هستي شناسي و معرفت شناسي در نظام مدرنيسم و پست مدرنیسم
الف) هستي شناسي و معرفت شناسي در نظام مدرنيسم
1- دوران مدرن، دوران نقادي است
در دوران مدرنيته عقل نقاد وارد عرصهي كار شد و نه تنها دين، سنت، اخلاق، زبان و علم را مورد نقادي قرار داد بلكه خودش را هم مورد نقادي قرار داد. بنابراين ميتوانيم بگوييم كه نگاه هشيارانهايي كه آدمي با بيرون آمدن از محيط غفلتآلود سنت به آن دست يافت. نگاه نقادانه هم بود به همين دليل دوران بعد را كه دوران پست مدرنيسم است دوران پست كريتيكال[1] هم ناميدهاند، انطباق اين دو اصطلاح بر هم (يعني پست مدرن و پست كريتيكال) كاملاً معنيدار و روشن است.
هنگامي كه آدمي از مدرنيسم ميگذرد بايد از دوران نقادي عبور كند و به ماوراء دوران نقادي برسد كه دوران پست مدرنيسم يا دوران پست كريتيكال است در دوران مدرن، عقل عليرغم نقد شدن همچنان محترم است و فيالواقع جانشين خدا در دوران كهن است اما در دوران پست مدرن، خدا هيچ جانشيني ندارد و صحنه از هر گونه اصل مستقل و مقدسي خالي شده است(سروش، 1384، صص356 و 355).
2- خردباوري
در وضعي كه موضوعاتي چون حقيقت انقلابي و حقيقت واقعي و ... مطرح است، مرجعي كه آنها را طرح كرده بايد جا و اساس محكمي براي گفتهي خود پيافكنده باشد تا بتواند سره را از ناسره متمايز كند. به هنگامي كه رنه دكارت شكاك پايههاي مدرنيسم را در سدهي هفدهم ميلادي پي ميريخت در بحبوحهي شكاكيت به اصالت وجود خود پي برد و به آن شك نكرد: «ميانديشم پس هستم» به اين ترتيب خودِ انديشمندِ دكارت به....
برای تهیه فایل کامل این مطلب، لطفا اینجا را کلیک فرمایید. موفق باشید.
پايه و اساس استواري براي نظريهي وي در باب حقيقت و دانش تبديل شد. دانشي كه دكارت در پي آن بود نمودي مطمئن و عاري از شك و شبهه از جهان بود. در اين هنگامهي جستجوي حقيقت، بيگمان، خرد اَبَر ابزار بود. خرد تواند ديدن و درك و دريافت روابط بين پديدهها را به دكارت ارزاني ميداشت و به اين ترتيب وي ميتوانست در انجام دادن دو كار مهم توفيق يابد: نخست اينكه به هوسها و تخيلات لجام گسيخته كه به زندگي غير اخلاقي و خطاكارانه ميانجاميد و در واقع نابخردانه بود غلبه ميكرد و دوم اينكه به كشف حقيقت جهاني عقلاني كه وي را دربرداشت، نايل ميشد. (جهان براي دكارت بعلت وجود حضور انسان، اين فاعل خردمند و عقلاني، خود عقلاني بود وگرنه اين ادعا كه خرد حقيقت جهان را به ما مينماياند به علت عدم سنخيت ذهن خرد باور انسان با دنياي غير عقلاني خارج از ذهن بيمعني بود.)(بهين، شماره 164 و 163، ص115).
3- اومانيسم
نوعي نو شدن داريم كه در عالم افكار بوقوع پيوسته است و در حقيقت بسياري از نو شدنها كه در عالم بيرون ديده ميشود، مسبوق به آن نوشدني است كه در عالم افكار حادث شده است و اين ديدگاه خاص است. مورخان علم و انديشه در اين باب سخنان نغز و شنيدني گفتهاند. گفتهاند كه در جهان جديد، بشر عزم غلبه بر طبيعت كرده است و از سر خصومت با طبيعت رفتار ميكند و علوم عملي بر علوم نظري تفوق يافته است و گفتهاند كه جهانبيني بشر جديد عقلاني است. حتي گفتهاند كه عقل بشر جديد، تفاوت ماهوي با عقل انسان قديم يافته است و در جهان جديد بشر ارتباط خويش را با آسمان قطع كرده است؛ پشتوانههاي قدسي يا معنوي، وجود خود را فراموش كرده است يا انكار كرده است. خدا در نزد بشر جديد كمتر ياد ميشود و بيشتر بر وجود آدمي و عقل او تكيه ميرود(سروش، 1384، ص350).
4- اگزيستانسياليسم[2]
تجريد[3] در مدرنيسم، به مفهوم جدايي دنياي انديشه از زندگي واقعي مردم تنها ناشي از فردباوري و علمگرايي نبوده، بلكه ديگر جنبشها و مكاتب فكري مدرن با ماهيت متفاوت نيز به آن دامن زدهاند. بعنوان مثال، اگزيستانسياليسم سارتر كه مبلغ رهايي فرد از قيد و بند ارزشي در مفهوم سنتي آن بوده به نوعي تجريد ميل داشته كه در نهايت به ناديده گرفتن تمايلات انساني افراد انجاميده است (بهين، شمارههاي 164 و 163، ص117).
يك نظريه در همهي فعاليت فكري سارتر چه در آغاز آن و چه پس از متأثر شدن او از ماركسيسم ثابت ماند. اين نظريه به مبحث تفاوت بين ماهيت[4] و وجود[5] مربوط است با طرح اين نظريه سارتر بر متفاوت بودن انسان از كل جهان و موجودات انگشت ميگذاشت به اين معني كه بر خلاف جهان و موجودات آن، وجود انسان بر ماهيتش پيشي دارد و فرد خود مسئول تعيين ماهيت خويش است. از ديد سارتر، لازمهي تعيين و شكلدهي به ماهيت فرد توسط خودش درك و شناخت عميق وي از تفاوت بين خود و جهان خارج و مهمتر از آن آگاهي از آزادي مطلق خويشتن در اين امر بود(بهرام، همان، ص117).
چنين نگرشي به هستي و انسان، جنبهي ديگري از مدرنيسم در مفهوم جدايي دنياي انديشهي انتزاعي از دنياي واقعي و زندگي روزمره مردم است. يعني كساني كه در مسائل مربوط به هستي و رابطهي خود با آن همچون روكنتين (در رمان تهوع سارتو) ميانديشند و حقيقت را فراسوي آنچه به گفتهي ايشان، پست و عادي و پيش پا افتاده (Vulgar)[6] است ميجويند با آنها كه گرفتار ناداني و ناآگاهي و تسليم روزمرگي هستند متفاوتند و بر آنها ارجحيت دارند، ولي آيا واقعاً چنين است؟ اين سوالي است كه بعدها پست مدرنيسم به اين جواب ميدهد(بهين، همان، ص118).
ب - هستي شناسي و معرفت شناسي در نظام پست مدرنيسم
1- نسبيت گرايي
دوران پست مدرنيسم، دوران به رسميت شناختن بياعتمادي به عقل است و اعتقاد بر اين مطلب كه ديگر مفري براي اين عقل ويران شده وجود ندارد. در دوران مدرنيسم، نسبيتگرايي آزار ميدهد، گويي خاري است كه در چشم خرد فرورفته است. اما در اين دوران اين خار به رسميت شناخته شده است و كوشيده ميشود تا به خرد گفته شود كه سرنوشت تو اين است كه با اين خار بسازي و زندگي كني. به همين دليل است كه دوران نقادي، كوشش در اين بود كه بد بودن، بالعرض بودن و موذي بودن و ناخواسته بودن آن خار شناسانده شود و نيمه اميدي بود كه روزي و روزگاري اين خار بدست قهرماني از چشم خرد بيرون بيايد، ولي در دوران پست مدرنيسم اين اميد مطلقاً بر باد رفته است.كساني مثل فوكو و ديگران كه «تاريخ ديوانگي» را تحرير نمودهاند دقيقاً بدين دليل است كه از عقل مأيوس شدهاند و مرز ميان عقل و جنون را سخت مخدوش يافتهاند. پارادوكسي كه سروش معتقد است كه مدرنيسم بدان گرفتار شده است همين است و عصارهي سخن سروش در اين مورد اين است كه در دورهي پست مدرن دو چيز پردهاش دريده شده است، يكي پردهي يقين، و ديگري پردهي غفلت(سروش، 1384، صص363 و 362).
2- نقد پست- مدرن ازخرد و خردباوري
اكثر متفكرن پست مدرن در اين باره هم نظراند كه آرمان تحقق عقل و سازماندهي عقلي جامعه باقيماندهي سنت روشنگري است و در دوران ما، يعني دوران پست مدرن از اعتبار افتاده است. عقل به گمان آنها، ذاتاً مدعي جهانگستري و فراگيري است و در نتيجه گرايش به مطلق باوري را در دل خود ميپروراند. اعتقاد به احكام فراگير و جهانگستر، قبول قوانين ضروري در روند تاريخ و اصول كلي تعميمپذير به تمامي جامعههاي بشري و وضعيتهاي گوناگون زندگي، و به طور خلاصه انديشيدن به جامعه همچون كليتي يگانه و نديده گرفتن بسيارگونگي فرهنگي درون يك جامعه يا ميان جامعههاي مختلف را ميتوان از ويژگيهاي مدرنيسم كلاسيك خواند. به گمان متفكران پست مدرن، خرد باوري مدرن و ادعاي فراگير و جهانگستر آن، ايدئولوژي مناسب براي نظامهاي توتاليتر است(حقيقي، 1381، ص29).
به طور كلي، يكي از نگرانيهاي اصلي متفكران پست مدرن پرسش دربارهي جهانگستري اصول و ارزشهاست، و در نتيجه يكي از انتقادهاي اصلي آنها متوجه ادعاهاي جهانگستر است. به گمان آنها، جهانگستري يعني از ميان بردن تفاوتها و جلوههاي گوناگون فرهنگها و يك كاسه كردن و در نتيجه از ميان بردن رنگارنگي و تنوع هستي و زندگي. به بيان ديگر، جهانگستري يعي كشتن زيباييهايي كه در تنوع و بسيارگونگي امكان بروز و حضور مييابند(حقيقي، همان، ص29).
منتقدان انديشهي پست مدرن در پاسخ ميگويند كه حساسيت به رنگارنگي و تنوع و بسيار گونگي نبايد به قيمت نفي مفاهيم كلي مانند حقيقت و عدالت و زيبايي تمام شود. به بيان ديگر، نسبيت باوري نتيجهي ضروري پلوراليسم نيست. براي مثال، به گمان هابرماس منتقد برجستهي انديشهي پست مدرن، جهانگستري با تنوع و بسيارگونگي پلوراليسم در تعارض نيست، و تنها با حفظ بسيارگونگي و تنوع ممكن است. چشمانداز جهانگستر يعني چشمانداز دربرگيرندهي همهي چشماندازهاي ويژه، يعني چشماندازي كه اجازه دهد به اموراز جهتهاي گوناگون و با علايق گوناگون نگريسته شود. به اين معنا، چشمانداز جهانگستر طرد كننده و كنار گذراندهي چشماندازها و علايق ويژه نيست بلكه دربرگيرندهي آنهاست. پس هر چه براي بررسي و تحليل يك امر از چشماندازهاي بيشتري استفاده كنيم، به حقيقتِ جهانگستر نزديكتر شدهايم (حقيقي، همان، صص30 و 29).
3- افول خردگرايي (راوي اعظم)
ليوتار در اين باره مينويسد: خرد «راوي اعظم» يا راوي اصلي در عصر مدرنيسم بوده است و اكنون تكگويي اين راوي به پايان رسيده است و پسا مدرنيسم در واقع به معناي خلاص شدن از زير بار راوي و روايت تكگويي ميباشد؛ اكنون ميتوانيم به راحتي دريابيم كه نه فقط خردباوري دورههاي گذشته، بل خرد تنها يكي از راويان بوده، تازه چندان هم روايتگر خوبي نبوده است. شايد براي كساني، در لحظاتي، چيزيهاي خوبي روايت كرده باشد. اما به هر حال يكي بوده ميان ديگران، هر چند مقتدرتر (يعني توجيه كنندهي بهتر اقتدار) بوده است، پس او را يگانه راوي معرفي كرند(لطفي، 1376، ص48).
ليوتار بهرحال نفي كننده تمام آثار مثبت خرد نميشود ولي عقيده دارد چون خرد تنها عامل موجود بوده لذا از قدرت و نفوذ بيشتري نيز برخوردار بوده و قدرت بيشتر به دنبال خوداقتدار را توسعه ميبخشد و قدرت بيش از حد اصولاً باعث زوال و نابودي است. زيرا براي آنكه بتوان قدرت و اقتدار را حفظ كرد ناچاراً بايد با تمام آن عواملي كه سد راه اين قدرت و افزايش اقتدار ميباشد بطور جدي مقابله كرد و آن را نابود كرد و همانطوري كه واضح است اين رويه راهي جز نابودي و فنا را نشان نميدهد.
با افول راوي اعظم تمام آنچه كه با او در ارتباط بود و بدان وابستهاند مورد ترديد قرار ميگيرند، از جمله آنها دانشي كه ليوتار به آن «نو» اطلاق ميكند و مشروعيت خود را از اين فراروايت يا روايت كلي كسب كردهاند نيز از اين دسته است و ليوتار در مقابل آن مفهوم پسا نو را بكار ميگيرد(لطفي، همان، ص49).
4- سوژه
درون بخش اعظم نظريه پست مدرن، و درون سنت انتقادي كه نظريه پست مدرن اغلب از آن اقتباس ميشود، اغلب مردم به تصوير درنميآيند. در اين مجموعه آثار اغلب شخص جاي خود را به سوژه ميدهد. در گفتار روزمره، هرگاه كه از ذهني بودن سخن ميگوييم، مقصود اين است كه گفتههايمان را بر مبناي تجربه شخصي بنيان نهادهايم، به اشياء از ديدگاه خود مينگريم، و شايد ايدههاي ما دربردارنده ميزان معيني از علايق شخصي مبتني بر پيش داوري است. اين مطلب به يكي از تعاريف سوژه به عنوان خود آگاه، و داراي تفكر و احساس نزديك است(وارد، 1384، 234).
چنان كه كاجاسيلورمن در كتاب خود با عنوان سوژه علم نشانه شناسي (1983) اشاره دارد، اين ايده مسلم انگاشته شده درباره فرد را ميتوان به دوره رنسانس، يعني زماني كه آگاهي فردي بعنوان كارگزار مستقل، ذاتاً آزاد و تصميم گيرنده و مبنع معنا فرض شد، بازگرداند. اين ايده مدرن فرد انساني فرض را بر اين نهاد كه وي موجودي مستقل و ثابت، يعني ماهيتي انساني است كه شرايط تاريخي و فرهنگي از او زدوده شده است. اين ايده باعث تولد اين ايده رومانتيك شد كه بشريت ميتواند از طريق فلسفه، دين و هنر به وضعيت برتر حقيقت در طبيعت دست يابد. راسل دبيلو. بلك نيز به همين ترتيب در كتاب خود، گردآوري در يك جامعه مصرفي (2001) اشاره دارد كه واژگاني كه داراي پيشوند (خود) هستند مانند خودبيني و خودآگاهي در زبان انگليسي نسبتاً جديد هستند. وي با منعكس ساختن ديدگاه فوكو درباره انسان به عنوان ابداعي مدرن، خود را محصول مدرنيته ميداند و ظهور آن را با موارد ذيل پيوند ميدهد:
«افزايش زندگي نامههاي خود نوشت، گسترش عكسهاي خانوادگي و شخصي، رواج يافتن روزافزون آينهها، شكلگيري مفهوم شخصيت، قرار گرفتن صندليهاي تك به جاي نيمكتها، بوجود آمدن روزافزون مكانهاي خصوصي و خاص در خانهها، درامها و ادبيات درون نگرانه تو، و ظهور روانكاوي.»
البته اين موضوع در مورد فرهنگ مردمي نيز صدق ميكند. به عنوان مثال بيشتر فيلمها به پيروزي اراده، مبارزه فرد در مقابل جمع، ضرورت صادق بودن با خود و مانند اينها ميپردازند. اما اينكه چنين بازنمودهايي از خود عاملي مثبت باشند. اهميت خاصي براي فوكو ندارد. وي ترجيح ميدهد كه چنين سوالاتي را مطرح كند؛ چرا چنين ديدگاههايي دربارهي خود دراين نقطه از تاريخ ظهور كردهاند؟ آنها از كجا نشأت ميگيرند؟ چگونه آنها با توزيع قدرت در جامعه ارتباط مييابند؟(وارد، همان، ص235).
نظريهپردازان مختلف به شيوههاي متفاوت ايدهي سوژگي (يعني سوژه بودن) را به كار بردهاند و بنابراين نميتوان گفت كه داراي معناي واحدي است، اما به طور كلي چنان كه نظريه پردازاني مانند فوكو از اين اصطلاح استفاده ميكنند: سوژه صرفاً به معناي يك شخص خودآگاه نيست، بلكه واقعيتي مشخصاً اجتماعي، يعني موجودي است كه حداقل به صورت جزئي در معرض فشارها و تمايزات توليد شده در اجتماع بوده است. بدين ترتيب فوكو وجود هر گونه جوهر داخلي براي سوژه است. از نظر وي تمايز ميان خودهاي عمومي و خصوصي كه لازمه طبيعت انساني باشد تمايزي كاذب يا حداقل نامناسب است. سوژه را نميتوان به سطح آگاهي فردي تقليل داد، آنچه كه وجود دارد تنها عملكردها و تكنينكهاي خود است. از نظر فوكو تعاريف خود تنها در روابط اجتماعي زندگي ما معنا مييابند. خود سياسي است و دانش آن نيز با قدرت در ارتباط است(وارد، همان، صص236 و 235).
5- گفتمان
گفتمان نيز مانند سوژه بسته به اينكه چه كسي آن را به كار برد داراي معاني بسيار متفاوت است. در حالي كه گفتمان گاه توانايي تعيين چيزي بيش از قلمرو كلي بازنمودها را ندارد، اغلب به رشتهها و نهادهاي اجتماعي مشخص اشاره دارد. بنابراين ما به عنوان مثال ميتوانيم از گفتمان نقد ادبي ياد كنيم. زيرا نقد ادبي هم شيوه خاصي از كاربرد زبان (به عنوان مثال نقد نوشتار) و هم رشتهاي است (ادبيات) كه در نهاد خاصي (آكادمي) شكل ميگيرد. گفتمان مورد نظر فوكو با تمامي جنبهها- نهادها، رشتهها و زبان بكار رفته- به يك اندازه سروكار دارد. هر كدام از آنها به ديگري توانايي ميبخشد(وارد، 1384، ص236).
گفتمانها را ميتوان نظامهايي كنترل شده براي توليد دانش دانست. اين نظامها اگرچه تنظيم يافته هستند، كاملاً بسته نيستند و امكان تغيير و مخالفت محدود را فراهم ميآورند. به عنوان مثال، منتقدان ادبي ممكن است در خصوص كيفيت يك شعر يا نمايشنامه خاص با هم اختلاف نظرداشته باشند، اما اين امر گفتمان نقد ادبي را مورد تهديد قرار نميدهد. در واقع اين اختلافات داخلي براي حفظ گفتمان و ادامه حفظ فعاليت آن اهميت دارند. با وجود اين، گفتمانها، در هر زمان محدوده سخنان قابل گفتن را مشخص ميسازند: آنها مشخصات گزارههاي مشروع و نامشروع را تعريف ميكنند. فوكو معتقد است كه گفتمانها همه جا هستند. آنها اجزاء جدانشدني جامعه هستند و در تمامي جنبههاي زندگي به ميانجيگري ميپردازند. اما گفتمان صرفاً يك حوزه عمومي انتزاعي واژگان و انگارهها نيست؛ در وضعيتهاي اجتماعي عيني وجود دارد و داراي تأثيراتي بسيار واقعي است. يكي از اين گفتمانها روانشناسي است. چنان كه انريكه، هالوي و ديگران در كتاب خود تغيير سوژه مدعي هستند، روانشناسي در ديدگاههاي «عقل سليم» كنوني ما درباره خود و رابطه آن با جامعه دخيل بوده است(وارد، همان، صص237 و 236).
روانشناسي افراد را به صورت ابژههاي تحقيق خود درميآورد و با انجام اين كار، اين احساس را به وجود ميآورد كه افراد نيازمند آنند كه مورد تحقيق قرار گيرند. از منظر فوكويي، تنها دليل دست زدن به چنين تحقيقي، تحت نظارت و كنترل داشتن بشريت، ممانعت از بر هم خوردن نظم اجتماعي به دست منحرفان و نظم بخشيدن به مردم است به گونهاي كه بتوانند اعضايي مفيد براي جامعه باشند(وارد، همان، ص237).
فوكو در مطالعات خود درباره نهاد بيمارستان رواني (مثلاً در كتاب ديوانگي و تمدن) به اين مطلب ميپردازد كه چگونه گفتمان حرفهاي دانش «علمي» را در خدمت تمايز نهادن ميان هشيار و ديوانه، و عادي و غير عادي درميآورد. ديگر گفتمانها نيز با توجه به آنچه كه رفتار قابل پذيرش ميدانند چنين تمايزهايي قائل ميشوند. به عنوان مثال، ما ميان قتل قانوني و غير قانوني، يا ميان رابطه جنسي مناسب و نامناسب فرق ميگذاريم. اين قضاوتها (فوكو آنها را «اقدامات جدا كننده» مينامد.) پيوسته به لحاظ تاريخي خاص هستند، از فرهنگي به فرهنگ ديگر تغيير ميكنند و مدام در معرض تحول قرار دارند(وارد، همان، صص238 و 237).
منابع
- بهين، بهرام، از مدرنيسم به پست مدرنيسم (از تجريد به واقعيت زندگي)، نشريهي اطلاعات اقتصادي، سياسي شمارههاي 164-163.
- حقيقي، شاهرخ(1381): گذار از مدرنيته؟، نشر آگه، ويراست دوم، تهران.
- سروش: عبدالكريم(1384): فربهتر از ايدئولوژي، موسسه فرهنگي صراط، تهران.
- لطفي، كاوه (1376): درآمدي بر انديشهيپسامدرنيسم، پاياننامهيكارشناسي،دانشگاه تبريز.
- وارد، گلن(1384): پست مدرنيسم، ترجمهي علي مرشديزاد، نشر قصيده سرا، تهران.
[1] postcritical
[2] existancialism
[3] Abstraction
[4] essence
[5] existence
[6] Vulgar