چند داستان جالب و نتیجه اخلاقی مناسب
بعد از کار نسبتاً سخت و خشک و رسمی مطالعه و تحقیق، گاهی می طلبد که زنگ تفریحی به ذهن خود داده و لبخندی هرچند ساده اما شیرین بکاریم. امید است که اسائه ادب نشده باشد. ضمنا از وبلاگ جامعه شناسان شرق نیز متشکرم و براشون آرزوی موفقیت روز افزون دارم.
==
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش. راهبه سوار میشه و راه میفتن. چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به ساق پای راهبه میندازه. راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار …. کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه. چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، مچش با پای راهبه برخورد می کنه …. راهبه باز میگه: پدر روحانی روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار
کشیش زیر لب یه ناسزا می گه و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه. بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب مقدس، روایت ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی.
نتیجه اخلاقی : اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی.
==
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد. همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد.زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه. همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود. تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین. بعد از چند لحظه، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پیتر میده و میره …. زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و برگشت. پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود. پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود و قرار بود بیاره، نگفت؟
نتیجه اخلاقی : اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید.
==
توی اتاق رختكن كلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمكت شروع میكنه به زنگ زدن. مردی كه نزدیك موبایل نشسته بود دكمه اسپیكر موبایل رو فشار میده و شروع می كنه به صحبت. بقیه آقایون هم مشغول گوش كردن به این مكالمه میشن ...
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی كلوپ هستی؟
مرد: آره
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم. اینجا یه كت چرمی خوشگل دیدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره اشكالی نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشكالی نداره
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید 2012 رو دیدم... یكیشون خیلی قشنگ بود قیمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی كن ماشین رو با تمام امكانات جانبی بخری
زن: عالیه. اوه یه چیز دیگه، اون خونه ای رو كه قبلاً میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بیشتر ندی
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی كه با حسرت نگاهش میكردن میندازه و میگه: كسی نمیدونه كه این موبایل مال كیه ؟
نتیجه اخلاقی : هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین!
==
یه مرد ۸۰ ساله میره برای چكاپ. دكتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده: هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زایمانش میرسه.نظرت چیه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر میكنه و میگه: خب بذار یه داستان برات تعریف كنم. من یه نفر رو می شناسم كه شكارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شكار كردن از دست نمیده. یه روز كه می خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل همینطور كه میرفته جلو یهو از پشت درختها یه چیتا ظاهر میشه و میاد به طرفش. شكارچی چتر رو می گیره به طرف چیتا نشونه می گیره و ….. بنگ. چیتا كشته میشه و میفته روی زمین.
پیرمرد با حیرت میگه: این امكان نداره حتماً یه نفر دیگه چیتا رو با تیر زده.دكتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور منم همین بود!
نتیجه اخلاقی : هیچوقت در مورد چیزی كه مطمئن نیستی نتیجه كار خودته ادعا نداشته نباش
==
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.پسرک گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم". برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم".مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد ...
نتیجه اخلاقی : خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که وقت نداریم به ندای قلبمان گوش کنیم، او مجبور می شود بگونه ای عمل کند که شاید به مزاقمان خوش نیاید ... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور ...