفهومي بسيار محدود و به تعبير هابرماس ناپسنديده است(نوذري، 1380، صص312 و 311).
و- ديدگاه اجتماعي در نظام پست مدرنيسم و-1- نقد ماركس از فردباوري
مهمترين وجه نقد ماركس از مدرنيسم متوجه يكي از ويژگيهاي بنيادي آن، يعني فرد باوري، است. ماركس نظام اقتصادي سرمايهداري را كه بنيادش بر اصل خودپرستي و خودمدارانگاري است مورد انتقاد قرار داد. اما انتقاد ماركس بر پايه قبول اصل خردباوري، يعني عنصر اصلي انديشه مدرن بود. به اين معنا، هدف انتقاد او نه مدرنيسم بلكه شكل ويژهي نمود و دگرگوني تاريخي آن، يعني سرمايهداري بود. به گمان ماركس، هر نظام اقتصادي- اجتماعي كه بنيادش بر فردباوري افراطي باشد فرد ستيز و درنتيجه مغاير با عنصر اصلي انديشه مدرن است. يكي از استدلالهاي اصلي ماركس، دستكم به طور ضمني، اين بود كه آنچه از چشمانداز فرد و در سطح رفتار فردي بخردانه مينمايد، ميتواند از چشمانداز منافع جمعي به كلي نابخردانه و فردستيز باشد. الگوي جامعهي دلخواه و پسنديده از چشمانداز اقتصاد كلاسيك جامعهايي بود كه در آن افراد بتوانند با انگيزه نفي شخصي آزادانه براي بهبود وضع خود بكوشند. فرض اين بود كه افراد به طور غريزي نفع خود را ميشناسند، و داراي توانايي عقلي لازم براي رسيدن به هدفهاي خود هستند. پس اگر افراد در وضعيتي قرار گيرند كه بتوانند آزادانه منافع فرديشان را افزايش دهند، مآلاً جامعهايي خواهيم داشت كه در آن منافع جمعي به بهترين نحوي تأمين شده است. به گمان ماركس اما، مشكل اصلي جامعه سرمايهداري اين است كه در آن بسياري از تصميمهاي مهم و اساسي جامعه از چشماندازِ عقل فردي گرفته ميشود. به اين معنا، مفهوم عقل در الگوي اقتصاد كلاسيك سرمايهداري مفهومي است محدود كه توان ارزيابي رابطهها يا نهادها يا نظامهاي اجتماعي را ندارد. اين مفهوم از جانب پارهاي از متفكران قرن بيستم زير عنوان مفهوم «عقل ابزاري» مورد انتقاد قرار گرفته است(حقيقي، 1381، صص24 و 23).
به هر حال، ميتوان گفت كه نقد ماركس از جامعهي مدرن بورژوايي نقدي است از درون، و به اين معنا نقدي است هگلي- نه نقدي كه هگل آن را «نفي مجرد» ميناميد. هگل بين نفي مجرد و نفي مشخص فرق ميگذاشت، و معتقد بود كه نقد ديالكتيكي بيانگر تضادهاي عناصر دروني يك كليت يا نظام، و به بيان ديگر نتيجه نفي مشخص است. به گمان ماركس، جامعهي آينده از درون جامعه سرمايهداري و در پي گرايشهاي متضاد درون اين نظام پديد ميآيد. به بيان ديگر، سرمايهداري پيش شرطهاي جامعه آينده را فراهم ميآورد. پس بدون گذار از مرحله سرمايهداري و صنعتي شدن و بدون پيشرفت علم و تكنولوژي و دست يافتن به سطحي بالا از كارايي، رسيدن به سوسياليسم و كمونيسم ناممكن است. پيداست كه از چشمانداز ماركس پيشرفت علوم جديد و تكنولوژي جديد، كه از دستاوردهاي مهم جامعه سرمايهداري به شمار ميآيند، در پيدايش جامعه نو جايگاهي مهم و اساسي دارند(حقيقي، همان صص25 و 24).
در چشم متفكران پس تمدرن، نقد ماركس از سرمايهداري محدود و نارساست. زيرا ماركس منطق كنش و عقل ابزاري حاكم بر جامعه سرمايهداري را ميپذيرد و خوشبينانه بر آن است كه ادامه منطق نظام سرمايهداري ناگزير به نفي آن منجر ميشود. ويژگي اصلي انديشه ماركس نيز مانند متفكران كلاسيك دوران روشنگري، از كندروسه تا كانت، ايمان مذهبگونه به عقل و فرض پيشرفت در تاريخ است. از چشمانداز انديشه پست مدرن، هر مفهوم يا برداشتي از جامعه بخردانه ناگزير به جامعهاي توتاليتر منتهي ميشود كه در آن جايي براي آزادي و فرديت و خلاقيت نيست(حقيقي، همان، ص25). و-2 پسا نو، ويژگي دانش پسا مدرنيسم (نفي فراروايتها)
ليوتار پسا نو را به معناي ناباوري به فراروايتها ميداند، چيزي كه نشانگر بحران فلسفهي متافيزيكي است. او براي توصيف پسا نو به نظريه بازيهاي زباني[18] متوسل ميشود و ميگويد ما در ميان شمار زيادي از بازيهاي زباني نامتجانس و مقايسه ناپذير زندگي ميكنيم و اين نشان ميدهد كه بر دانش پسا نو به جاي توافق و همخواني، اختلاف و ناهمخواني حاكم است(لطفي، 1377، ص49).
ليوتار معتقد است كه چيزي به نام فرازباني وجود ندارد، يعني نوعي از بازي كه قادر باشد تمام عوامل و عناصر را در يكي جمع كند و به قضاوت دربارهي آنها بپردازد. وي همچنان عقيده دارد كه در جامعهي صنعتي و مدرنيسم تمام دانش در يك داستان جمع شده، حتي دانش علمي كه ممكن است مربوط به جهان بيروني باشد در يك داستان قابل فهم ميتواند بيان شود. يعني تمام عناصر و عوامل دانش بوسيلهي يك فراروايت و فرازبان در جامعه مدرن ميتواند به طور همزمان مورد بررسي و تغيير قرار بگيرد و از اين نظر هيچ گونه مشكلي وجود نخواهد داشت. اين درحالي است كه دورهي پسا مدرنيسم با وجود هر نوع داستان ماورائي چه در علم، منطق، ماركسيسم و هر بخشي كه مربوط به واقعيت، زيباشناختي و يا اخلاق باشد مخالف است. ليوتار ميگويد در اين دوره با مجموعهاي از بازيهاي زباني مواجه ميشويم كه بايد قوانيني ابداع كنيم تا بتوانيم از آنها سردر بياوريم(لطفي، همان، ص50).
با گسترش شبكههاي اطلاعاتي، تبديل دانش به اطلاعات و طبيعتاً به دنبال كشمكش بررسي كنترل اطلاعات و خلاصه تمام تغيير و تحولاتي كه به دنبال اين جريان به وجود ميآيد، باعث پراكندگي ذهن انسان در اين شبكه پيچيده، پر تحرك با بازيهاي زباني گوناگون ميشود و در نتيجه اهميت زبان نيز نمايان ميشود (لطفي، همان، ص50).
از نظر ليوتار، روابط اجتماعي موجود در داخل اين شبكهها از مجموعهاي از بازيهاي زباني تشكيل يافته است؛ بازيهاي زباني از يكديگر مستقل ولي به هم مرتبط هستند. هر بازي زباني قواعد خاصي دارد كه تابع قراردادي صريح يا ضمني(نه مندرآوردي) بين بازيگران است. در اين دوره است كه ميبينيم گفته ليوتار در مورد ابداع قواعد و قوانين گوناگون براي بازيهاي زباني متفاوت جامه عمل ميپوشاند و هر بازي زباني براي خود قواعد مخصوصي پيدا ميكند. براي مثال:
جملات توصيفي[19]، كرداري[20]، تجويزي[21]، ارزشي[22]، و غيره بازيهاي زباني متفاوتي را تشكيل ميدهند. هر يك از اين بازيها داراي قواعد خاصي است كه قابل كاربرد دربارهي بازيهاي ديگر نيست (لطفي، همان، صص51و50).
ز- ديدگاه اقتصادي در نظام مدرنيسم ز-1- انقلاب صنعتي
مهمترين گام بلند بشر در مسير مدرنيت، انقلاب صنعتي است. اين دوره كه از نيمهي دوم قرن هيجدهم تا نيمه اول قرن نوزدهم به طول انجاميد، نتيجهي منطقي تحولات علمي، فكري سه دورهي پيشين نوگرايي يعني، دورهي رنسانس، عصر اصلاح مذهبي و عصر روشنگري در اروپا بود. مورخان و محققان دربارهي اين عصر از تمدن اروپايي سخن بسيار گفتهاند اما وجه مشترك همهي اين اظهار نظرها آن است كه در اين دوره تحولات گسترده و عميقي بطور دفعي و ناگهاني در عرصهي سازمان اقتصادي، اجتماعي و صنعتي مغرب زمين به وقوع پيوست.
سرآغاز اين تغييرات عمده- از نظر جغرافيايي- كشور انگلستان بود، اما بتدريج ساير ممالك اروپايي و حتي ايالات متحده آمريكا را نيز در برگرفت. لُبّ لُباب آنچه در اين عصر اتفاق افتاد عبارت بود از جايگزيني ماشين با انسان. بدين معني كه با پيشرفت صنعت و اختراع ماشينهايي كه توانايي توليد انبوه داشتند و ايجاد كارخانههاي عظيم صنعتي، كه در اثر اختراع ماشين بخار و گسترش صنعتِ عملِ حمل و نقل شتاب زيادي گرفته بود، اولاً نيروي يدي انسان به عنوان ابزار سازندگي و توليد، اهميت پيشين خود را از دست داد، ثانياً با آزاد شدن نيروي كار در مزارع و اشتغال آنها در مشاغل صنعتي، اندك اندك قطب اقتصاد از كشاورزي به صنعت منتقل شد و يكباره بشر پاي به دوران صنعت و تكنولوژي نهاد و اين امر موجب شدت يافتن پديدهي شهرنشيني گرديد كه پيامدهاي اجتماعي فراواني به همراه داشت(اكبري بيرق، 80-1379، صص56 و 55).
اما چرا اين پديده را «انقلاب» ناميدند و تحولات سه دورهي گذشته، مدرنيزاسيون را كه به نوبهي خود شگرف و ژرف بوده است، «انقلاب» نخواندند؟ شايد علت اصلي اين تسميه، تأثيرات ساختاري و اجتماعي عميقي باشد كه صنعتي شدن در آن مقطع تاريخي به شيوهي زندگي بشر نهاد. تحولات اقتصادي- اجتماعي دورهي صنعتي شدن روابط فردي، مناسبات جمعي، ارتباطات انساني، شيوهي زندگي، بافت جمعيت شهري و روستايي و كاركردهاي نهادهاي سياسي را آنچنان دستخوش دگرگوني ساخته بود كه توجه همهي انديشمندان را به خود جلب نموده بود و شايد يكي از عوامل تكوين، تبيين و مقبوليت نسبي انديشهي ماركسيسم، منبعث از همين تحول عظيم بوده باشد. همان گونه كه ميدانيم، بنيان تفكر ماركسيستي را تضاد طبقاتي و تحولات اقتصادي تشكيل ميدهد. بر پايهي اين نوع نگرش، عوامل اصلي و بنيادين هر تحول انقلابي در تاريخ بشريت را بايستي در زيربناهاي اقتصادي جستجو كرد نه در نهادهايي كه بر زير بناهاي مذكور استوار شدهاند. پرواضح است كه انقلاب صنعتي و متعاقب آن رشد سرمايهداري بر تضاد طبقاتي و پديد آمدن طبقه كارگر، دامن زد و ظاهراً تئوريهاي ماركسيستي را در عمل جلوهگر و تثبيت نمود(اكبري بيرق، همان، صص57 و56).
«در خصوص علت اصلي وقوع انقلاب صنعتي نظرات متعددي ارايه شده است، ولي عموماً بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه قبل از هر چيز افزايش تقاضا براي پيشرفت و بهبود مسكن، تغذيهي پوشاك و البسه و لوازم خانگي در ميان طبقهي رو به رشدي از كشاورزي نخستين جرقههاي تحولي را روشن ساخت كه منجر به ظهور صنايع نساجي، آهن و زغال سنگ گرديده. در كنار آن رشد و گسترش قوهي بخار براي براه انداختن كارخانجات، احداث جادهها و راهآهن براي حمل كالاها و مواد خام، سرمايهگذاريهاي عظيم پولي و مالي بويژه در صنايع نساجي، استخراج معادن زغال و آهن و صنايع فلزي و رشد و گسترش نهرها، هم زمينههاي ظهور انقلاب صنعتي را فراهم ساختند و هم موجب تعميق و گسترش آن گرديدند.»(اكبري بيرق، همان، ص57).
ز-2- ثروت و سلطه پول[23]
ضربالمثل «پول» پادشاه است. كاريكاتوري از بيان واقعيت سياسي است: هرگز پول تنها «پادشاه» نبوده است. ولي در بسياري از جوامع، و نه تنها در جوامع سرمايهداري، پول بخش از پادشاهي يعني قدرت را به دست دارد. ثروت مانند وسايل نظامي سلاحي سياسي نيست كه مستقيماً بكار گرفته شود. يك هنگ نظامي ميتواند خود دولت را تصاحب كند ولي يك بانكدار نميتواند. البته استثنائاً ميتوان با پول يك كرسي مجلس را خريد. مورد «شهركهاي فاسد» در انگلستان قرن نوزدهم چشمگيرترين موارد است. در جمهوري سوم و چهارم فرانسه چند كرسي مجلس سنا، با چنين وسايلي خريداري شدند. به طور كلي تمول به كار تهيهي انكاناتي ميآيد كه به كمك آنها ميتوان قدرت را به چنگ آورد يا محافظت كرده پول، خريد سلاحها، وجدانها، روزنامهها، برنامههاي تلويزيوني، مبارزههاي تبليغاتي و رجال سياسي را ممكن ميسازد. در بيشتر اوقات، ثروتمندان خود درصدد اعمال قدرت و تسخير حكومت نيستند، بلكه برآنند كه افراد مورد اعتماد خود را بر قدرت بنشانند تا بتوانند بر آنها اعمال نفوذ كنند(قاضي، 1379، صص181 و 180).
موازي بودن تحول شكل تمول با شكل اقتدار سياسي، گواهي است بر كارايي پول به مثابه سلاح سياسي، در جوامع كشاورزي كه استثمار سرچشمهي اصلي ثروت است، طبقهي مالكان زمين قدرت سياسي را در اختيار دارد. رژيمهايي اشرافي هم وجود داشته است كه در آنها اقتدار هم به مالكيت زمين و هم به نيروي سواركاران (شواليهها) بستگي داشته، اقتدار و در عين حال فئودالي و نظامي بوده است. در جوامع بازرگاني و صنعتي، مالكيت كارخانه، مغازه و يا بانك پايهي اساسي ثروت ميگردد و در چنين وضعي قدرت سياسي به دست بورژوازي ميافتد. البته گذر از آن مرحله به اين يك به تدريج صورت ميپذيرد. در رژيمهاي اخير، نقش ثروت چشمگيرتر است، براي آنكه پول مقام بزرگي در ارزشها دارد. در رژيمهاي نخستين، اين نقش پنهانيتر است زيرا اشراف ارزشهاي نظامي را كه خنثيتر مينمايد بيشتر اهميت ميدهند و به تحقير ثروت تظاهر ميكنند. ولي اين تحقير خصوصاً در مورد ثروتهايي است كه از بازرگاني، صرافي يا بانكداري به دست ميآيد نه در باب ثروتهاي ناشي از زمين كه اساسيترين نوع ثروت در چنين جوامعي است. در پيدايش قدرت سياسي اشراف، اهميت ثروت ناشي از زمين، بيش از قدرت نظامي ايشان بوده است(قاضي، همان، ص181).
ح- ديدگاه اقتصادي در نظام پست مدرنيسم ح-1 جامعهي پسا صنعتي
جامعهي پسا صنعتي مفهومي است براي بيان ويژگيها و مختصات مربوط به ساختار، پوياييها، و آيندهي ممكن جوامع صنعتي پيشرفه. همانند مفاهيم جديدتري نظير جامعهي پست مدرن، جامعهي بنياناً مدرن، مفهوم جامعهي پسا صنعتي نيز تلاشي است براي مشخص ساختن تحولات بنيادين و اساسي كه جوامع صنعتي پيشرفته از پايان جنگ جهاني دوم به بعد تجربه كردهاند. در ارائه و توسعه تصويري از ماهيت و آيندهي اين جوامع، تحليلگران غالباً سعي دارند تا در تحليلهاي خود حد و مرز آيندهايي را كه توصيف ميكنند، مشخص سازند اين قبيل تلاشها و اقدامات بيانگر نوعي آگاهي در بين جامعه شناسان راجع به ماهيت بازتابي و فكري اكثر رشتههاي علوم اجتماعي است. اين آگاهي كه تحليلهاي مربوط به جامعه به صورت عناصر دنياي اجتماعي درميآيند، دنيايي كه قادر به شكل دادن آينده است. تحليلگران اجتماعي از مدتها پيش، هنگاميكه به امر تحقيق و تحليل اشتغال داشتند، از تأثيرات بالقوهي آراء و عقايد خود آگاه بودهاند، زيرا فعاليت آنان ميتواند از طريق ساز و كارهايي نظير مهندسي اجتماعي، جنبشهاي اجتماعي و كاربرد تكنولوژي، تأثير بسزايي در تكوين، شكلگيري و قوام آينده ايفا كند.
نظريه پردازان قرن نوزدهمي دربارهي جامعهي صنعتي، همانند، همتايان يك قرن بعد خود يعني نظريهپردازان جامعهي پسا صنعتي، سعي در فهم تغيير و تحولات پيرامون خود- انهم غالباً از طريق تلاش براي كمك به شكلگيري آينده- داشتند(نوذري، 1380، صص349 و 348).
در اوايل قرن نوزدهم كلودهنريدوسنسيمون درصدد برآمد تا تصويري از جامعهي صنعتي ارائه كند، كه البته تازه در حال ظهور و سربرآوردن بود. وي اميدوار بود تصويري كه از اين جامعه ارائه ميكند، دانشمندان و صاحبان صنايع و صنعتگران را قادر سازد تا نقش حياتي و مهمي را كه ميبايست در جامعهاي تحت هدايت آگاهانهي دانش علمي ايفا كنند، درك نمايند. به همين نحو در اواسط قرن نوزدهم كارل ماركس و فريدريش انگلس نيز به توسعه و تدوين رئوس عمدهي ويژگيهاي سرمايهداري صنعتي، از جمله نقش انقلابي پرولتاريا (طبقهي كارگر) اقدام نمودند، يعني درست زماني كه نظام كارخانجات در انگلستان هنوز در ابتداي كار خود و مراحل آغازين رشد و تكامل خود بسر ميبردند و نيروي كار "عمدتاً" در بخش كشاورزي و صنايع خانگي متمركز بود و بقيه نيز اكثراً در صنايع دستي قديمي اشتغال داشتند. جامعهي صنعتي، جامعهاي بود كه ويژگي شاخص آن افزايش نقش و دخالت دولت، و رشد و گسترش روند ديوانسالاري در حوزهي حكومت و اقتصاد بود؛ و در كلام آخر جامعهاي بود كه غير ديني شدن، مذهب زدايي و عقلانيت فزاينده ويژگي ديگر آن بشمار ميرفت(نوذري، همان، ص349).
ح-2- ويژگيهاي جامعه پسا صنعتي از نظر دانيل بِل[24]
بِل به خاطر اهداف تحليلي جامعه را به سه بخش تقسيم ميكند: ساختار اجتماعي، فرهنگ و سياست. مفهوم جامعهي پسا صنعتي بدواً بر تغيير و تحولات در ساختار اجتماعي تمركز ميكند، يعني بر تغيير و تحولاتي كه در اقتصاد تكنولوژي و ساختار شغلي رخ ميدهند. گرچه ساختار اجتماعي، سياست و فرهنگ بر يكديگر تأثير ميگذارند، ولي تصور نميرود كه رابطهي موزوني بين اين سه بخش وجود داشته باشد. در واقع تغيير و تحولات در هر يك از اين سه بخش ممكن است معضلاتي براي بخشهاي ديگر در پي داشته باشد.
ترسيم جامعه پسا صنعتي توسط بِل مبتني بر دو وجه است: نخست) مركزيت دانش نظري قانونمند و تدوين شده و دوم) گسترش بخش خدمات، به ويژه خدمات شغلي، حرفهاي و انساني. مركزيت دانش نظري، مهمترين وجه يا اصل محوري جامعهي پسا صنعتي تلقي ميشود. مهمترين نهادهايي كه مشمول اين وجه شمرده ميشوند يا واجد اين وجه هستند عبارتند از دانشگاهها، مراكز آموزش عالي و علمي و موسسات پژوهشي. در جامعه پسا صنعتي ابداعات و نوآوريهاي عمده بيشتر محصول اعمال دانش نظري هستند (براي مثال آلبرت انشتين دربارهي تأثير فوتوالكتريك براي توسعه ليزرها، تصاوير سه بعدي و مبحث امواج نوري) تا محصولِ كار افراد ماهر در استفاده از تجهيزات(نوذري، 1380، صص351 و 350).
مفهوم جامعه پسا صنعتي بيانگر تحولات و دگرگونيهاي عظيم در برخي از ويژگيهاي اساسي جامعهي صنعتي است. آرتورپنتي[25] كه از سوسياليستهاي صنفي به شمار ميرود، تقريباً جزء نخستين كساني است كه مفهوم جامع پسا صنعتي را به كار برد، وي در كتاب خود خواستار ايجاد تحول در مفهوم دولت پساصنعتي شد، زيرا به رغم وي اين پديده ويژگيهاي اساسي و كليدي جامعه صنعتي را قلب و وارونه كرده بود. وي بر ضرورت ايجاد تغيير و تحول در شيوه سازمان يا تشكيلات تأكيد ورزيد، به گونهاي كه بيانگر ايجاد سازمان يا تشكيلاتي از كارگاههاي صنعتگران و افزارمندان گردد كه در آن، كار، اوقات فراغت، و خانواده را بتوان يك بار ديگر در كنار هم و با هم جمع نمود. گرچه شايد پنتي نخستين كسي باشد كه از مفهومِ جامعهي پسا صنعتي استفاده كرده باشد. ليكن تا سالهاي دههي 1960، اين مفهوم در شكل خاصِ فعليِ خود يعني تأكيد و تمركز بر تغيير تحولات كمي كه جامعهي پسا صنعتي را از جامعهي صنعتي متمايز ميسازد، به كار گرفته نشده بود. توجه و علاقمندي به آينده و به جامعهي پسا صنعتي، در آن ايام به مشابه پاسخ يا واكنش در برابر تحولات چشمگيري تلقي ميشد كه در جوامع صنعتي پيشرفته در حال وقوع بودند. اين تغيير و تحولات شامل توسعه و گسترش تكنولوژيك و تشكيلاتي، همراه با رشد اقتصادي پس از جنگ جهاني دوم، گسترش دولت رفاه، و افزايش نگراني بابت وجه تاريك صنعتگرايي بود(نوذري، همان صص352 و 351).
پا به پاي اهميت فزايندهي علوم و دانش نظري، ساختار شغلياي وجود دارد كه در آن بيشتر اشخاص در بخش خدمات شاغلاند و خدمات تخصصي و كمك در آن از اهميت ويژهاي برخوردارند. ساختار مذكور شامل شمار فزايندهاي از نيروهاي كار در آموزش و پرورش، علوم و مهندس است. كه عارضهي طبيعي جامعهاي محسوب ميشود كه به علم و آموزش پايبندي و تعهد دارد. اين ساختار همچنين شامل گسترش تعداد كارگران يقه سفيد و متخصصان در حكومت و بخش خدمات كمكي است، كه خود اين افزايش و گسترش تعداد كاركنان و كاگران بخشهاي مذكور در واقع ناشي از رشد و گسترش امكانات دولت رفاهي و توجه بيش از حد به مراقبتهاي بهداشتي است(نوذري، همان، ص352).
تصوير جامعهي پسا صنعتي كه بِل و ديگر تحليلگران اجتماعي ارائه دادهاند، تصوير جامعهاي است كه در آن پيشرفتها و دستاوردهاي تكنولوژيك، امكان توسعه جامعهاي را فراهم ساختهاند كه ويژگيهاي شاخص آن عبارتند از گسترش و استفاده از دانش نظري، گسترش اقشار يقه سفيد و به ويژه نيروهاي متخصص. تعهد به رفاه انسانها و برنامهريزي اجتماعي، امكانِ گسترش و رشد دولتِ رفاهي و خدمات انساني و افزايش هر چه بيشتر اقشار يقه سفيد و نيروهاي متخصص را بيش از پيش تسهيل ميسازد. با اين حال اين جامعه بدون تنش و تضاد نيست، بلكه هم در درون ساختار اجتماعي آن و هم بين ساختار اجتماعي، عرصه سياست و قلمرو فرهنگ آن تضادها و تنشهايي به چشم ميخورد. ح-3- عضله، پول، مغز
آسمان به رنگ لاجورد است. در دوردست كوههايي سر به فلك كشيده، صداي پاي جانوران به گوش ميرسد. تكسواري نزديك ميشود، مهميزهايش از برق آفتاب ميدرخشد...
هر كسي كه در سالن تاريك سينما غرق تماشاي فيلمهاي كابويي نشسته باشد، درست همان طور كه بچه هم ميداند ميفهمد كه قدرت از لوله ششلول بيرون ميآيد، در فيلمهاي هاليوودي، كابوي تنها سوار بر اسبش از جايي سربر ميآورد، با ضد قهرمان و شخصيت تبهكار داستان دوئل ميكند، سپس هفت تير خود را به آرامي در جلد چرمياش قرار ميدهد و بار ديگر به سرزمين نامعلومي در دوردستها ميرود. ما در دوران كودكي آموختيم كه قدرت از خشونت نشأت ميگيرد.
در بسياري از اين فيلمها، در زمينه داستان، پرسوناژ ديگري هم وجود داشت: مرد خوشپوش شكم گندهاي كه پشت ميز بزرگ چوبي مينشست. هر چند به طور معمول اين مرد، تجسم فردي از كار افتاده و آزمند بود، ولي او نيز اعمال قدرت ميكرد. او بود كه پول مورد نياز راهآهن با گاوچرانان غاصب يا ديگر نيروهاي شديد فيلم را تأمين ميكرد. اگر كابوي قهرمان نمايانگر قدرت خشونت بود، اين شخصيت- نمونه يك بانكدار- نماد قدرت پول بود(خوارزمي، 1375،ص24).
در بسياري از فيلمهاي وسترن معمولاً شخصيت مهم ديگري هم وجود دارد: سردبير روزنامه، معلم، كشيش جهادگر يا زني تحصيل كرده از «شرق» (امريكا). در دنياي مردان خشني كه اول تيراندازي و بعد سوال ميكنند، اين شخصيت، نه تنها نماينگر خير در جنگ با شر است، بلكه نماد قدرت فرهنگ و دانش پيشرفته دربارهي جهان بيروني هم هست. اين شخص سرانجام پيروز ميشود ولي معمولاً اين پيروزي يا در اثر ائتلاف با قهرمان ششلولبند به دست ميآيد يا در اثر شانس ناگهاني- مثلاً يافتن طلا در رودخانه يا يك ميراث غير منتظره.
دانايي، همان طور كه فانسيس بيكن به ما توصيه كرده است. منشأ قدرت است. اما براي آن كه در فيلم و سترن دانايي برنده شود، بايد يا با پول يا با زور هم پيمان گردد.
پول و فرهنگ و خشونت در زندگي روزمره تنها منابع قدرت نيستند و قدرت في نفسه نه خوب است نه بد. قدرت در اصل بُعدي از همهي روابط انساني است. در واقع آن روي سكهي خواسته و آرزوست. چون خواستههاي انساني بياندازه متنوعاند، هر چيزي كه بتواند خواستهي فرد ديگري را برآورده كند، منبع بالقوهي قدرت ميشود. با اينهمه در ميان منابع بيشمار قدرت، سه منبعي كه در فيلمهاي وستون بطور نمادين ارائه ميشود خشونت و ثروت و دانايي- مهمترين هستند. هر كدام در بازي قدرت اشكال گوناگوني به خود ميگيرند(خوارزمي، همان، صص26 و 25).
در واقع، نه تنها فيلمهاي مدرن بلكه اسطورههاي قديمي نيز طرفدار اين نظرند كه خشونت و ثروت و دانايي منابع غايي قدرت اجتماعي ميباشند. از هر سه در هر سطحي از زندگي اجتماعي، از روابط نزديك زندگي خانوادگي تا عرصهي سياسي ميتوان بهره گرفت، مثل ماشين ابزار (كه ميتواند ماشينهاي بيشتري توليد كند)، زور و ثروت يا دانايي، اگر بدرستي استفاده شوند، ميتوانند به فرد امكان دهند كه بسياري از منابع گوناگون قدرت را تحت فرمان خود گيرد. از اين رو، هر ابزار قدرت ديگري هم كه نخبگان حاكم يا افراد در روابط خصوصي خود بكار گيرند، در نهايت، اين زور و ثروت و دانايي است كه اهرم اصلي است. اين سه، مثلث قدرت را شكل ميدهند(خوازرمي، همان، صص28 و 26).
منابع:
حقيقي، شاهرخ(1381): گذار از مدرنيته؟، نشر آگه، ويراست دوم، تهران
نوذري، حسينعلي (1380): مدرنيته و مدرنيسم، انتشارات نقش جهان، چاپ دوم، تهران
وارد، گلن(1384): پست مدرنيسم، ترجمهي علي مرشديزاد، نشر قصيده سرا، تهران
اكبري بيرق، احمد (80-1379): معنا و مبنايمدرنيته، پاياننامهيكارشناسي، دانشگاه تبريز
لطفي، كاوه (1376): درآمدي بر انديشهيپسامدرنيسم، پاياننامهيكارشناسي،دانشگاه تبريز.
نوذري، حسينعلي (1380): مدرنيته و مدرنيسم، انتشارات نقش جهان، چاپ دوم، تهران
تافلر، آلوين (1363): موج سوم، ترجمه شهيندخت خوارزمي، نشر نو تهران
تافلر، آلوين(1370): جابجايي در قدرت، ترجمهي ابوالفضل قاضي، نشر نو، تهران.
[1] Semantic
[2] verification theory of meaning
[3] Bertarand rasel
[4] Rudolf carnap
[5] Moritz schlick
[6] A.J.Ayer
[7] Tractatus Logico-Philocophicus
[8] theory of meaning referetial
[9] pictorial theors of meaning
[10] use theory of meaning
[11] correlation
[12] practice
[13] usage
[14] castom
[15] indivdualism
[16] subjectivity
[17] individuality
[18] language- games
[19] denotative
[20] performative
[21] preseriptive
[22] eraluatave
[23] cash nexus
[24] Daniel Bell 1973, 1989
[25]Arthur penty, 1917